هادی احمدی (سروش):

یک روز تا ساعت ۲ صبح شبیه بسیاری از شبها، در شرکتی که کار می‌کردم ماندم تا کار نیمه‌تمامی را به اتمام برسانم. با تمام وجودم کار می‌کردم برای هر شرکتی که در آن مشغول بودم همیشه این‌گونه بودم. زیرا باور دارم کاری که توام با یادگیری مداوم باشد بیگاری کشیدن و حمالی برای کارفرما نیست بلکه کمک به بهبود مستمر خویشتن است!

درست اوایل دی بود. برف زیادی نبارید اما هوا به‌شدت سرد بود. آن‌زمان خبری از تاکسی اینترنتی نبود و هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای هم نداشتم. آدمِ آژانس‌بگیری هم نبودم علتش را هیچوقت نفهمیدم. شاید گران بود، شاید یک دوره‌ای زیادی صرفه‌جو بودم. شاید هم یک تفکر رعیتی هنوز در ژن‌هایم باقی است که عین آقا در تاکسی سفارشی ننشینم! شاید هم از جواب "نه ماشین نداریم" بیزار بودم. شبیه یک آواره‌ که کنار راه می‌ایستد، ساعتی کنار خیابان به انتظار ایستادم و ناظر تردد خودروهای معدودی بودم. هیچ‌کس یا نگه نمی‌داشت یا نگه می‌داشت و مسیرش نمی‌خورد.

برای سرگرمی، داشتم مدام به کلمه‌ی کُردی دی که "به‌فرانبار" یعنی ماهی که در آن برف می‌بارد و بهمن، یعنی"ریبه‌ندان"یا راه‌بندان. فکر می‌کردم. اما سالها بود برف سنگینی ندیده بودم که در بهمن، راه‌بندان شود. خسته و یخ‌زده این پا و آن پا می‌کردم تا کسی از روی ترحم پایش را روی ترمز بفشارد و سوارم کند. خودم را لعنت کردم که کاش امشب را زودتر می‌رفتم یا کاش آژانس می‌گرفتم. آخر چرا من ماشین ندارم!؟

هرچه بود، کنار خیابان بودم؛ درست روزگاری که خفت‌گیری‌های شبانه هم رونق داشت. حتی چند روز قبل، همکارم را خفت کرده بودند نمی‌دانم دقیقا چه بلایی بر سرش آمده بود که هر پرایدی را از دور می‌دید وحشت می‌کرد!

بالاخره یک پیکان فکِستنی، ایستاد و سوارم کرد. چند مرد درشت‌هیکل در آن بودند و من شبیه یک فنچ از رنج سرما، خستگی، بی‌خوابی و انتظار طولانی به زور به درون آن چپیدم. بخار دم و بازدمشان تمام شیشه را گرفته بود و هیچ‌چیزی دیده نمی‌شد و بوی ماندگی و کهنگی و سیگار، هوای داخلش را نفس‌گیر کرده بود. اما گرم بود و صندلی‌اش نرم‌ترین صندلی‌ جهان بود چون بیشتر از یک ساعت سرپا ایستاده بودم. از طرفی تنها خودرویی بود که منت گذاشت و سوارم کرد. همین کافی بود تا دلخوش باشم که این بهترین خودروی دنیاست!

رفتار مشکوکی نداشتند گاهی دو نفرشان پچ‌پچ می‌کردند به نظر نمی‌آمد با راننده همدست باشند اما یک آن نگاه‌های تیز راننده در آینه‌ی خودرو، دلم را بد لرزاند. این همان چیزی بود که همکارم دیده بود. ۴ مرد درشت هیکل و نگاه‌های تیز راننده! دقایقی حرف چندانی بین آنان رد و بدل نشد ولی خیلی زود سر صحبت باز شد شاید هم ادامه‌ی حرف‌هایشان بود که با ورود من موقتاً قطعش کردند. آنچنان با هم اخت گرفتند که دیگر به نظر نمی‌آمد همدست نباشند.

دروغ چرا؟ ترسیده بودم. اما چه داشتم برای از دست دادن!؟ خیلی چیزها! خودم، لباس‌هایم، نوت‌بوکم، چند کارت بانکی و مقداری پول نقد و مدارک و... پس چیزهایی بود که نگرانش باشم. راهزنان هم همین‌قدر می‌خواهند وگرنه راهزنی نمی‌کردند!

دقایقی نگذشت که راننده از مسیر همیشگی نرفت و پیچید به یک راه فرعی. بدون هیچ دلیلی گفت، این مسیر بهتر است! کسی شکایتی نکرد. بیشتر ترسیدم اما دم نزدم. تا آن‌که درست در میانه‌ی راه پس از اندکی ریپ زدن و به تق‌و‌پوق افتادن بدنه، پیکان وایستاد و راننده گفت، عه بخشکی شانس، پنچر شدیم!

قوز بالای قوز شده بود. دیگر مطمئن شدم اینان خفت‌گیرند! بخصوص آن‌که پنچر شدن را جمع بست این یعنی سایرین با راننده همدستند! کارم ساخته بود قطعاً هیچکس به دادم نمی‌رسید و در یک شب زمستانی سرد و در یک کوره‌راه و در ناکجاآباد نه تنها اموالم را می‌برند بلکه سر به نیستم نیز می‌کنند. حتی اگر ولم کنند از سرما خواهم مرد! کاری از دستم ساخته نبود جز انتظار برای لخت شدن؛ فقط شاید با کمی مقاومت!

یقین حاصل کردم که هم تغییر مسیر و هم پنچری، ساختگی است برای به خلوت بردن من. آن هم در تاریک‌ترین و ترسناک‌ترین نقطه‌ی ممکن! مدام به آن همکارم که هفته‌ی گذشته خفتش کرده بودند فکر می‌کردم. با این‌که دقیقاً همین شرایط برایش پیش آمده بود و من از بلایی که بر سر او آمده بود درس نگرفتم زیر ناخنم را با ناخن دیگری می‌فشردم. یادآوری آنچه بر او گذشت ذهنم را مشغول کرد...

×××

تا به خودم آمدم، دو نفرشان از پشت مرا گرفتند و گلویم را فشردند و با فحش و ناسزا ازم خواستند هرچه دارم به آنان بدهم، حتی رمز کارت‌های بانکی. ابتدا مقاومت کردم که دو نفر دیگر از جلو چندین مشت نثار صورتم کردند و زیر لگدهای سنگین روی برف افتادم و خون از دماغ و دندان شکسته و لب‌های جر خورده‌ام بر کف جاده‌ی برفی ریخت. هنوز چیزی از دست نداده بودم هرچند مقاومت بی‌فایده بود چون نه من بورس‌لی بودم نه توان مقابله با ۴ مرد درشت هیکل را داشتم اما کوتاه نیامدم. بلندم کردند و چند مشت دیگر در شکمم فرو رفت و کیف نوت‌بوک و کیف پولم را گرفتند و جیب‌هایم را خوب گشتند چیز دیگری نبود. پالتوم را از تنم درآوردند. وقتی شروع کردم به فحاشی، یک بست‌کمربندی بر مچ هر دو دستم بستند و روی دهانم را چسب ۵ سانتی چسباندند. نامردها حتی به پوتین‌هایی که تازه خریده بودم هم رحم نکردند و پاپتی وسط جاده‌ی تاریک و سرد و برفی، بعد از یک کتک مفصل بی‌دلیل دیگر، رهایم کردند و گازش را گرفتند و رفتند. درست شبیه بلایی که بر سر همکارم آمده بود. اما می‌خواستم آخر این ماجرا شبیه ماجرای همکارم رقم نخورد باید انتقام او را هم از آنان می‌گرفتم. خیلی دور نشده بودند که احساس کردم قدرت جادویی دارم. پر از خشم و انتقام بودم. به طرز باورنکردنی بست‌کمربندی دستم را با قدرت تمام، پاره کردم و در چشم‌بهم‌زدنی به سوی خودرو دویدم و خودم را روی سقف آن انداختم. پیکان متوقف شد و تک‌تک آنان را نه از در که از شیشه‌های شکسته‌ی خودرو بیرون کشیدم و تا می‌توانستم کتکشان زدم؛ دندان‌هایم را روی هم فشردم و با خشونت تمام در چشم‌هایشان چنگ انداختم و تمام نفرت و خشمم را سرشان خالی کردم. از شدت خشم فریاد می‌زدم و هرچه فحش ناموسی بلدم بودم نثارشان کردم. لخت‌شان کردم و بعد بدن‌های عریانشان را روی تیزی یخ‌های کف جاده می‌کشیدم و خون از پوست‌های پاره‌شده‌ به زمین می‌ریخت و در آخر بعد از بستن‌شان به تنه‌ی یک درخت، درحالی‌که وسایلم را پس گرفته بودم، سوار پیکان شدم و از آنجا دور شدم!

×××

یک آن هوای سردی به داخل وزید و رشته‌ی خیالاتم پاره شد. هُری دلم ریخت.

اینها توهمات و خیالات من بود که در لحظاتی، ذهنم را درگیر یک مبارزه‌ی ساختگی کرد! بخصوص بخش آخر که شبیه فیلم‌های هندی شد. از این قهرمان‌بازی در توهم احمقانه‌ی آغشته به خشم، استرس و ترس، لبخندی بر لبم نقش‌ بست که وقتی دیدم همه جا تاریک است و کسی در خودرو نیست، لبخندم خیلی زود خشکید.

آنان پیاده‌ شدند. به بهانه‌ی دیدن وضعیت پنچری. انگار خیالات چند لحظه‌ی پیش داشت به حقیقت می‌پیوست. با این تفاوت که مطمئنا قهرمان‌بازی نمی‌توانستم دربیاورم!

همگی گردادگرد هم بیرون از ماشین حرفهایی را رد و بدل می‌کردند که فقط بخار دهانشان پیدا بود؛ دیگر شکی نبود که باهمند. در آن فرصت می‌گفتند و حرکات مشکوکی داشتند. من، تنها، عصبی و خسته، تحمل یک ثانیه انتظار بیشتر را نداشتم. حتی تمام مدت از خودرو پیاده نشدم تا اگر بلایی قرارست بر سرم بیاید داخل خودرو باشم نه توی سرما. معلوم نبود این پیکان آشغال کدام ناکجاآبادی پنچر شده؟ هیچ خودروی دیگری از آن مسیر رد نشد؛ اما آماده‌ی دفاع بودم؛ چه دفاعی؟ نمی‌دانم. فقط یک مشت‌ گره کرده، عمیق نفس کشیدن، سرعت در چرخش مردمک چشم و زیرنظر گرفتن آنان به من احساس آمادگی می‌داد و البته کیف نوت‌بوکی که با تمام وجود می‌فشردمش! خود را سرزنش می‌کردم، که احمق چرا سوار این پیکان فکستنی با این مسافران مشکوک شدی!؟ دستی‌دستی خود را به هچل انداخته بودم. هیچ امیدی نبود و هیچ کمکی.

یک آن چشمم خورد به قرآن بسیار کوچک آویزان شده از آینه‌ی داخل خودرو؛ بی‌دلیل نفس عمیق و آرامی کشیدم که اینان دزد نیستند یا این‌که راننده با آنان نیست همین‌که راننده با آنان نباشد یعنی قضیه‌ی راهزنی منتفی است! در دلم گفتم، کسی که اهل قرآن است دزد نیست!

نمی‌دانم چرا این تفکر احمقانه به ذهنم آمد؟ چرا قبلش فکر کردم که آنان دزدند که اکنون با دیدن یک کتابچه فکر کردم انسانند!؟ چه چیزی تغییر کرده بود؟ چه نشانه‌ای در ذهنم حک شده بود که آنان را دزد بدانم و هنگام دیدن قرآن آنان را مبرا کنم!؟ من همان مسافر سرراهی بودم و آنان مسافرانی دیگر و راننده هم راننده بود. نه من طعمه بودم و نه آنان راهزن. با این حال قوت قلب گرفتم و خاطرم کاملاً جمع شد که مشکلی نیست. زاپاس را عوض کردند و سوار شدند و راننده به سرعت ادامه‌ی راه را پیمود. ظرف کمتر از نیم ساعت به مقصد رسیدیم. بدون هیچ استرس و مشکلی! درست رأس ساعت ۴ صبح!

مسافرانی که نه‌تنها هیچ‌کدام با هم نبودند بلکه هر کدام در جایی پیاده شدند و در انتها، من ماندم و راننده! که بعد از پیاده کردن من راهش را گرفت و رفت... وقتی زیر نور چراغ‌ روشن تیربرق‌های خیابان، کرایه‌ را به او دادم دیدم دستش خالکوبی ترسناکی دارد و صورتش هم آثاری از جای برش چاقو داشت؛ یک چهره‌ی غلط‌انداز و خلافکار می‌نمود. با این‌که این‌ها نیز نشانه‌های ترسناکی بودند اما دیگر ترسی به دلم نیفتاد! شاید چون تنها بود، شاید چون دیگر به مقصد رسیده بودیم و شاید هم یک خلافکار با قرآن، آدم خوبی است و شاید هم جای چاقو نبود و اثر تصادف بود.

وقتی پیاده شدم احساس کردم شبیه زن حامله‌ای هستم که تازه از زایش فارغ شده. آنقدر سنگینی بر روی ذهنم بود که تمام هوای سرد را به درون ریه‌هایم فرو بردم اما غمی عجیب به سراغم آمد و خودم را سرزنش کردم که چرا با تکیه بر تصورات و داشته‌های ذهنی، ترسیدم و چرا عطف به نشانه‌ی دیگری خود را از ترس رهانیدم!؟ برداشت من درهردو صورت نادرست بود چه زمانی که با دیدن حرکاتشان دزد حسابشان کردم، چه با دیدن قرآن فکر کردم آدم حسابی‌اند. آنان آدم‌های معمولی بودند همین! شاید همه‌ی اینها خوش‌شانسی بود وگرنه آدم بد به پستت بخورد کاری نمی‌شود کرد.

راننده پرسید پول خُرد نداری؟ که جوابم نه بود. من منتظر ماندم تا باقی اسکناسم را بعد از کسر کرایه پس بدهد، اما او منتظر نماند و گازش را گرفت و رفت. کرایه‌اش یک دهم اسکناس درشتی بود که به او داده بودم! با چنان شتابی رفت که از آن خودرو فکستنی انتظار نمی‌رفت. خودرویی که گل و لای برف و یخ به تمام بدنه و سپرش چسبیده بود و هیچ چیزی ازش پیدا نبود جز یک آهن قراضه‌ی کثیف سیار که به سرعت از چشمم دور شد. با آن مبلغ اسکناس که او برد، می‌توانستم عین یک آقا سه بار با آژانس بروم و بیایم!

با این حال، من با یک نشانه‌، خود را ترسانده بودم و با یک نشانه‌ی‌ دیگر، خود را از ترس رهانیده بودم! نشانه‌هایی که در ذهنم جا خوش کرده بودند همگی شک بودند شک‌هایی که بی‌دلیل مبدلشان کردم به یقین؛ و این همان نقطه‌ی خطای آدمی است! تصوراتی که اثر بیرونی ندارند و تماماً در درون ماست!

با این‌که شبیه تمام شب‌های دیگر، سلامت به مقصد رسیدم اما از این‌که این بار خودم خالق ترس بودم و خودم ترسم را بواسطه‌ی یک نشانه‌ی ذهنی دیگر باختم از خودم دلخور بودم. فهمیدم با این‌که همه چیز در من است، اما من چقدر ناآگاه، ترسو و بدبختم، آنچنان که در زمان ترس، به معنویاتی که کاری ازش برنمی‌آید دل خوش کردم! چرا باید فکر کنم که کسی که قرآن دارد آدم درستی است؟ و کسی که ندارد حتما ریگی به کفشش هست!؟

بهمن و ریبه‌ندان نبود ولی مسیر ذهن من بدجوری راه‌بندان داشت و طول کشید تا راهش باز شود!

××××

یک روز تعطیل در هفته، یک مکان برای پرستش، یک کتاب مقدس، یک پیامبر، یک مشت جملات از زبان مسلمان و یهودی و مسیحی و بودایی و... همه و همه یادآور این است که دین با زندگی بشر بدجوری درهم تنیده شده. آنقدر زیاد که گویی این دین بوده که انسان را معنا داده درحالیکه این انسان بود که دین را خلق کرد! دین آمد تا راهنمای بشر باشد بشری که می‌دانست دانش، راهنمای راستین است اما به خرافات و نشانه‌ها و برداشت‌های نادرست چنگ زد و دانش را کم‌ارزش و حتی گاهی بی‌ارزش و جادویی خواند.

با این وصف اکنون دو قشر بی‌دین داریم آنهایی که بدلیل مشاهده‌ی رفتار متناقض مروجان دین، دین‌زده شدند و آنهایی که بعلت مطالعات و افزایش دانش به پوچی دین پی بردند. براستی رهایی و نفی دین بدون توجه به مروجان آن، کار سختی است و نیازمند مطالعه‌ی فراوان است.

با این وصف من دوبار بی دینم. بعنوان یک فرد در خاورمیانه، هم شاهد رفتار متناقض کنشگران دینی بودم و هستم و هم بعلت مطالعاتی که داشتم ارزش دین برایم از بین رفت.

خطای ذهنی ما ناشی از برداشت‌های ناآگاهانه‌ی ماست. ناشی از ترس‌های ماست! ترس، چه ریشه‌ی ذهنی و تصورات واهی داشته باشد چه علت واقعی، اگر با پیشگیری، تفکر و عمل، بر آن غلبه کردیم که کردیم وگرنه چنگ زدن به معنویات دینی توهمی به مراتب بیشتر از خود ترس است!

نشانه‌ها، پنداره‌های ذهنی است و معنویات نجاتبخش نیست، اگر تصورات ذهنی را دور نریزیم هم باید منتظر ترس باشیم هم منتظر ناجی! راهنمای نجات آدمی، دانش است! دانشی که از برداشت‌ها برنخواسته باشد.

#مهسا_امینی #دانش_رهنما

www.Soroushane.ir


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم شجاعی
مریم شجاعی
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود ،????

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x