مردی در رستوران، چلوکباب سفارش داد، بعد از انتظار طولانی سفارشش حاضر شد. همینکه مشغول خوردن شد لای بشقاب برنج، یک تار مو دید. برآشفت و حالش به هم خورد. علیرغم اینکه خیلی گرسنه بود کم مانده بود بالا بیاورد، عصبانی شد و بشقاب را پرت کرد و میز را هم هُل داد و هرچه فحش و ناسزا بود به گارسون گفت. گارسون خیلی تلاش کرد آراماش کند. حتی گفت، پولت را پس میدهیم و یک پرس دیگر برایت میآوریم که نپذیرفت و از آنجا رفت و فریاد میزد من از مو متنفرم!
گارسون از این شدت برخورد و حساسیت بسیار آن مرد در تعجب بود.
×××
گارسون چهرهاش را بخوبی به خاطر داشت تا آنکه مدتی بعد او را در یک فاحشهخانه دید که روی یک زن عریان و پرمویی افتاده! اصلاً باورش نمیشد که اوست.
رفت زد روی دوش آن مرد و به او گفت، تو همانی نیستی که بخاطر یک تار مو، کل رستوران را گذاشتی روی سرت!؟
مرد پرسید: خُب که چی؟
گفت، تو چطور از مو بدت میآید اما الان سرت را کردی وسط پای این خانمی که مملو از موست!؟
مرد خندید و گفت، احمق هرچیزی جایی دارد. اینجا هم اگر یک دانه برنج ببینم همین برخورد را میکنم! 🙂
×××
پانوشت:
این یک لطیفهی بیتربیتی قدیمی بود مرا عفو بفرمایید. برای تازگی حالتان بود و دیدن لبخندتان. بیتربیتیاش یک طرف، مغز کلام که مهمتر است یک طرف! اینکه "هر چیزی جایی دارد" پیام اصلی این مطلب بود. البته بجز خود این مطلب در این محیط. بنابراین اگر هم عصبانی شدید میتوانید اینجا را کلاً بههم بریزید.
www.Soroushane.ir