اواخر خدمت شد و زمان داستاننویسی. البته در اواسط خدمت بخاطر اینکه تنها سرباز شیعه در آن ناحیه من بودم دیدم ناخواسته شدم تنهاترین سرباز شیعه! و نیروهای نظامی تحت فرمان دولت، همه مستلزم به رعایت و حفظ این مذهب بودند بااینکه در منطقهی کردستان، تمام بومیان آنجا اهل تسنن هستند! اکنون مسئول کتابخانه عقیدتی سیاسی شهر دیواندره هستم زیر نظر یک آخوند چهلکیلویی و یکی از وظایفم رد کردن گزارشات پرسشهای شرعی او بود؛ گاهی هم ناچار پای منبر کورهي آدمسوزیاش مینشستم. ولی اوقات فراغت تا صبح در کتابخانه بودم. کتابهای زیادی را از نظر گذراندم اما جز چند رمان و داستان پلیسی هیچکدام از کتابهای بیمحتوا را که فــقط با پول و هزینهی دولت به تیراژ بالا میرسیدند هیچکدام به درد نمیخوردند. یک روز سرهنگ مرا صدا زد تا برای دخترش از مهدویت چیزی بنویسم. آنجا بود که برای بار اول به نوشتن رمان تجربهی تلخ پرداختم و دست نوشتههای آنرا تا آخر داستان پیش بردم اما متأسفانه هنوز بازنویسی و ویرایش نکردهام.
سربازی تمام نشدنی من بالاخره بعد از دو دورهی آموزشی و رفتن به چندین نقطهي بیربط تمام شد. همزمان با کارکردن در تونلهای کثیف، باز به دانشگاه رفتم تا دورهی کارشناسی را بگذارنم. اما در دانشگاههای کذایی چیزی برای آموختن نبود جز فروش کتاب اساتید!
فقط حضورم مهم بود نه محتوا. اگر نگویم بیشتر از اساتید میدانستم اما کمتر هم نبود. من در محیط تجربی و بازار کار و علاقهی شبانهروزیام ته رشتهام را درآورده بودم. کلاسهای کارشناسی چیز پیش پا افتادهای بود. فکر کنم کلاً از هرکلاس ۵ جلسه را فقط حضور داشتم و مابقی را نمیرفتم. با این حال با نمرات بالا این دوره را گذارندم. در این مدت از هرچیزی مینوشتم. داستان، رمان، شعر و .... تدریس خصوصی هم میکردم و با کمک برادرانم به ساختمانسازی البته فقط یک مورد، اقدام کردم.
ادامه داستان من در: از سی به ..
در طول خواندن ’داستانِ من’
لحظه ای سستی و ملامت برایم پیش نیامد.
همانا هرچه میخواندم جذاب تر و من مشتاق تر میشدم .
باشد که در ادامه راه همچنان عاشق و سرزنده بمانی.
آمین
ممنونم Amirho3in عزیز از وقتی که گذاشتی و خوندی و نظر دادی- شاد و مانا باشید.
سلام هادی جان
نگاهی اجمالی به تا سیسالگی نامهات انداختم. جالب بود.حالا که چهل سالت شده و باشی و بنویسی.بنظرم زندگی را زندگی کردی تا حالا و این موفقیتِ بزرگی است. سروشانهات را نم نم و کم کم خواهم خواند.
زنده باشی و نازنین
درود محمدجان
محبت داری خیلی. ممنونم بابت پیام گرمت. زنده باشی همیشه…
سلام، خوب مینویسی ولی هنوز هم با سادهنویسی فاصله داری. کامیاب باشی و شادان.
ممنونم از نظرت درسته هنوزم سخت مینویسم 🙂
بسیارزیبا ودلنشین مینویسین آقای سروش
ممنونم میترا خانم عزیز- نگاهت زیباست
سلام هادی جان
بیوگرافی شما را خوندم داداش کپی همدیگه ایم فقط با یک تفاوت اساسی
شما انجامش میدی مرد عملی من نه
موفق باشی??
سلام عزیز دل. عه چه جالب بنویس تنبلی نکن
هنوز از کتاب های جدید مطالعه ندارم تا نظری بتوانم بدم
👍
اتاق اکو خیلی قشنگ بود
بدرخشی بزرگوار. نگاهت قشنگه