حکم تیر داشتیم و به هر جنبندهای که از مرز رد میشد باید شلیک میکردیم.
هر حرکت مشکوکی، هر سایهای در دل تاریکی و به هر نور روشنی که دیده میشد حتی بهاندازهی آتش سیگار هم باید رحم نمیکردیم. حتی اگر لازم بود در شبهای خوفناک باید شلیک میکردیم به توهمات! فقط باید فردای آن شب، چیزی روی زمین افتاده باشد تا مرز بین شلیک به واقعیت یا توهم مشخص شود وگرنه علاوه بر تنبیه، پول گلوله را از سرباز میگرفتند. دلم از این بایدها بسیار میترسید.
طی یک ماه پست شبانه هیچ جنبندهای رد نشد. شنیده بودم که مرز، همیشه پر از خطر است! اما نمیدانستم مرز یعنی دقیقاً جهنم! یک پاسگاه مرزی که با چندسازهی بتُنی کروکثیف که به شکل خیلی نازیبایی ساختهشده و بهطور پراکنده در محیطی وسیع و بیدروپیکر که با برج و بارو محافظت نمیشد و دورتادورش پر از سیمخاردار بود و زیر آن سیمخاردارهای مدور و درهمپیچیده، میگفتند مینگذاری هم شده، تمام آن چیزی بود که هر روز میدیدم.
آدمهای لب مرز انگار همگی راندهشده از بهشتند و خشم و عقدههایشان را بر سر همدیگر خالی میکردند افسرانی که دور از زن و فرزند، سالها آنجا بودند همشکل بیابان شده بودند، همشکل سیمخاردار! و سرباز برایشان شبیه یک حوری بهشتی بود که خود را محق میدانستند تا در آنهمه تلخی و سختی و کثافت، غریزههای جنسیشان را روی او خالی کنند و خوشبختانه همیشه یک سرباز اُبنهای هست که با ابتلا به بیماری خارش مقعد خواهان لواط کردن با دیگری باشد؛ وگرنه اگر چنین فردی نبود هر سربازی و هر جنبندهای از تیررس آلتهای آماده به شلیک! بینصیب نمیماند. شاید چنین سربازی که فی نفسه اهل لواط باشد وجود ندارد اما همیشه یک نفر هست که از راه دیگری میخواهد سختی را به شکل لذتبخشی تحمل کند و از زیر بار مسئولیتهای نظامی شانه خالی کند. یعنی برای اینکه پست ندهد، زیر سایه بخوابد، محبوب واقع شود و تنبیه نشود، تن دادن و زیر افسران خوابیدن، ازنظرش کار بهتری است.
×××
یک سرباز خوبرو و بور، نقش مفعول شدن را برعهده داشت. در این شرایط، بقیه سربازان اندکی آسودهخاطر شدند. او بخوبی نیاز جنسی چند افسر کادری را برآورده میکرد و خیلی زود محبوب و سوگلی پاسگاه شد. چندی نگذشت که بیشتر از افسران با خود فرماندهی پاسگاه حشرونشر داشت. از پست دادن معاف شد و دقیقاً یک شبیه یک شاهزاده، خدمت میکرد. بسیاری اوقات لباس رزم برتن نداشت و همیشه هم با دمپایی میچرخید. او به معنای واقعی داشت روزهایش را با آرامشخاطر سپری میکرد شاید اگر اینکاره نبود میرنجید اما رنجی در چهرهاش هویدا نبود.
×××
از روزی که به مرز اعزام شدم خیلی زود مسلح شدم و آمادهی شلیک. در نقطهي مرزی، روی تپهای مایل به بیابان، از هیچ پاسداری میکردم. کمی آنسوتر، گذرگاه مرزی هم بود که طی روز خودروها و آدمهای مجاز قادر به ورود و خروج بودند. گاهی یکی دو نفرمان به کمک نیروهای گذرگاه مرزی میرفتیم، برای پوشش بهتر آنان در برابر مهاجرانی که در خودروها توسط قاچاقیان انسان پنهان میشدند.
آب بهسختی در دسترس بود و هر هفته یک وانت دربوداغان، منبع آب گرمی را میآورد. آسایشگاه بوی سگمُرده میداد و سربازان که مجموعاً شامل ۹ نفر بودیم هم همیشه بوی گه میدادیم ازبسکه به علت بیآبی یا حمام نمیرفتیم و یا با خود ارضاییهایی که میکردند بوی حشر و عرق و ماندگی میدادند. شنیدم بسیاری که موفق به فرار یا انتقال نشده بودند خودکشی کردند تحمل این وضعیت برای هرکسی مقدور نبود.
شیفتهای نگهبانی بین ۸ نفر تقسیم شد و نفر نهم همان کسی بود که بار جنسی افسران و بخصوص فرماندهی پاسگاه را بر عهده داشت و بنام مسئول دفتر، از هرگونه وظیفهای که ما بردوش داشتیم معاف بود، البته تمیزتر از همهی ما هم بود چون بههمراه افسران کادری، معمولا آب برای حمام کردنش وجود داشت!
×××
به مدت یک ماه از حضورم هر شب دو ساعت پست شبانه هم نصیب من میشد. چیزی بهجز نور ستارگان و چراغ چشمکزن هواپیماها دیده نمیشد. یک افق همیشه تاریک در برابر دیدگانم تمام آن چیزی بود که باید نمیدیدم! بااینحال وقتی مسلح به اسلحهی آمادهی شلیک هستی ترسی نداری. اما همین اسلحه، خودش کلی ترس میآورد.
رأس ساعت ۲ شب شیفت را تحویل دادم که بروم بخوابم. همینکه چشمانم داغ شد با وحشت زیادی از خواب برخاستم.
صدای شلیک بیمحابا تمام سکوت فضا را برهم زد و همگی سراسیمه به دنبال صدا راه افتادیم. سربازی که شیفت مرا تحویل گرفت متوجه رد شدن چیزی در میان علفزارهای خشکشدهی تابستانی شده بود و رو به صدا تمام خشابش را خالی کرده بود.
گلنگدن اسلحه همیشه کشیده شده و آمادهی شلیک بود. فقط لازم بود اندکی به ماهیچهی انگشت فشار بیاوریم تا بهطور رگباری دهها تیر را بهسوی مقصد نامعلوم در تاریکی شب رهاسازیم. آن شب هم این اتفاق افتاد و آن سرباز سایههای تاریک در دل تاریکی که دیگر صدای قدمهایشان هم شنیده نمیشد را به رگبار بست. کاری که هرکداممان اگر بجای او هم بودیم باید انجام میدادیم.
بیشتر از اینکه بر اساس این حکم، تیر شلیک کنیم بر اساس ترس و خوف شبانه دست به این کار میزدیم. با اینکه طی این مدت گلولهای از تفنگ من خارج نشده بود اما حس میکردم این شلیک را من انجام دادم. داستانهای زیادی شبیه افسانههای ترسناک شنیده بودم از اینکه سربازان درگذشته، بیتوجه به صداها و سایهها، سرشان بریدهشده و یا در کمین اشرار افتادهاند. درحالیکه در آن بیابان برهوت هیچ انسانی نبود جز ما. اینکه از چه چیزی پاسداری میکردیم خودش جای سؤال بود؟
طی این مدت و از هشتنفری که نگهدارندهی آن بخش از خطکشی مضحکانهی مرز بودیم تا موجودی از آن رد نشود این بار نخستی بود که یک خشاب کامل خالیشده بود.
سرباز گفت، صداهای مشکوکی را شنیده و سایههایی را در دل تاریکی دیده و بعد از شلیک پیاپی در خلوت ترسناک، اصواتی از نالههای نامفهوم و آنی هم شنیده. کسی جرئت رفتن به محل برخورد گلولهها را نداشت. اساساً هم ممکن نبود چون محل برخورد گلولهها درست پشت سیمخاردارهای مینگذاری شده بود. باید تا صبح صبر میکردیم و در گشتهای محتاطانه به محل حادثه میرفتیم. چهرهی وحشتزدهی سرباز اصلاً تماشایی نبود. آن شب تا صبح نخوابیدیم و دستور داده شد که همگی آمادهباش باشیم. اما افسران خیلی زود به آسایشگاه خودشان برگشتند.
فرمانده و سربازش هم از دور نظارهگر بودند اما خیلی زود غیبشان زد.
فضا بوی ترس و خون میداد. هیچچیزی نه دیده میشد و نه شنیده میشد و شاید فقط یک توهم بود.
هنوز انعکاس صدا در خوابآلودگی ذهنم پابرجا بود اگرچه اثری ازش نبود و هرچه دقت کردم سایهای از دور ندیدم ولی شبیه تمام ساکنان این پاسگاه مرزی تا صبح از ترس دوباره چشم روی چشم نگذاشتم.
صبح که شد رفتیم از نزدیک ببینیم چه اتفاقی افتاده که با بدن متلاشیشدهی یک سگ ماده روبرو شدیم که پر از سرب بود. کشتن سگ دردناک است. اینکه به هر جنبندهای باید شلیک کرد مفهوم ناروایی است و این اتفاق هولناک تا مدتها حالم را گرفت و احساس میکردم از این جهنم زنده بیرون نخواهم آمد و اگر هم بیرون بیایم دیگر آن آدم سابق نیستم. از اینکه آن حیوان بیزبان به قتل رسیده، از آن سرباز شلیککننده نفرت داشتم. از خودم. از پاسگاه. از زمین و زمان و از هرلحظهای که بهاندازهی هزار سال میگذشت بیزار بودم. ولی آن سرباز از این دقت نظر و دقت شلیک خرسند بود. میگفت عاشق بازیهای رایانهای است و خوشحال بود که تفنگ دارد. آنهم یک تفنگ واقعی!
هیچوقت نمیتوانستم خود را تجسم کنم که حیوانی را فقط برای یک ترس ناشناخته و یک توهم احمقانه از بین ببرم و در آخر به این کارم هم افتخار کنم. بهواقع آدمها، در میان زشتیها، زشتتر از هرچیزی که باید باشند میشوند. نمیدانم شاید این حجم از تجاوز و عقده و کمبود، ذهنها را شبیه باروتهای آمادهی انفجار میکند و هوش و حواس درست و حسابی را از هرکسی سلب. وگرنه یک سگ ماده به خودیخود چه در مرز باشد چه بر لب مرز و چه بیرون از مرز، یک سگ است. یک موجود بختبرگشته و رانده شده از همه جا که طعمهی تیر و ترکش ترسها و قوانین نابجا و مرزهای نقاشیشده میشود.
×××
این حادثه، گوشزدی بود برای همه که نسبت به هر چیزی بیشتر حساس باشند. هرچند فقط سگ کشته بود، اما تا آن زمان با اسلحهی آمادهی شلیک، کسی از اسحلهاش استفاده نمیکرد. کسی نمیخواست بازخواست شود. کسی نمیخواست تاوان پس بدهد یا پول گلوله را. کسی که این جرئت را میکرد باید دلیل موجهی برای تیراندازیاش میداشت.
در شب دیگری، پاسبخش بیدارم کرد تا بروم سر پست و خودش سریع گرفت خوابید. با اکراه از خواب برخاستم. ساعتم را نگاهی گذرا انداختم درست رأس ساعت 00:00 بود. با خوابآلودگی و نفرت زیادی داشتم آماده میشدم. برای اینکه بر این احساس تلخ غلبه کنم به این ساعت فکر کردم. این چهارتا صفر. که یعنی هنوز لحظهای شروع نشده و لحظهای هم به پایان نرسیده. لحظاتی که ما به آنها معنا میدهیم، وگرنه هرلحظهی زندگی همین ۴ تا صفر است! خود را دلداری میدادم که مهم نیست در چه حالی این زمان صفر را میبینی. مهم این است که میشود یک ثانیه به این صفرها افزود. میشود یک ثانیه چشمانت را ببندی، یا بیشتر بازکنی. بخوابی، بلند شوی و یا دوباره صفرها را مرور کنی. توی یک ثانیه میلیاردها اتفاق میافتد، اسپرمی به لقاح میرسد، ستارهای منفجر میشود و جهانی بهسوی خلق شدن یا نیست شدن میرود. ولی ممکن است تو فقط دوباره و دوباره صفرها را مرور کنی. این صفرهای تکراری، برای همه بسیار تکرار میشود اما روی آنچه لحظاتی انباشته میکنیم تمام منیت و مفهوم حضور ما را در دنیا رقم میزند. تمام هستی ۴ صفر مطلق است و تمام اتفاقات و تمام تو، اعداد انباشتهشده روی این صفرهاست. هرلحظه از این زندگی، لحظهی شروع است و لحظهی پایان. آن لحظه را خودت یا شروع کن یا به پایان برسان. این صفرها را نمیشود جمع زد. چون تکرار عبث را نمیشود جمع زد. با اینکه تهیاند اما میتوانند پر باشند از هر چیزی. این حفرههای توخالی آمادهی آبستن شدناند. آبستن از حال تو. از تصمیم تو. شروع و پایان هر کاری درگرو تصمیمگیری تو برای تعیین تکلیف همین لحظه است! همین لحظه، یعنی اکنون. اکنون را دریاب!
این چارتا صفر را به فال نیک گرفتم و با این جملات انگیزشی خود را محکم و استوار در لباس رزم آماده دیدم و گفتم، این لحظات هم میگذرند. ذهنم آمادهی درک لحظه بود تا خود را عذاب ندهم و بر خواب شیرین فائق آیم. از کنار اتاق فرمانده رد میشدم که صدای آهواوه به گوش میرسید. اندکی مکث کردم و صدا را باوضوح بهتری شنیدم. صدای فرمانده و آن سرباز مسئول دفترش بود. من چیزی ندیدم اما حرفهای شهوانیشان گویای همهچیز بود. پوزخندی زدم و سرم را تکان دادم و از اینکه شرفم را با بیشرفی معاوضه نکردم به خود بالیدم. هرچند خیلی عصبی و مضطرب شدم.
با پوتینهای سنگین از مسیر خاکی رد میشدم و صدای ساییده شدن شنها در زیر پوتین، بهمراه صدای جیرجیرکها طنینانداز خلوت شب شد. به سرباز شیفت شب رسیدم و گپ اندکی زدیم در همان حین ماجرای شنیدن صدای آهواوه فرمانده و آن سرباز سوگلی را آرام به گفتم. خیلی ناراحت شد و بههم ریخت. داشتم شیفت نگهبانی را از سرباز دیگری میگرفتم و یک آن هردو، صدایی در علفزارهای خشک شنیدیم و البته سایههای تاریکی در دل سیاهی حرکت میکردند. شاید آنها هم سگ بودند اما شلیک به صدا و سایه اگر فردا ازش اثری بماند شلیک موجهی است! نمیدانستم که در شبی تاریکتر از تمام شبهای عمرم، اکنون در چنان شرایط غیرقابل تصمیمگیری گرفتار میشوم.
هر دو لال شدیم و سراپا گوش. او محل نگهبانی را ترک نکرد و همراهم ماند. قلبم تند تند میزد. چیزی که حس کردیم را نمیشد ندیده و نشنیده بگیریم. شاید اگر تنها بودم بیخیال میشدم اما حضور آن سرباز و کنجکاویاش، کنجکاوی مرا هم برانگیخت. از طرفی لذتبخش بود اگر ما نیز با تیراندازی رگباری خواب و آرامش افسران را میگرفتیم و آن لذتهای سیر نشدنی شبانهی فرمانده از آن سرباز مسئول دفتر را!
صدا نزدیک و نزدیک شد اما بازهم چیزی دیده نمیشد. ناگهان او بهطور کاملاً غیرمنتظره انگشت بر ماشه فشرد و شروع کرد به فریاد و شلیک و من هم که بهتزده بودم در همراهی با او با ترس از فریاد و حرکت ناگهانياش به همان فضای تهی از هیچ شلیک کردم. احساس میکردم داریم خشمفروخفتهای را خالی میکنیم. خشمی غیرقابل کنترل. مهم نبود مقصد آتشین این گلولهها کجا هستند. مهم فقط خالی کردن تمام خشاب درونمان از فشنگهای غم و ناراحتی و گلولههای خشم و اجبار بود. جز صدای وحشتناک گلوله و نور و دود برخاسته از آن، هیچچیزی شنیده یا دیده نمیشد و پسازآن سکوت مرگبار و لحظاتی دیگر، سایرین شتابان برای فهم علت این گلولهباران خود را به محوطه رساندند.
×××
همگی در فواصلی از هم جمع شدند. همه میترسیدند نکند در کمین اشرار گرفتار شدیم آنان از ترس جانشان با اسلحه و با اضطراب به تماشا آمدند. یک حرکت غریزی و طبیعی. فرمانده با سرووضعی نا آماده ظاهر شد. با دمپایی و گرمکن. سریع از ما خواست تا به سمتش برویم. دست هر دویمان داشت میلرزید و بوی باروت فضا را پُر از سرب کرده بود. همان چیزهایی که حس کردیم را به فرماندهي پاسگاه گفتیم. او عصبانی به نظر میرسید. لبانش را جمعوجور کرد و با لحنی عصبی درحالیکه نور چراغ زردرنگی نیمی از صورتش را روشن و نیمی را تاریکتر نشان میداد گفت، امیدوارم این بار هم سگ کشته باشید.
نمیدانستیم منظورش چیست؟ شاید از اینکه او را از لذت جدا کردیم، ناراحت بود؟ شاید از خواب بعد از ارضایش پریده و عصبی بود؟ شاید واقعاً از اینکه نکند اشرار را کشتیم میترسید. اما اگر اینگونه باشد باید به ما تشویقی هم بدهد هرچند شنیده بودم که با کشتن قاچاقچیان انسان و مواد مخدر، آنان کینه به دل میگیرند و در پی انتقاماند، اما کشتن اشرار، بیپاداش نیست! فقط بهطور ناشناختهای از نتیجهی این شلیک و این لحن فرمانده، خیلی نگران شدیم.
تا صبح هر دو منتظر ماندیم تا نتیجهی آنچه اتفاق افتاده را ببینیم. با اینکه کشتن فجیع آن سگ ماده که چند وقت پیش، حسابی دلم را به درد آورده بود ولی اگر این بار سگ نکشته بودیم و هدفمان اشرار بود یعنی باید برای یک نبرد خونین، یک درگیری و انتقامگیری مهلک آماده میشدیم و این تازه شروع جهنمی دیگر بود و اگر سگ هم نکشته باشیم و آدم هم نکشته باشیم یعنی پرداخت جریمه بابت توهم! و شاید هم تنبیه شدن بابت از بین بردن لحظات شیرین و لذتبخش فرمانده! که دقیقاً معلوم نبود چه بلایی میخواست بر سرمان بیاورد.
ترس از تنبیه و فرضیات مختلف ذهن هردوی ما را مشغول کرد.
این شلیک و این حرف فرمانده، سم کشندهای شد که نمیشد جان سالم ازش بدر برد. شلیک کردن یا نکردن، هر دو، مسئولیت سنگینی داشت. اندکی همقطارم را سرزنش کردم که اگر او دست به ماشه نمیبرد من نیز کاری نمیکردم اما او گفت که کمکم کرده وگرنه میتوانست برود بخوابد. گفت که ممکن بود کسی به ما حملهور شود و اگر پیشدستی نمیکرد، معلوم نبود چه بلایی بر سرمان میآمد. حتی منت گذاشت که جانم را مدیونش هستم. درهرصورت در آن شرایط شاید او چیزی را بیشتر از من دید و حس کرده بود پس باید همراهیاش میکردم.
کمی بگومگو کردیم. اندکی دلداریم داد و در آخر که خودش هم مضطربتر از من به نظر میرسید گفت، نگران نباش، به نظرم در بدترین حالت، جانوری چیزی بوده. اگر هم نبود فوقش پول چهارتا گلوله را میدهیم. در پاسخش گفتم، به نظرم فرمانده دنبال بهانه است. او نیز که از ماجرای آهواوهی که شنیدم مطلع بود تازه علت آن جملهی ترسناک فرمانده را درک کرد، که ممکن است فرمانده بخاطر بههم خوردن لذت شبانهاش دنبال تنبیه باشد. ولی هنوز امیدوار بود میگفت مطمئنم چیزی که دیدم توهم نبود. نمیدانم تو دیدی یا نه؟ ولی من چندتا اشرار دیدم؛ شک ندارم بهخاطر این کار تشویق هم میگیریم خدا را چه دیدی شاید هم ارتقا درجه گرفتیم و برای همیشه از این جهنم منتقل شدیم به یک جای خوب.
این امید شیرینی بود که اندکی دلگرمی میداد ولی استرس و نگرانی ولکنمان نبود. هر دو اعتراف کردیم که این بار نخستی بوده که در تمام طول زندگی هرکدام یک خشاب گلوله را خالی کردهایم و برعکس آن سربازی که سگ کشته بود، اصلاً از داشتن یک تفنگ خوشحال نبودیم، چه تفنگ توی بازی و چه تفنگ واقعی!
اگر روزی قصد کشتن کسی را داشتم به نظرم کشتن فرمانده و افسرانی که به آن سرباز جوان رحم نمیکردند واجبتر از هرکسی است و شاید شلیک به آن سرباز بهترین کار باشد. زیرا حضور او اگرچه تأمینکنندهی نیاز فرمانده و افسران بود اما سایر سربازان از نگاههای شهوانی و متلکهای رکیک آنان بینصیب نمیماندند و حتی سایر سربازان هم برای اینکه خودی نشان دهند و خود را فاعل نشان دهند تا مفعول، میخواستند از آن سرباز کام بگیرند و رقابتی بین همهی سربازان وظیفه، افسران کادری و فرمانده بر سر آن سرباز دیده میشد، که البته برندهی بلامنازع، فرمانده بود. قطعاً اگر اندکی فضای ذهنی آرام و ایمن بود شلیکهای کمتری اتفاق میافتاد. شاید هم این شلیکها هیچ ارتباطی به این موضوع نداشت و پاسداری از مرز، شرط لازم برای حضور ناخواستهی همهی این آدمها در این نقطهی نامعلوم است. فقط خودم را سرزنش کردم که ایکاش آن ماجرا را به سرباز همقطارم نمیگفتم شاید اندکی کنترل اعصاب بهخرج میداد و دستش رو ماشه فشرده نمیشد! شاید اگر صبوری پیشه میکردیم، یک ایست بلند میدادیم و سپس یک تیر هوایی کفایت میکرد و اگر چیزی حملهور میشد آنگاه خالی کردن دو خشاب ۶۰ تیری موجه بود.
×××
داشتم فکر میکردم مگر داخل این مرز چه خبر است که کسی بخواهد از آن بیرون برود یا بخواهد به آن وارد شود؟ اصلاً همین بیخبری خودش توهم است! مرز هم توهم است و مرزبان هم متوهم! شلیک به توهم دردناک است و شلیک به واقعیت دردناکتر. لب این مرز پر از عقده و خشم و تجاوز است پس بعید است که داخل و بیرون از این مرز چیز بهتری در انتظار آدم باشد!
من که از کشتن آن سگ ماده دلم آنچنان به درد آمده بود، اکنون تنها آرزویم این بود که خدا کند سگ کشته باشیم، تا بهانهای دست کسی ندهیم و این جهنم را بدتر از قبل نکرده باشیم. بدتر از تجاوز به آن سرباز، بدتر از کشتن سگ، بدتر از پستهای شبانه و بدتر از ترس و تلخی محل خدمت هم شاید هست. از خود پرسیدم یعنی واقعاً در اینجا چیز تلختری هست که هنوز ندیدهام!؟
فردای آن روز زودتر از هرکسی رفتیم سر محل حادثه. در کمال ناباوری و بهت و وحشت، با اجساد دو کودک، یک زن و یک مرد که بدنهایشان سوراخسوراخ شده و خرواری مگس روی شکافهای خونین در حال پرواز بودند، روبرو شدیم. همانجا بغضی سنگین و رعشهای دردناک بر پشتم تیر کشید. زانو خالی کردم و با مشتی از خاک بر سر کوبیدم. آنان یک خانواده بودند که داشتند از مرز رد میشدند. مهاجران غیرقانونی افغانستانی که ما بهحکم تیر، آنها را به رگبار بسته بودیم!