راستش من در کودکی دزدی میکردم. دزدی کتاب!
تقریباً ۲۰ جلد کتاب جورواجور کِش رفتم. آنهم با هزار ترسولرز. هیچوقت هم عادی نشد یعنی هر باری که این کار را میکردم بیشتر از قبل میترسیدم. بااینحال همینکه جلد کتابها را که پشت شیشهی پیشخوان کتابفروشی میدیدم از شعف داشتن یکی از آنها قلبم فرو میریخت. مهم نبود چطور؟ اما باید میداشتمش. شهر ما کتابخانهی عمومی داشت اما هم هزینهی عضویت میگرفت و هم کتابهایی که توی کتابفروشیها عرضه میشد را نداشت البته مدتها بعد فهمیدم که اصلاً چیزی به اسم کتابخانهی عمومی وجود دارد.
ازآنجاییکه نان شب هم بهزور داشتیم و تا قبل از سرکار رفتن در ۱۲ سالگی، یک قران پولتوجیبی هم به من نمیرسید اما حس میکردم مهمترین چیزی که باید دزدید، کتاب است!
کتابها واقعاً قیمتی نداشتند ولی برای یک فقیر هر مبلغی زیاد است! کتابهای نازک کودکانه مثل "مرغ سخنگو" هنوز تصویرش توی ذهنم هست. خوب یاد دارم جلد قرمز کتاب "تیر سیاه" دیوانهام کرده بود و چون کمی قطور بود برداشتنش هم دیوانهکنندهتر! سوادم آنقدر نبود که بتوانم آنرا بهزور هم که شده بخوانم اما از داشتنش کیفور بودم.
×××
کتابها از بس دستبهدست شده بودند پاره و کهنه شدند.صحافی که تازه در شهر، مغازه زده بود کتابهای کهنه را میخرید و پس از ترمیم میفروخت. همهی کتابها را دادم به او و ۳۵۵ تومان به من پول داد. با این پول رفتم دیوان پروین اعتصامی را از همان کتابفروشی خریدم و البته اصلاً نمیتوانستم بخوانمش و از این هزینهکرد متأثر شدم. اما خوشحال هم بودم که این پول باز رفت توی جیب کتابفروش!
وقتی رفتم سر کار فقط از همان کتابفروشی خرید میکردم تا بهنوعی جبران خطا کنم، تمام لوازمالتحریر مدرسه و کتابهای مورد علاقهام را با پول کارکردن در نانوایی از او میگرفتم. اما خجالت میکشیدم به او بگویم سارق کتابهایت منم!
گاهی برای دلگرمی میگویم کاش همهی دزدها، کتاب میدزدیدند و میخواندند شاید دنیا جور دیگری میشد!
البته اینها توجیهاند. راه توبه، جبران خطاست و عدم تکرار آن. من موفق به بخش عدم تکرارش شدم ولی هیچوقت نتوانستم جبران کنم، با اینکه بسیار تلاش کردم.
×××
اولین کتابم که ۱۹ سالگی چاپ شد رفتم ۵۰ جلد به او دادم. یکبار که برای خرید به مغازهاش رفتم از دیدنم خیلی خوشحال شد، دیدم ظرف سه ماه همه را فروخته. هرچه اصرار کرد که:"تو کتابهایت را امانی برای فروش گذاشتی بیا این بقیه پولت، فقط ۲۵٪ سود کم کردم" آن را نگرفتم و گفتم نیازی نیست رایگان دادم به شما. چون هنوز دلم آرام نشده بود.
پس از سالها در سفری که به شهرمان داشتم از دومین کتابم هم ۵۰ جلد دادم به پسرش، خودش نبود، اصلاً پیگیر نشدم فروخت یا نفروخت. اما بازهم دلم آرام نگرفت. چون شهامت این را نداشتم که حقیقت را بگویم.
شاید اگر میگفتم، میگفت، عیب ندارد گذشته، گذشته. شاید میخندید. شاید تحقیرم میکرد. شاید خوشحال میشد که از علاقهی من به دزدی کتاب، یک نویسنده خلق شده! شاید فحشم میداد. شاید میگفت دیوانه به من میگفتی که علاقه داری تا کتابهای بهتری به تو میدادم! شاید هم راضی میشد که این به آن در. اما هیچ نگفتم!
اگر این مطلب را ببیند و بخواند شاید مرا ببخشد. چون میداند من نوشتن را خوب آموختم ولی گفتن را نه!
گاهی حس میکنی بعضی چیزها را جبران کردی، لامصب جبران نمیشود، که نمیشود. چون طرف اصلی قضیه خودتی و خودت!
نمیدانم شاید اگر کتاب نمیدزدیم، نویسنده نمیشدم! یا شاید جور دیگری مینوشتم.
www.Soroushane.ir