از سال ۶۶ تا سال ۷۶ مقدمهی تمام انشاهایمان این بود:"بنام الله، پاسدار خون شهیدان که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردهاند و..."
اصلاً با این عبارات شروع نمیکردیم انگار انشایی نمیشد بنویسیم و نمرهای هم نمیگرفتیم. البته یک دلیل دیگرش این بود که توانایی نوشتن یک صفحهی کامل را نداشتیم ازاینرو با این دو سه جملهی اول حسابی آب میبستیم به انشا! حتی وقتی نامه مینوشتیم برای عزیزانی که به سربازی رفته بودند همین جملات مضحک را تکرار میکردیم؛ بخصوص من!
×××
هی شهیدان طفلکی که به خاک و خون کشیده شدید تا الان مروجان فریبکار اسلام، خاور خاور پول مردم را به سرقت ببرند و سرمایهی مملکت را بفروشند و بگریزند. کاش همان خدایی که فریاد زدید خرمشهر را آزاد کرد، ایران را هم آزاد میکرد از چنگال اهریمنان بهظاهر داخلی.
راستی اگر ارواح طیبهتان این را میخوانند بدانید که ما ناموسمان را هم دادیم، سرزمینهایمان را و منابع ملی را هم مفت مفت بدون هیچ جنگ و خونریزی دادیم بنام اسلام.
یاد دایی ۱۸ سالهام که هیچوقت ندیدمش ولی با تمام زیبایی چهرهاي که از تنها عکس قاب شده روی دیوار باقی ماند و شهید شد، به خیر. چه جوانان رعنایی که نیست و نابود شدند به خاطر عنترهایی که باسنشان چسبیده به صندلیهای چرم و میزهای مدیریتی. سیرمونی هم ندارند این عباپوشان غم فروش!
آها راستی آن درخت اسلام هم مدتهاست خشکشده و مدتهاست دیگر مقدمهی انشاهایمان آن عبارت کلیشهای نیست!
فقط امیدوارم رفته باشید بهشت؛ وگرنه باور کنید خونتان بدجور پایمال شد، البته بدون هیچ وعدهوعیدی این سرزمین چنان جهنمی شده که حتما هرجایی بجز اینجا بهشت است!
www.Soroushane.ir