روزی که تصمیم گرفتم تهران کار کنم ۱۶ سالم بود. یعنی بعد از گرفتن دیپلم کامپیوتر. از میوهچینی گرفته تا حمالی و نظافت منزل این و آن و ... و حتی پیرزن هم خفه کردم!
خیلیها از رفتنم دلتنگم شدند و خیلیها سرزنشم کردند. درهرصورت فکر میکردم شرایط شهر کوچک برای رشد من کافی نیست و قطعاً یک جای بزرگتر بهترست، حتی برای مُردن! یک ضربالمثل در کُردی هست که میگوید، حتی اگر میخواهی خاک بر سرت بریزی در جای بزرگ این کار را بکن! حتی به قیمت دوری از وطن. بهرحال مهاجرتی اتفاق افتاد و با کارگری، نقاشی برای شب عید، گیلاسچینی از باغهای چالوس و پس از یکسال کابلکشی فیبرنوری، پسیو کار شدم. سراغ اکتیو شبکه رفتم، شدم کارشناس پشتیبانی شبکه و بعد سرپرست پشتیبانی و در آخر شدم مدیر برنامهریزی یک شرکتی و تا روزی که کسب و کار خودم را راه انداختم دقیقاً ۱۸ سال گذشت.
پیش از راهاندازی کسب و کارم، تصمیم گرفتم مهاجرت کنم نیوزیلند. گفتم منکه توی تهران، اندکی رشد کردم پس توی نیوزیلند چقد رشد میکنم!؟ اما پشیمان شدم….
یاد دوستم غلامرضا افتادم که از اینکه به تهران رفته بودم مرا سرزنش میکرد. او توی شهر با پدرش یخچال نفتی! تعمیر میکرد، بعدها لوازم خانگی کوچکی زدند و ظرف ۶ سال بعد شدند هاب منطقه برای فروش تجهیزات برندهای لوازمخانگی! بیشتر از کل سالهای سگدو زدن من، آنان درآمد داشتند و موفقتر بودند. هرچند منم ناموفق نبودم اما موفقیت من دقیقاً به خون جگر آغشته بود! شبیه تمام آدمهای بیپشتوانه که تمام راز موفقیتشان همت و امید هر روزه و خون دل خوردن است. من هم برای رشد کردن، درد بلوغ را بارها چشیدم! بحث قیاس نیست، بحث محل رشد است، کجا رشد میکنیم!؟
شرایط محیطی برای رشد هر گیاهی مناسب نیست و گاهی رفتن چیزی را درست نمیکند، گاهی باید ماند تا چیزی را درست کرد!
در طول خواندن ’داستانِ من’
لحظه ای سستی و ملامت برایم پیش نیامد.
همانا هرچه میخواندم جذاب تر و من مشتاق تر میشدم .
باشد که در ادامه راه همچنان عاشق و سرزنده بمانی.
آمین
ممنونم Amirho3in عزیز از وقتی که گذاشتی و خوندی و نظر دادی- شاد و مانا باشید.
سلام هادی جان
نگاهی اجمالی به تا سیسالگی نامهات انداختم. جالب بود.حالا که چهل سالت شده و باشی و بنویسی.بنظرم زندگی را زندگی کردی تا حالا و این موفقیتِ بزرگی است. سروشانهات را نم نم و کم کم خواهم خواند.
زنده باشی و نازنین
درود محمدجان
محبت داری خیلی. ممنونم بابت پیام گرمت. زنده باشی همیشه…
سلام، خوب مینویسی ولی هنوز هم با سادهنویسی فاصله داری. کامیاب باشی و شادان.
ممنونم از نظرت درسته هنوزم سخت مینویسم 🙂
بسیارزیبا ودلنشین مینویسین آقای سروش
ممنونم میترا خانم عزیز- نگاهت زیباست
سلام هادی جان
بیوگرافی شما را خوندم داداش کپی همدیگه ایم فقط با یک تفاوت اساسی
شما انجامش میدی مرد عملی من نه
موفق باشی??
سلام عزیز دل. عه چه جالب بنویس تنبلی نکن
هنوز از کتاب های جدید مطالعه ندارم تا نظری بتوانم بدم
👍
اتاق اکو خیلی قشنگ بود
بدرخشی بزرگوار. نگاهت قشنگه