این منم!
۱۳ سالگی.
قدیمیترین عکسی که از کودکیام دارم، همین است.
بجز عکس سه در چهار که روی پروندهی تحصیلیام هست این تنهاترین عکس غیرتحصیلی! است که از ماقبل تاریخ خودم دارم!
هیچگاه دوربین عکاسی نداشتیم این کالای مجلل فقط در مراسم عروسی دیده میشد آن هم بسیار به ندرت؛ لااقل برای خانوادهی ما. در آن مراسم، گاهی یک دوربین کُداک ۱۱۰ قرمز بود که باید کرایه میکردیم که همیشه به دست برخی اشخاص بهظاهر خاص میرسید که البته اکثر مواقع تمام عکسهایی که آن شخص خاص میگرفت، یا از من نمیگرفت یا کلاً فیلمش میسوخت!
حسرت داشتن یک دوربین یا بهتر بگویم داشتن عکسهای دوران کودکی حسرت کمی نیست. هنوز هم کسانی را میبینم که از من بسیار مسّنترند اما عکس دوران کودکیاشان را دارند آنهم به وفور! حتی امروزیها که هم از نطفه، عکس میگیرند هم از شکم قلمبهی مادر! یعنی عکس پیش از تولد، که این دیگر در مخیلهی ما نمیگنجید!
ما اگر دوربین نداشتیم، پولی هم برای عکاسی رفتن نیز نداشتیم!، بجز عکس پرسنلی که مجبور به تهیهاش بودیم. که آن نیز یکسال میگرفتیم چندسال از رویاش ظاهر میکردیم!
نبودن دوربین یا عکس کودکی، مال این نبود که خیلی قدیمی بودیم، بلکه خیلی فقیر بودیم!
---------
یک روز خیلی اتفاقی، شبیه تمام اتفاقات عجیب دنیا! دوربینی بینام و نشان و بسیار قدیمی که بشقاب چراغ فلشش اندازهی یک گوشی بزرگ تلفن همراه امروزی بود نصیبم شد. آن را کسی به من داد که نمیدانست چیست! شاید هم میدانست اما فکر کرد قراضهای است بیخاصیت و از کار افتاده. شگفتانگیزترین چیزی بود که داشتم. ولی بلد نبودم با آن کار کنم. اصلاً بعید میدانستم که سالم باشد. داشتن دوربین، آرزوی بزرگی بود اما نه دوربین معیوب! بنابراین برای اطمینان از سالم بودنش به عکاسی سعید [در شهر بیجار] رفتم تا صحت و کارکردش را نشانم دهد و همانجا اولین عکس تستی را ازم گرفت که شد این.
آن دوربین، اتفاقی ظاهر شد تا اولین و تنهاترین عکس کودکی مرا ثبت کند چون پس از این عکس تستی، دیگر کار نکرد! آقاسعید هرچه باهاش وَر رفت بیفایده بود. او پولی بابت تست و ظاهر کردن این نگاتیو ازم نگرفت. آن دوربین عجیب، شبیه کُلت هفتتیری بود که فقط یک گلوله داشت!
---------
تابستان همان سال بود که رفتم کرج. یعنی حدود چند روز بعد از این ماجرا. نشسته بودم کنار دستفروشی که شلوار جین میفروخت تا کار یاد بگیرم! زن و شوهری جوان، دست در دست هم داشتند رد میشدند که چشم ازم برنمیداشتند. چند قدم جلوتر رفتند، یک آن زن برگشت و مرا درآغوش گرفت و محکم بوسید! و من هاجوواج نمیدانستم چه واکنشی نشان دهم بجز آنکه حس کردم تمام صورتم از خجالت قرمز شده! این عکس و این اتفاق در مغزم توی یک برگ خاطره، ثبت شده... حرکت جالب و جسورانهی آن زن، بعدها الهامبخش چند داستانکوتاه شد که توی سایتم هست.
---------
هیچ چیزی به اندازهی یک عکس، گویای حضور ما در این دنیا نیست! بخصوص عکس کودکی. چهرههای معصوم و بیشیله، که پیله میکنند به بازی و کشف روزگار.
اینکه چه بودیم و چه شدیم خودش دنیایی است، که شاید روزی بیاید به کار!
هر عکس، داستانی دارد که شنیدنی است، تو نیز یک عکس از کودکیات بگذار بنام #عکس_کودکی_من
عکس قدیمی، هرگز کهنه نمیشود!