ناشر و محل چاپ:
انتشارات افراز/ تهران
تاریخ نشر:
مهرماه 1390
کتاب نشانههای پنهان
مجموعه داستانهای کوتاه
فهرست داستانها
-
ارباب قصر
«اتاق را سـریعاً برای ارباب آماده کنید. ارباب مدتی است که از اوضاع نابسامان کار کردن شماها گلهمند است. میبایست […]
-
ارتفاع سقوط
از روانشناسی پرسیدم: «چرا انسانها به هنگام سقوط از ارتفاع، ناخودآگاه فریاد سر میدهند؟» گفت: «ما ارتفاعِ سقوط را با […]
-
ارزش هر چیز
از عارفی پرسیدم: «در این دنیا چه چیزی را دوست داشته باشم که وقتی از دست دادمش غصهاش را نخورم؟» […]
-
ارزش وقت
دزدی را گرفته و نزد داروغه بردند. داروغه از او پرسید: «بگو ببینم چه کردهای که تو را به اینجا […]
-
الماس جوان
جوانی قطعهای الماس در خانه داشت. روزی آهنگِ فروش آن کرد؛ پس نزد جواهرفروشی رفت. ابتدا خواست قیمت الماسِ آنجا […]
-
امید به زندگی
از ثروتمندی پرسیدند: «اگر فردا روز مرگت باشد، چه میکنی؟» مرد با خونسردی گفت: «اگر مطمئن باشم که فردا روز […]
-
انتهای کوچهی تنهایی
کنار پنجره میایستاد. چشم به انتهای کوچهی خاکی میدوخت. نمایی از بیرنگی و افسردگی جان میگرفت در تن کوچه، و […]
-
باغوحش
حیوانات زیادی در خانه نگه میداشت: سگ، گربه، موش، پرنده، خزنده و… هر کدام را در قفسی جداگانه نگه میداشت. […]
-
بافندهی بازنده
این را برای جـهازش بافته بود. سالها با اشک نگاهش، گلهای فرش را آب میداد و گرهای که میزد گـرهای […]
-
بُتتراش
بُتتراش بود. مردم به چشم یک برگـزیده، به او مینگریـستند. اما برگزیده نبود؛ فقط نقشـی از خـدا را بر پیکر […]
-
بهار
کودکْ نزد مادرش رفت و پرسید: «مادر، چرا بهار نمیآید؟» مادر گفت: «دخترم، صبر کن، بهار از راه خواهد رسید. […]
-
پرواز بلند شاهین
پرندههای زیادی در خانه نگه میداشت: از کبوتر، بلبل، قناری، ساره و مرغ سخنگو گرفته تا دیگر پرندهها. اما در […]
-
پریز برق
پریز برق مدتها بود که شکسته شده بود. روزی تصمیم گرفتم آنرا درست کنم. بنابراین یک پریز نو خریدم. باید […]
-
ترس
انگار از حادثهای دلخراش و صحنهای وحشتناک فراری بود. باران با تمام زشتی در حال باریدن بود و زمینْ خیس […]
-
ترکه و سایه
کودکی ترکهای را در زمینی صاف کاشت و به انتظار نشست. آفتابْ در بالاترین نقطهی خود بود و سایهی ترکه […]
-
تصادف
صدای ترمز شدید یک اتومبیل و لحظهای بعد، صدای برخورد چیزی با کاپوت خودرو..! این تمام چیزی بود که بهطور […]
-
تصویر شکسته
رمالی که آوازهی او در شهر پیچیده شده بود هر روز میزبان خیل عظیمی از مردم بود که برای دعا […]
-
تصویر یک روز زمستانی
زمستان بود و هوا سرد و برفی. این وضعیت برای جوانی که دوست داشت امروز را بیرون از خانه بگذراند، […]
-
تقاضای وام
برای باز کردن حساب به بانک رفتم، البته نه برای اینکه پولی پسانداز کرده باشم، بلکه بیشتر به آینده خوشبین […]
-
تمام آموختههای من
در همان دوران جوانی، در مکتبهای نامآشنا و هرازگاهی بینام، درس و فنون زندگی را میآموختم. اکنون سالها است که […]
-
تومور
در مبهمترین احساس زندگی درماندهام، لحظهای از ورود یک اندیشهی تلخ تا راهی برای رهایی از آن! به چه ترفندی […]
-
جایزهی بزرگ
یک مسابقهی دو همگانی در سطح شهر برگزار شد. او هم در این مسابقه شرکت کرد تا قدری اندام خود […]
-
چشمهی خشکیده
چشمهای کنار منزل مردی تنها وجود داشت که سالها پیش خشکیده بود. جوان تنها هم مدتها بود که دچار فراموشی […]
-
حادثهی مترو
در متـرو، روبهروی جوانی نشسته بودم. نمیدانم چرا، اما ناخــودآگاه تمام حرکات جوان را زیر نظر گرفتم. او روزنامهای در […]
-
حبس ابد
محکوم به حبس ابد شده بود. بر سر یک اتفاق ناخواسته که درنهایت منجر به کشتن کسی شد، محکوم به […]
-
حرف زندانی
تمام فکر و ذکر نوجوان در این خلاصه شده بود که بتواند با گذاشتن تله، یک قناری را بهدام بیندازد. […]
-
حصار زندگی
از عارفی پرسیدم: «زندگی تمام آدمها در این دنیا چگونه است؟» گفت: «همه در بند خویشاند و تمام زندگی را […]
-
خاطرهی سبز
زمستان و برف سپیدْ نمودِ غمگینی از پیر شدن پیرزنی تنها بود! او به داخل باغی رفت پُر از برف! […]
-
خدای سرخپوستی
او را از کشتی غرقشدهی ملوانان اسپانیایی در سواحل سرزمین خود یافتند که روی ساحل شنی، بیحال افتاده بود. پس […]
-
خطا
راهبی را میشناختم که سالهای سال در معبد به سر برده بود. تا آنکه روزی خطایی از او سر زد […]
-
خلوت پیری
هر روز، صبح زود که خانه را ترک میکنم، پدرم را میبینم که بیدار است، اما نگاهش را به گوشهای […]
-
خو کرده به تاریکی
مرد کوری سر راهم سبز شد. زیبایی یک صبح دلانگیز پاییزی با رنگهای چشم نوازشْ باعث شد تا یک لحظه، […]
-
خواستهی پادشاه
روزی شاه ایرانزمین تمام هنرمندان کشور را فرا خواند تا هر کدام بهنحوی تصویر به دنیا آمدنش را از مادر […]
-
خودکشی
مردمْ دور ساختمانی بلند جمع شده بودند و جوانی در بالای ساختمان قصد خودکشی داشت.هراسی هولناک و هیجانی نفسگیر بر […]
-
دام زندگی
مدت زیادی طول کشید تا فن زندگی را بیاموزم. ولی آیا مگر چیزی از زندگی، در درونم پنهان بود؟ من […]
-
در این سرمای سخت، امیدی برای ماندن نیست؛ امیدی برای زنده ماندن!
در این سرمای سخت، شعلهای از دور، لرزان و حقیر در حال رقصیدن بود. نفسهای آخر بود. با اینکه چند […]
-
درخت
درختی کهنسال در حیاط خانهاش داشت که بسیار پر شاخه و برگ بود. شاخهها و برگهای آن همیشه از دیوار […]
-
درسهای پدر
پدرم همیشه درس انسانیت و آزادگی را به من میآموخت و همیشه میگفت: «این حرفها حقایقی است که از پدرم […]
-
دستنیافتنیترین آرزوی دستیافتنی
رودخانهای آرام از کنار روستایشان عبور میکرد و نوجوانانی که شنا میدانستند، در روزهای گرم تابستانی تنی به آب میزدند […]
-
دفتر رؤیاها
روزهای تلخ و یکنواختی بود و او خاطرات هر روز را در دفتری مینوشت تا بعدها آنها را بخواند. اما […]
-
دنیای انسانها
فریاد و گریه و زاری گدایی که خانهی محقرش در آتش سوخته بود، مردم را به حیرت برانگیخت. «آهای مردم! […]
-
دیر و زود
پیرمردی ناظر گفتوگوی عجولانهی دو جوان بود. اولی، هراسان و شتابزده، بهنظر میرسید و از اینکه دوستش به او گیر […]
-
رؤیای فراموششدنی
کولهباری بر دوش گرفت. تا دمدمهای صبح باید به روستایی سرسبز میرسید. از نسیم خنک سحرگاهی و خوابی که از […]
-
راه کورکورانه
موشکور و گورکنها، به دلیل ضعف بینایی یا حتا کوری محض، قادر نیستند جلو روی خود را ببینند. آنها در […]
-
رنج پیری
آینه را میتوانست بشکند تا پیریاش را در آن نبیند و همین کار را هم کرد؛ اما خاطـرات دوران جوانی، […]
-
رود و دریا
از برخورد دو ابر بهاریِ عظیم، بارانی بر زمین فرود آمد و در کمتر از دقایقی، از اجتماع نهرهای بسیار […]
-
زمانی برای زیبا شدن
«زن اولشم، حق و حقوقی که من دارم نباید با اون هرزه یکی باشه! اون دخترهی عفریته قاپ شوهر احمقمو […]
-
زندان آزادی
جوانی که در زندان، دوستان زیادی یافته بود، هر بار که دوران محکومیت او تمام و آزاد میشد دوباره دست […]
-
زندان تعصبات
عدهای که با نام یکی از ادیان الهی، بدعتها و خرافات زیادی را در میان مردم بهطور متعصبانهای رواج میدادند، […]
-
زندگی در غار
درون غاری تاریک زندگی میکرد. او مجبور به گذارندن روزهای روشن زندگیاش درون ظلمت مطلق شده بود. سالها بود که […]
-
ساعتدیواری
ساعتدیواریْ از کار افتاد و مادر، آن را به پسرش داد تا برای تعمیر نزد ساعتساز ببرد. تنها ساعتساز محله […]
-
سبقت
لحظهای از فشار پایش بر پدال گاز کم نمیکرد. بسیار سعی میکرد تا از خودروی جلویی سبقتی جانانه بگیرد. تمام […]
-
سخت اما درست
مدتی بیکار بود و افکارش سراغ هر گناه و فکر پلیدی میرفت. بیهوده نگفتهاند: «که فکر چو بیکار شود، کارگاه […]
-
سقوط
کــودکی مدام دوست داشت از بالای دیوار حیاط خانهشان به زمین بپرد. هر روز این کار را انجام میداد بیآنکه […]
-
سکهی شانس
سکهی شانس آرزویی بود که دختر جوانی میخواست به دست آورد تا با کمک آن بهنحوی گره از مشکلات مالی […]
-
سگگ صورتی
کفشهای پارهاش مدتها بود که پاهای کوچکش را میآزرد. وضع مالی پدرش هم آنچنان نبود که سریعاً یک جفت کفش […]
-
سنگ و طلا
از استاد پرسید: «انسانهای بدوّی برای آنکه حیوان یا پرندهای را شکار کنند گاه نادانسته به سمت آنان، سنگِ طلا […]
-
سیرک
در یک گروه سیرک، میمونی را برای بیشتر خنداندن مردم به صحنهی نمایش آوردند. میمون تمام رفتارهای انسان را بهخوبی […]
-
شاخهی خشکیده
شاخهای خشکیده روی درختی کهنسال و سرسبز وجود داشت که از روزگار بد خود بسیار ناراحت و غمگین بود و […]
-
شانس زندگی
صفحهی حوادث روزنامه، تصویری از خروج یک قطار دهلینو- بمبئی را نشان میداد که از ریل خارج شده و در […]
-
شاهکار نقاش
نقاشی که هیچگاه اثرهایش مورد توجه دیگران قرار نمیگرفت، به هر دری میزد تا بهترین اثر را خلق کند؛ اما […]
-
شهر گمشده
شهر گمشده، از رؤیاهای ماجراجویانی بود که به طمع به دست آوردن جواهرات و عتقیههای آن لحظهای دست از اندیشیدن […]
-
شهرت
از هنرمندی پرسیدم: «راه معروف شدن در چیست؟» پاسخ داد: «راه معروف شدن در زمان است. من معروف نیستم، اما […]
-
صندلی پوسیده
پیرزنی تنها شب و روز روی صندلی راحتیاش مینشست و همراه با صدای جیرجیر آن، ساعتها مشــغول تماشای منظرهی داخل […]
-
صیاد فراموشکار
صـیادی بود که هرازگاهی دچار فرامــوشی میشد. او در طول روز، چندین دام در جنگل میگــذاشت و روز بعـد به […]
-
عادت پیری
عادت داشت همیشه جلو آینه، تعداد تار موهایی که سفید شده بودند را بشمارد. با این کار احساس میکرد که […]
-
علم بهتر است یا ثروت؟
استاد سر کلاس گفت: «پرسشی که در گذشته و از کودکی در کتابهای درسی خود، با آن روبهرو شدهاید، بیشک […]
-
غلام و ارباب
غلامی اربابش را بسیار دوست داشت. اربابش هم که مردی رئوف و مهربانی بود، روزی تصمیم گرفت غلامش را آزاد […]
-
قاب عکس
قاب عکس دوران جوانیِ پیرمرد، تمام دلبستگی و عشقِ گذشتهی شیرین او بود. هر روز قاب را در دست میگرفت […]
-
قالیچهی سلیمان
آرزو میکرد حداقل برای لحظاتی، قالیچهی سلیمان را در اختیار داشته باشد تا با آن بتواند دور دنیا بهسرعت بچرخد. […]
-
قهرمان داستان
باید داستانی مینوشتم که مضمونش تو باشی. اما تویی وجود نداشت. قلم و کاغذ را به کناری گذاشتم تا قهرمانم […]
-
کارآگاه
از کارآگاهی خبره، که معمولاً مجرمانش را با روشهای روانشناسی کشف میکرد، پرسیدم: «از میان چند متهمِ کاملاً شبیه به […]
-
کتاب روشن
کتابی میخواندم که هر خطش روشنی راهی را برایم نشان میداد، اما در یک آن، برق رفت و من کتابی […]
-
کرکس گرسنه
گرسنگی بهشدت به کرکسی پیر فشار آورده بود. او ساعتها در آسمان در حال پرواز بود تا چیزی برای خوردن […]
-
کوچ پرستو
فصل سرما فرا رسید و کوچ پرستوها آغاز شد. برای پرستوی تنهایی که از دیگران جا مانده بود، هر جایی […]
-
کیف پول گمشده
رفتگری موظف بود هر روز صبح زود محوطهی سنگی داخل پارک را نظافت کند. در یکی از همین روزها که […]
-
گامهای کودکی
مدتها بود که بهسختی از چهار تا پلهی جلو درِ خانهاش پایین میآمد. با تمام ترس و لرز و بیثباتی […]
-
گدا
مدت زیادی بود که گدایی میکرد و همیشه آرزو داشت پول کلانی به دست آورد تا دست از تکدیگری بردارد. […]
-
گنج ویرانه
بسیار شنــیده بودم که بهترین گنجها در کنج بدترین ویرانهها قرار دارد! تا آنکه روزی از کنار خـرابهای رد شدم […]
-
لباس ابریشمی مادربزرگ
لباس ابریشمی، تنها سوغاتییی بود که مادربزرگم قرار شد آن را از سفری دور برایم بیاورد. برای من، که دختری […]
-
لذت نگهداری
من و دوستم روزی تصمیم گرفتیم تا هر کدام یک ساعتمچی بخریم. پس از خرید، من بلافاصله روکش پلاستیکی آنرا […]
-
ماشین آخرینسیستم
همیشه آرزو داشتم یکی از خودروهای آخرینسیستم، که قیمتی سرسامآور هم داشت، مال من باشد و این تنها آرزوی بزرگ […]
-
مسابقهی تنیس
«فردا، در مدرسه، مسابقهی تنیس داریم. امسال تمرین زیادی کردم تا این مسابقه را ببرم، آن هم در سطح شهر. […]
-
مهتاب شب
خواب دیدم که چندین شباست اثری از ماهِ شب در آسمان نیست. با ستارهای در این باب سخن گفتم. او […]
-
مهتاب و ویرانه
پرتو نوری از گوشهی ویرانهی تاریک، تیغهای از روشنایی مهتاب را به ارمغان میآورد، برای آنکس که در این ویرانه […]
-
نقاب
همیشه به من میگفت: «گاه زیباترین لبخند خود را از دیگران دریغ میکنیم، گاه دلقکی میشویم تا بهزور لبخندی بر […]
-
نقطه سر خط!
معلم، سر کلاس حاضر شد. کتاب را دستش گرفت و رو به دانشآموزان کرد و گفت: «خب، همه دفترهایشان را […]
-
نقطهی اوج
مردی ثروتمند نزد دوست نقاشش رفت تا برایش مفهومِ نقطهی اوج را روی تابلویی زیبا نقاشی کند و در ازای […]
-
نینواز
در پارک شهر، جوانی به انتظار کسی نشسته بود که صدای نواختن نی، که چند متر آنطرفتربود به گوشش رسید. […]
-
یک قدم تا مرگ
نمیدانستم فاصلهی خود را تا مرگ چگونه بسنجم؟ آیا باید مجموع روزهای زندگی سپریشده را میشمردم یا آنکه تعداد روزهایی […]