هادی احمدی (سروش):

من در یک خانواده‌ی پرجمعیت بدنیا آمده‌ام با وضع اقتصادی بسیار بد. با انقلابی در پایتخت که هنوز به رنگ آن آغشته نشده بودیم! اما همه مستقلاً کار می‌کردیم تا بار مالی را به نحوی از دوش پدر برداریم. در کودکی زباله‌گردی می‌کردیم. تا پلاستیکی، مسی چیزی برای فروش در لابلای انبوهی از زباله در زباله‌دانی بزرگ بیرون از شهر بیابیم. از اول راهنمایی سه‌ماهه‌ی تابستان را در روستاها برای جمع کردن آفت گندم به همراه برادرم نعمت سپری کردم. نعمتی که همیشه دنبال پوست شیر من بود تا آن را چچون بادکنک باد کند! او از من حدود دو سال بزرگتر بود و در کلاس‌های چهارم و پنجم ابتدایی و تا اول و دوم راهنمایی با هم همکلاس بودیم. درس بسیار خوبی داشت و همیشه شاگرد اول بود اما برعکس، من، بخاطر کندذهنی! همیشه تنبل و کاهل در تکالیفم بودم و نتوانستم به معنای مدرسه "خرخون" شوم و معلم ما آقای مرحوم قاسم فرجی در دوران ابتدایی همیشه نعمت را تشویق و مرا بخاطر اهمال‌کاری سرزنش می‌کرد. بجز آن اشتباه که سال‌های بعد رخ داد و بسیار تلخ بود؛ روزهای خوب و در عین حال تلخ و سختی را گذراندیم. نعمت در دوم ابتدایی (در هنگامه‌ی حضور خانم‌ها) مردود شد که من توانستم با حرکت لاکپشتی به او برسم و تا چند سال بعد را همکلاس باقی بمانم وگرنه با وضعیت درسی که من داشتم یک قرن دیگر هم به او نمی‌رسیدم. بعضی از سال‌ها دست‌فروشی می‌کردیم و پفک و آدامس و آلوقند (شربت انجیر) می‌فروختیم. آلوقند یک ایده‌ي کارآفرینانه بود. کافی بود که مقداری انجیر را با زعفران بریزی توی آب یخ بدهی دست مردم. هیچ‌وقت چشم‌وهمچشمی نکردم.

کمی که رشد کردیم، دنبال جمع‌کردن خاکشیر و گل ختمی (گل هیرو) می‌رفتیم. گونی‌گونی از باغات و دشت‌های خودرو جمع می‌کردیم و به عطاری‌ها می‌دادیم.

تابستان یک سال بهمراه او، شانسی می‌فروختیم. شب و روز. پولش را در قُلک پلاستیکی بزرگی پس‌انداز می‌کردیم. کل درآمد سه ماهه را جمع کردیم تا کتاب‌هایمان را با آن بخریم؛ هر روز از این سه‌ماه را با خرید چند قرص نان تافتون سر می‌کردیم. یکبار از کنار ساندویچی صمصامی رد می‌شدیم بوی همبرگر‌هایش دیوانه ‌کننده بود؛ هرچه به نعمت گفتم یکی بخریم نپذیرفت و گفت پس‌انداز، واجب‌تر است. تمام بوی همبرگر را در نفسم فرو بردم و با نان تافتونی که در دست داشتم مزمزه‌اش می‌کردم. اول پاییز شد و وقت دریدن قلک. هزار تومان کلاً جمع کرده بودیم. پول خیلی زیادی نبود اما کفاف خرید کیف و کتاب‌های درسی‌مان را می‌داد. اما دقیقاً چندماهی بود که علی‌اکبر به خدمت رفته بود با گروهی از هم‌سن و سالانش. شبیه کاروان‌های لشکر صاحب‌زمان! و باید برایش پول می‌فرستادند. یک پاپاسی هم در خانه جز این پول، پول دیگری نبود و ناچار کل مبلغ هزار تومان را برای او فرستادیم و تمام زحمات سه‌ماهه و نخور و ننوش و نپوش‌هایمان در چشم به‌هم‌زدنی رفت.

با قرض و قول از دروهمسایه و البته آن سوپری سکسی مهر آن سال را به پایان رساندیم. با این حال از کمک خرج خود و خانواده هم از هیچ تلاشی فروگذار نبودیم؛ علیرغم این‌که نعمت شاگرد اول بود ولی درست در دوم راهنمایی یعنی دقیقاً در اوج موفقیت تحصیلی خداحافظی کرد و ترک‌تحصیل نمود. شاید فشار زندگی باعث شد. شاید ظرف نعمت کوچک بود؛ شاید هم احساس می‌کرد با درس خواندن به جایی نمی‌شود رسید و شاید هم کسب درآمد از استخدام شدن! (شاگرد شوفری یک اسکانیای نفتی و پس از آن قنادی و آلومینیوم‌سازی) به زیر زبانش مزه کرده بود. شاید هم علتش آن ۳۷۸ روز دوری تلخ بود؛ شاید هم به همین خاطرست نوشته‌هایم یک محتوای ملانکولیک است!

حتی باز یک بار دیگر با هم همراه شدیم و در یک نانوایی پشت مسجد قائم، هر دو شبانه‌روزی چانه می‌گرفتیم. دستانمان بسیار کوچک بود و تا یک هفته از بس چانه‌ی خمیر گرفته بودیم انگشتانمان باد کرده بود. ۲۴ ساعته توی نا‌نوایی بودیم سه ماه تمام. در آخر به هردوی ما ۵۰۰ تومان دستمزد دادند. که در قبال فروش شانسی و... بسیار ناچیز و رنج‌آور بود. اما حُسنی که داشت این بود که هر روز سر کار بودیم البته همین هم بزرگترین ایراد هم بود. بستگی داشت تفکرت کارمندی باشد یا کارآفرینی!

بدبختی اکثر مردم این است که در پی استخدام شدن‌اند بی‌آنکه خودشان آستین بالا بزنند و درآمدزایی کنند. آن شغل‌های فصلی اگرچه کم‌درآمد بود اما به من فوت و فن کارآفرینی را آموخت!

نعمت، بسیار خوش‌شانس بود او تنها کسی بود که توانست قبل از مدرسه به مهدکودک برود. درحالی‌که آن مهدکودک به من این اجازه را ندادند. آسان‌ترین خدمت سربازی را گذراند. همه‌اش در خانه بود تا پادگان. همیشه لباس شخصی می‌پوشید تا لباس نظامی. درحالی‌که من بدترین خدمت کل پسران اطرافم را داشتم. فوراً شغل، گیرش می‌آمد. باهوش بود. همه ازش حساب می‌بردند اما به طرز غیرمنتظره‌ای، ترک‌تحصیل کرد، من هم بعد از او چند بار تصمیم به ترک تحصیل گرفتم؛ با خود می‌گفتم او با این‌همه توانایی درس را رها کرد، من که جای خود دارم. بارها از مسیر خارج می‌شدم اما نه مسیر معلوم بود نه نامسیر! در نهایت مجبور به ادامه تحصیل شدم! به دانشگاه که رفتم تازه درس خواندن و لذت آنرا کشف کردم و آنجا بود که از اینکه آهسته و پیوسته در حرکتم خرسند بودم؛ آرزو می‌کردم کاش نعمت هم به دانشگاه می‌رفت قطعاً کولاک می‌کرد. دانشگاه شاید ضعف‌ها را بپوشاند شاید هم نه! و در دوران دانشجویی چقدر گول می‌خوردیم!

در زندگی، اول بودن یا زرنگ بودن مهم نیست. مهم مستمر بودن است حتی اگر آخرین نفر باشی!


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
3.6 5 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

14 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Amirho3in
Amirho3in
4 سال قبل

در طول خواندن ’داستانِ من’
لحظه ای سستی و ملامت برایم پیش نیامد.
همانا هرچه میخواندم جذاب تر و من مشتاق تر میشدم .
باشد که در ادامه راه همچنان عاشق و سرزنده بمانی.
آمین

محمد حسن محقق معین

سلام هادی جان

نگاهی اجمالی به تا سی‌سالگی نامه‌ات انداختم. جالب بود.حالا که چهل سالت شده و باشی و بنویسی.بنظرم زندگی را زندگی کردی تا حالا و این موفقیتِ بزرگی است. سروشانه‌ات را نم نم و کم کم خواهم خواند.

زنده باشی و نازنین

قربان
قربان
3 سال قبل

سلام، خوب می‌نویسی ولی هنوز هم با ساده‌نویسی فاصله داری. کامیاب باشی و شادان.

میترا
میترا
2 سال قبل

بسیارزیبا ودلنشین مینویسین آقای سروش

اصغر حبیب پور
اصغر حبیب پور
2 سال قبل

سلام هادی جان
بیوگرافی شما را خوندم داداش کپی همدیگه ایم فقط با یک تفاوت اساسی
شما انجامش میدی مرد عملی من نه
موفق باشی??

نعمت احمدی
نعمت احمدی
3 ماه قبل

هنوز از کتاب های جدید مطالعه ندارم تا نظری بتوانم بدم

اختر
اختر
2 ماه قبل

👍

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط اختر
اختر
اختر
2 ماه قبل

اتاق اکو خیلی قشنگ بود

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
14
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x