در تمام عمرم فقط یک روز و با یک نویسنده رو در رو ملاقات کردم، شاید آن روز سرانجام جهان بود! اما من در آغاز جهان بودم. آغازی که جز افکار و خاطراتم و جز یک عکس از کودکی مستندی ازش باقی نمانده و البته خاطراتی چون رفتن گلهای به حمام عمومی با کون لُخت در چنگال دستان پدر برای لایروبی ما. و همچنین تنها چاپخانهی شهرمان که حسرت به دلم کرد!
سعی در لفافهگویی و پردهداری، عادتی است که هنوز در نوشتههایم ملموس است.
من همیشه از بیان هر چیزی در زبان و چه در بیان احساس و نوشته، چندان بیپرده عمل نمیکنم و همیشه دوست دارم تا ایهام و استعارهای در گفتارم باشد تا طرف هم ازآنچه میگویم نرنجد و هم تأثیر عمیق خود را بگذارد. شاید چون به شعر آغشتهام! شاید چون به ظن من، آدمها نگاهم را نمیبینند و حالت صورتم را در نظر ندارند و از آنجایی که تمام تصوری که از من دارند بر اساس نوشتههاست پس باید به جزئیات بیشتری اهمیت دهم. یک نوشته، بهشدت خطرناکتر از یک گفتگوی رودروست! بنابراین همین برداشت ذهنیام باعث شد تا سال در تمام بیانهای کلامی و نوشتاری در انتخاب کلماتم بسیار مردد و باظرافت عمل کنم. این موضوع برای بار نخست در چند دلنوشته آشکار شد. آنهم زمانی که برای زهرا دختر همسایه که به من نامه میداد سعی میکردم تا بجای پاسخ نامههایش از همان دلنوشتهها که مخاطبی مجهول داشت بهره بگیرم. بههمینخاطر چنان عبارات خاص و ظریفی در نوشتهام جاری میشد که احساس میکردم احساس متفاوت بودنم را نمایان میسازد تا ابراز علاقهام را به او!
با این وصف هرچه سنم بالاتر میرفت علاقمند به برهنهنویسی میشوم؛ گاهی هیچ نیازی نیست حجابی بر تن واژهها کرد. آنگونه که به برهنگی هنر رسیدم!
از ابتدا دستخطم قشنگ نبود. یکبار که کیف مدرسه را باز کردم دیدم یک دفتر سیمی که هرگز نداشتم لای دفاترم هست و تمام چرکنویس درس علوم اجتماعی را برادر بزرگم علیاکبر فرزند اول خانواده، کسی که زیاد مورد توجه بود، چنان با خط زیبا و دو رنگ سیاه و قرمز نوشته بود که حض کردم. آنقدر آن دفتر را دوست داشتم با آن خط زیبا که شب و روز از رویاش تقلید میکردم تا شبیه او بنویسم. بدور از خطکشی! اگرچه هنوز به زیبایی او نمینویسم اما توانستم نزدیک دستخطش شوم. علیاکبر شاگرد اول ریاضی بود اما او نیز در اوج موفقیت، درست در دوم دبیرستان ترکتحصیل کرد؛ تا مکانیک شود. هنوز هنگام دیدن ترکیب نوشتهای با رنگ سیاه و قرمز دلم میرود به یاد دیدن آن دفتر سیمی. شاید بخاطر همین فونت سایتم سیاه و قرمز است! روزگاری که تلفن نداشتیم او در طول سربازی همیشه به منزل همسایه تلفن میزد! با کمک او نیز نتوانستم یک شناگر قهار شوم!
دلنوشتههایی که با خط خوش مینوشتم را بارها پاکنویس کردم تا آن دختر بخواند اما هرگز میسر نشد و این فرصت بیشتری نصیبم کرد تا بیشتر بر محتوا و تعمق آنچه نوشته بودم تجدیدنظر کنم. وقتی برادرم آنها را خواند بسیار تشویقم کرد. دانستم که قادرم خوب بنویسم. پس دلنوشتههای "عشق از نگاه واژهها "را تکمیل کردم برادرم علیاصغر همچون یک دوست همراه، یک معلم نمونه، یک آموزگار دلسوز، مشوق من در تداوم و انتشار مفیدتر آن بود و آقای عذیری (کسی که اثر را برای تایپ به او سپرده بودم و برای نخستین بار استفاده از کامپیوتر در تجارت را در مغازه او دیدم و بازهم برای اولین بار دیدم که تمام کتاب را در برنامهای بنام "زرنگار" تایپ کرد) کار را آماده کرد. باورکردنی نبود!
من گنج دورتر از پنجه را یافته بودم! البته همیشه مستقل و تنها و با سرعت لاکپشتی پیش میروم.
آنجا بود که کامپیوتر مرا مجذوب خود کرد و عاقبت شد مسیر شغلیام. چون احساس کردم کامیپوتر یک چیز کاربردی است. من همیشه دنبال یک چیز کاربردی بودم و هستم! در کامپیوتر آقای عذیری که مغازهاش کمتر از چهارمتر بود چیزی نبود جز برنامهی زرنگار. او چندماه لِفتش داد تا ۱۰۰ صفحه را تایپ کند؛ معلوم بود تازهکار است. البته کامپیوتر چیز عجیبی بود و زرنگار جای حروفچین چاپخانه را گرفته بود. این اولین کامپیوتری بود که در شهرمان دیدم. اسم محل کارش خدمات رایانهای احسان بود و من توی نانوایی آقاجواد کار میکردم تا هزینهی تایپ این کتاب را به آقای عذیری بدهم.
در عرض چندماه، کار آماده شد و وقتش بود که به چاپش فکر کنم. پس به وزارت ارشاد در تهران رفتم این بار به همراه برادر عزیزم واحد و پس از کلی شهرستانیبازی! با آقای محمد ایمانیان ناشر انتشارات والعصر آشنا و پس از مدتی کار را که تماماً تلفنی پیش میرفت به او سپردم تا به چاپ برساند و اولین کتابم در سال ۷۹ به چاپ رسید. اوایل ذوقزده اما پس از مدتی بسیار کوتاه از کارم اصلاً راضی نبودم. فروش کتاب با تیراژ نسبتاً بالایی که داشت برای منِ نوقلم ،کمی سخت بود؛ اما با خرید وزارت ارشاد (نوقلمان میتوانستند کتابهایشان را به ارشاد بفروشند تا در کتابخانههای سراسر کشور توزیع کند) کمی از هزینهکردم برگشت. البته یک روز تمام در خانهی کتاب با یک مسئول ندانمگو طرف بودم. رفتهرفته سرمایهي این کتاب در کتابخانهها و نمایشگاههای شهرهای بیجار، کرمانشاه، شیراز و کمک آقای یوسف غیاثی دوست عزیزم در طول سالهای بعد در مشهد، بازگشت. البته به قصد درآمد آن را چاپ نکردم. ولی مادرم گردنبندش را فروخت تا موفق شدم با درآمدم از نانوایی و نقاشی ساختمان، چهارصدهزارتومان به ناشر بدهم. بنابراین بنا داشتم این هزینه برگردد.
در طول خواندن ’داستانِ من’
لحظه ای سستی و ملامت برایم پیش نیامد.
همانا هرچه میخواندم جذاب تر و من مشتاق تر میشدم .
باشد که در ادامه راه همچنان عاشق و سرزنده بمانی.
آمین
ممنونم Amirho3in عزیز از وقتی که گذاشتی و خوندی و نظر دادی- شاد و مانا باشید.
سلام هادی جان
نگاهی اجمالی به تا سیسالگی نامهات انداختم. جالب بود.حالا که چهل سالت شده و باشی و بنویسی.بنظرم زندگی را زندگی کردی تا حالا و این موفقیتِ بزرگی است. سروشانهات را نم نم و کم کم خواهم خواند.
زنده باشی و نازنین
درود محمدجان
محبت داری خیلی. ممنونم بابت پیام گرمت. زنده باشی همیشه…
سلام، خوب مینویسی ولی هنوز هم با سادهنویسی فاصله داری. کامیاب باشی و شادان.
ممنونم از نظرت درسته هنوزم سخت مینویسم 🙂
بسیارزیبا ودلنشین مینویسین آقای سروش
ممنونم میترا خانم عزیز- نگاهت زیباست
سلام هادی جان
بیوگرافی شما را خوندم داداش کپی همدیگه ایم فقط با یک تفاوت اساسی
شما انجامش میدی مرد عملی من نه
موفق باشی??
سلام عزیز دل. عه چه جالب بنویس تنبلی نکن
هنوز از کتاب های جدید مطالعه ندارم تا نظری بتوانم بدم
👍
اتاق اکو خیلی قشنگ بود
بدرخشی بزرگوار. نگاهت قشنگه