مهلقا، پیرترین زن همسایه و البته پیرترین موجودی که میشناختیم بود و انگار هرگز خیال نداشت بمیرد. زن و مرد، کودک و جوان و پیر به تیر غیب اجل گرفتار میشدند جز او.
تکوتنها هم زندگی میکرد نه بچهای داشت و نه کسوکاری. هیچوقت هم همسرش را به خاطر نداشتیم که اصلاً داشت یا نداشت؟ اصلاً هیچکس این را به خاطر نداشت، گویی هزاران نسل آمدهاند و رفتهاند و او همچنان زنده است. انگار خود عزرائیل بود.
×××
تا مدتها از نام مهلقا متنفر بودم باورم نمیشد که یک دختر جوان زیبارو هم میتواند اسمش مهلقا باشد! حتی وقتی شنیدم در دوردستها کسی مثل "مهلقا جابری" زیبا و جوان وجود دارد اما هنگام یادآوری اسم مهلقای محلهی ما، او نیز در نظرم زشت و پیر جلوه میکرد! البته هیچکس در آن محل و البته در آن شهر نام دخترش را مهلقا نمیگذاشت چون یادآور پیرزن معروف و چروک و فقیر و نامیرایی بود که طول عمرش، آلت دست تمسخر و طعنههای مردم شده. صورتش آنقدر چروک بود که حتی چروکهایش هم چروک بود! با این وصف، هم نام مهلقا، هم طول عمرش و هم حجم چروکهایش یکتا بود و خاص.
×××
جثهای ریز و لاغری داشت و بدلیل کهولت سن، بدنش فرم خاصی گرفته بود. دوست داشتم که نقاشی قامتش را بکشم و همین کار را هم کردم. قامتی که بهطور کامل، خمیدگی داشت از بغل به این شکل کشیدمش ⍝. وقتی از پشت میدیدمش، فقط یک باسن دیده میشد به این شکل ⊃ و از روبرو هم فقط یک کله و دمپایی درازش به چشم میآمد به این شکل ⊂. اساساً نیمتنهاش از هر چشم و هر زاویهای پنهان بود، حتی تصور میکردم وقتی میخوابد این شکلی است ⊍. یعنی پاهایش رو به هواست و روی قوس خمیدهی کمرش همیشه لنگر میاندازد.
اساساً این زن یک U انگلیسی کامل بود در حالتهای مختلف. به این نقاشیهایم هرروز میخندیدم، حالت بدنش از مخم بیرون نمیرفت و هرجایی از دفتر مشق و کتابهای درسی را پرکرده بودم از این U-های شمالی، جنوبی، غربی و شرقی. مهلقا، خودش تمام جهتهای جغرافیایی بود. سنش، تمام معادلههای لاینحل ریاضیات بود و قدمتش به کهنترین آثار تاریخی میرسید. راز طول عمر این زن آنچنان زبانزد بود که بسیاری میگفتند هرکسی که میمیرد، باقی عمر نکردهاش ناخواسته میرسد به مهلقا. بسیاری برایشان سؤال بود که مگر چه میخورد که اینقدر سالم و سرزنده است!؟ اما چه میخورد!؟ آن بدبخت خوراکش فقط یک نان سنگک بود و اگر آشیماشی کسی میپخت از سر ترحم به یک کاسه هم برایش میبرد. جالبتر این بود دندان مصنوعی نداشت که چیزی بخواهد با آن بجود و بخورد. فقط یک دندان نیش بالا داشت که خیال افتادن در سرش نبود و چهرهاش را دوستداشتنی و خندان نشان میداد درست شبیه بچهای که تازه دندان درمیآورده.
همیشه برایم سؤال بود که پول نان سنگکش را چه کسی میدهد؟ تا آنکه او را چند باری صبح زود تعقیب کردم دیدم سنگک را هم نانوا، رایگان به او میدهد. خیالم راحت شد که او نقطهی پنهانی در زندگی ندارد و اندوخته و گنجی هم ندارد که هرروز از آن مبلغی بردارد برای خرید نان. او بیآزارترین موجود هم بود. شبیه یک لاکپشت دوستداشتنی آرامآرام راه میرفت و گاهی سرش را از بدن خمیدهاش بلند میکرد بهنحویکه گویی سر از لاک بیرون میکشد.
بچههای دروهمسایه به دنیا میآمدند، مدرسه میرفتند، بزرگ میشدند ازدواج میکردند، بچهدار میشدند و پیر میشدند اما مهلقا سر جایش بود. اصلاً دیگر پیر نمیشد از بس پیر شده بود! انگار ساعت مرگ تمام سلولهای بدنش، رأس ساعت ۱۱:۵۹:۵۹ دقیقاً یک ثانیه مانده به اتمام، ازکارافتادهاند. صبح علیالطلوع بیرون بود تا رأس ساعت ۱۱:۵۹:۵۹ ظهر. اصلاً این بشر روی این عدد مرموز کوک شده بود و بعد داخل خانه میرفت و تا روز بعد اثری ازش دیده نمیشد مگر برای گرفتن غذاهایی که مردم تا دم خانهاش میبردند. عین موش از سوراخش بیرون میآمد جستوخیزی میزد و بعد از مدتی داخل میرفت.
×××
مهلقا، با این عمر طولانی و سنش همیشه مورد تمسخره بود، هرکسی که سر میرسید و میگفت، خبر جدید را شنیدی؟ طرف سریع میپرسید: چی؟ مهلقا مُرده!؟
با اینکه قلباً کسی دوست نداشت او بمیرد اما محتملترین کسی که طبق قوانین طبیعت باید میمرد مهلقا بود ولی همیشه عکس این اتفاق میافتاد. حتی زنانی که فرزندان جوانمرگ داشتند گاهی خدا را نفرین میکردند که چرا فرزند جوانش مُرده اما این پیرزن بیخاصیت هنوز زنده است!؟
ازاینرو زنانی که کسی را ازدستداده بودند، به مهلقا به چشم یک زن منحوس نگاه میکردند و خود را نفرینشده!
حتی یکی از زنان جوان همسایه، که بچهاش از روی بالکن سقوط کرد و افتاد؛ تا سالها عزادار بود و البته به طرز مسخرهای مهلقا را مقصر میدانست، الکی بهانه کرده بود که فرزندش حین تماشای بدن خمیدهی مهلقا از روی بالکن افتاده! مشخصاً دروغ میگفت و عمر بلند مهلقا، خار شده بود توی چشمش. این را هم از حسادت میگفت. با این وصف دلش آرام نگرفت، حتی یک کاسه آش رشته برایش برد که پر از نمک بود. میخواست فشارخون آن پیرزن بیچاره آنقدر برود بالا که تمام کند. این را علناً به همهی همسایگان گفت؛ منتها نگفت برای کشتن مهلقا این کار را کرده. گفت، حواسم نبود غذایم شور شور شده، یک کاسه هم برای مهلقا خانم بردم. ما خودمان نخوردیم از بس شور بود و همه را دور ریختیم نمیدانم مهلقا آن را چطور خورده!؟ اما مهلقا مثل همیشه از این آزمون سربلند بیرون آمد و حتی از اینکه چنین آش خوشمزهای به او داده بود همیشه قدردان بود! همین حرص آن زن را بیشتر برمیانگیخت. حتی یکبار هم که زمستان یخی سراسر کوچه را گرفت، مهلقا سُر خورد و پایش شکست؛ او اولین کسی بود که با شادی تمام بین زنان همسایه این خبر را پخش کرد و گفت، کار مهلقا دیگر تمام است! ولی او نمرد و مردم محض رضای خدا بردنش دکتر و دو ماه نشد که باز سرپا شد. آن زن هم که دید این پیرزن هیچرقم نمیمیرد او را به حال خود رها کرد.
×××
عجیب است که مردم با اینکه برای همدیگر آرزوی عمر درازی میکنند اما چشم دیدن عمر دراز هیچکسی را ندارند!
کسی از تاریخ تولد مهلقا اطلاع دقیقی نداشت و چون خیلی قدیمی و بیسواد هم بود معلوم نبود اصلاً شناسنامه دارد یا نه!؟
اغلب اوقات مشتاق دیدارش بودم. من هم درست روی بالکن خانهمان، ساعتها غرق تماشایش میشدم. اما از آن نیفتادم با اینکه همسن بچهی آن زنی که بچهاش از بالکن افتاده بود، بودم. از طرفی هیچکس بهاندازهی من محو تماشایش نبود.
مهلقا یک خانهی محقر کاهگلی داشت و شبش را روز میکرد و روزش را شب. ساعتهای بسیاری تا رسیدن آفتاب ظهر، دم در خانهاش تکوتنها مینشست و اخیراً که پایش هم شکسته شده بود، یک چوبدستی بهعنوان عصا همیشه دستش بود. آن چوبدستی پای سومش بود. اما نه محکمتر از آن پاها!
گاهی نزد زنان همسایه میرفت و گوش میداد. حرفهای خالهزنکی را ظاهراً دوست نداشت شاید هم توی بحثها راهش نمیدادند. بخصوص آنکه زنان جوان از شوهرانشان یا از رابطهی شب گذشته حرف میزدند و میخندیدند و این چیزها برایش دیگر جذابیتی نداشت.
چند باری کنارش نشستم. حافظهی خوبی داشت اسامی همهی اهالی محل را میدانست حتی اسامی افسانهای از چند نسل قبل که من اصلاً نمیدانستم کی هستند؟ بااینوجود زمان تولدش را بهطور کل از خاطر برده بود.
×××
سالها گذشت و مهلقا نه بر اثر بیماری و نه بر اثر کهولت سن، نمرد.
مهلقا، آفتاب را میداد دست مهتاب و مهتاب را میداد دست آفتاب. من بزرگ شده بودم و او همانگونه که بار اول دیدمش، دیده میشد.
از خدمت سربازی که بازگشتم تعجب کردم که هنوز زنده است هرچند جای تعجب نداشت. اما وقتی مدتی دوری، انتظار تغییرات و خبرهای زیادی را داری. داخل کوچه تنهاترین کسی بود که دیده میشد. روی همان سکوی همیشگیاش نشسته بود. میخواستم راز طول عمرش را بفهمم. اما میدانستم چیزی نیست که شبیه راز باشد. او زنده است همین! او یک انسان معمولی بود رفتم پیشش و حال و احوالی با او کردم و کنارش نشستم. غرق خاطرات کوچه شدم که مدتی از آن دور بودم. مرا نشناخت. حق هم داشت خیلی عوضشده بودم. ولی وقتی اسمم را بازگو کردم سریع گفت که یادم آمد، آش پشت پایت را هم مادرت درست کرد و برایم آورد، چقدر خوشمزه بود خیلی دعا کردم صحیح و سالم برگردی.
سیگاری روشن کردم. گفتم میکشی؟ گفت، یادم نیست که جوان بودم میکشیدم یا نه. اما بده بکشم. با خنده یک نخ برایش روشن کردم. چشمهایش بهخوبی میدید و سیگار را بدون هیچ دقت و لرزشی، بین لبان نازکش که چروک پشت لبش، آن را غنچهای نشان میداد گذاشت و با لذت تمام دود کرد. درست وسط ظهر بود و دقایقی گذشت و با تمام آرامشش چند پُک زد و تقریباً آن را به انتهایش رساند که یکهو گفت، آخ، سرم گیج رفت.
خواست برخیزد که چوبدستیاش از فشار دو نیم شد، نگذاشتم که روی زمین سقوط کند سریع کمکش کردم. این بار دیرتر از ساعت مقرر بود که داشت داخل میرفت. همراهیاش کردم و تا داخل خانهاش بردمش. هرگز داخل منزلش را ندیده بودم. هیچچیزی نداشت، یک فرش کهنه و چند پتو و بالش. کمی ظرف و ظروف و یک شیر آب داخل ورودی راهروی خانهاش کنار حمام و دستشوییاش که یکی بود. نه بخاری داشت و نه کولری. مانده بودم که زمستانهای سرد را چطور گذرانده؟ که دیدم داخل خانهاش یک گربه، چندتا بچهگربه به دنیا آورده و همگی دور مادرشان داشتند شیر میخوردند. گربهی مادر را هم هیچوقت ندیده بودم. لابد گربهی مادر، محفلی امنتر و آرامتر از خانهاش نیافته که همانجا زاییده و لمداده بود تا بچههایش را بزرگ کند. طبیعی هم بود بهواقع خانهای آرامتر از خانهی او وجود نداشت.
با کمک خودش او را به محل همیشگیاش که چند پتوی همیشه باز روی زمین بود بردم دراز کشید. بدوبدو رفتم از فروشگاه محل، دو شیشه شیر خریدم و سریع برگشتم. یک کاسه شیر برای گربههایش و یک کاسه هم برای خودش. با ولع بسیار نوشید، حالش سر جایش آمد از اینکه با تعارف سیگار احوالش را منقلب کردم دلم رنجید و پشیمان بودم که نکند با این تعارف احمقانه کار دست این بندهخدا داده باشم!؟
کمی حرف زدیم. از طول عمرش پرسیدم خبر نداشت چند سالش است. فقط گفت، حساب سالها و روزها از دستم دررفته. البته من به نیت عمر دراز زنده نیستم. من اصلاً به روزهای رفته فکر نمیکنم! شاید به خاطر همین است همهچیز را به خاطر ندارم!
پرسیدم، خسته شدی؟ گفت، ذهنم نه، اما بدنم نا ندارد و خسته است.
گفتم، این نعمت بزرگی است که عمر درازی داری. خیلیها آرزویشان عمر دراز است.
گفت، خُب چون زندگی قشنگ است، خیلی قشنگ. هرروز دوست داری بیدار شوی و کارهای تکراری بکنی. کارها، تکراری میشوند اما زندگی نه. سپس به گربههایش اشاره کرد و شبیه یک دختربچهی لوس، گفت، ببین چقدر نازند!
باورکردنی نبود چگونه یک دختر کوچولو که پوست کشیده و شفافی دارد وقتی پیر میشود انگار یک آدم دیگرست؟ لامصب پیری، دردناک است با این وجود، آدمها حتی اگر کالبدشان هم بهکل عوض شود باز همانی هستند که بودند. یقین دارم مهلقا یک دختر ناز دوست داشتنی بود و هست اگرچه روح کودکی و جوانی و زنانگیاش در این پوستهی بیمقدار سرگردان میچرخد.
ادامه داد، بااینحال منتظر مرگم. فقط نمیدانم کجا قایم شده این پدرسگ که خبری ازش نیست.
هر دو خندیدیم و در دلم گفتم، دقیقاً همهی اهالی همین را پشت سرت میگویند. پرسیدم، به نظرت اگر میشد میتوانستی خودت به زندگیات پایاندهی!؟
گفت، نه پسرم این چه حرفی است؟ مرگ، دست من و تو نیست؛ دست خداست. خسته هستم اما نه آنقدر که خودم، اجل خودم شوم.
دقایقی محو گفتارش بودم. برعکس آن چیزی که نقاشیاش را کشیده بودم او موقع خواب پاهایش بالا نمیرفت بلکه صافصاف به پشت خوابیده بود شبیه همه. مشخصاً خوابیدن صاف به پشت تمام خستگی خمیدگیاش را از بین میبرد. گفت، همیشه وقتی چشمانم را میبندم حس میکنم میمیرم و من بهواقع مردهام، مگر آنکه فردا صبح بیدار شوم، آن زمان میفهمم زنده هستم هنوز، و این خوشحالم میکند که یک روز دیگر هم زندهام!
چشم به سقف چوبی خانهاش دوخته بود و با من حرف میزد. من تصورم از بدن او در زمان خواب نادرست بود و البته تصورم از دنیا و از زندگی.
بهواقع طول عمر، دست آدم است. دست امید به زندگی. آدمی که دست از تلاش برای انجام کارهای روزمره، ولو مسخره و تکراری نمیکشد همیشه زنده است! از فاصلهی خیلی نزدیک داشتم میدیدمش، چروکهای صورتش زیبا بود. یک زیبایی منحصر و خاص. مملو از تاریکی شب و روشنایی روز.
همانگونه که دراز کشیده و به سقف چوبی خیره بود، بدون آنکه چیزی بگوید یا بخواهد که بمانم یا بروم، چشمهایش را بست و خوابید. بلند شدم که او را به حال خود بگذارم تا خوابش را به هم نزنم. یک آن در زدند، سراسیمه بخاطر اینکه او از خواب بیدار نشود، رفتم تا ببینم کیست که دیدم یک دختر چادری با صورتی سفید و چشمانی سیاه در آستانهی در ایستاده، به نحویکه موهایش به طرز خرامانی از کنار شکاف چادر سفید و گلگلیاش همچون آبشاری بلندقامت فرو ریخته بود. سریع پرسید، مادرتان هست؟ کمی منمن کردم و باتعجب پرسیدم، مادرم!؟ گفت، بله مادرتان.
هول شدم و با مکث کوتاهی گفتم، بلهبله.
این دختر را هرگز ندیده بودم. چهرهاش پر از تازگی شب و روز بود. زیبا و خواستنی، جوان و دوستداشتنی. بلند گیسو و رعنا. ملیح و خوشقد و بالا. محو سیمایش شدم. دلم لرزید و بهزحمت آب دهنم را قورت دادم و بریدهبریده پرسیدم، ب...بف...بفرمایید امرتان؟ با خجالتی که بیشتر ناز و غمزه بود گفت، امروز برادرم به دنیا آمده، برای شما کاچی آوردم.
پرسیدم، مگر اهل این محلید؟ شما را تا حالا ندیدم.
گفت، ما تازه به این محل آمدهایم.
البته اگر حتی تازه نیامده بودند نباید هم میشناختمش. چون ماهها بود که منتظر بودم کارت پایان خدمتم را بگیرم بعد برگردم.
تا آن لحظه اصلاً حواسم به ظرفی که بخار ازش بلند میشد نبود، وقتی کاسهی داغ کاچی را دیدم تازه متوجه بوی زعفران و روغن حیوانی آن شدم. آب دهنم راه افتاد البته نمیدانم برای کاچی بود یا برای آن دختر! آن را با شوق و هیجان بیمثالی گرفتم و چندین بار ازش تشکر کردم که گفت، ببخشید دیگر، بقولی کاچی به از هیچی! گفتم، نه اتفاقاً، کاچی یعنی همه چی!
با هم خندیدیم. خندهاش، جسارتم را اندکی افزایش داد. همینکه داشت میرفت پرسیدم، ببخشید میتوانم اسم شما را بپرسم!؟
با چشمانی شیطنتآمیز نگاهم کرد و گفت، من؟ مهلقا.
ای جان واقعااا قشنگ بود داستان اتون خیلی خیلی خوشم اومد ازش ، عزززیزززم ?????
عزیزی، سپاسگزارم ازت، گوارای دل پرمهرت
خسروبیگی مثل همیشه عالی بود
سپاسگزارم مهندس جان- محبت کردی
چقدر خوندن نوشته های شما حالمو خوب میکنه