خدمت رفتم و پس از سه ماه آموزشی در پادگانی کنار سراب نیلوفر کرمانشاه یکی از دریاچههای سرمهای و پُر از نیلوفرهای آبی، بهترین روزهای زندگیام را در بدترین و خشونتبارترین شرایط، گذراندم؛ رفتاری که با یک حیوان میکردند را در آنجا نظارهگر بودم. در همان روزهای نخست باید من بودنم را فریاد میزدم تا به من بزرگ کذایی برسم! سربازی مزخرفترین دورهی حیات هر پسری است. این دوره پر از درد است؛ دردی همراه با لذت!
آنجا بود که اسارت اندیشه از قلمم رها شد آنهم بخاطر رفتارهای سیاسیوارانه و متعصبانهی افسران کادری با یادداشتها و خاطرات سربازان بیچاره. ماجرا از این قرار بود که تمامی سربازان را در اواسط تابستان ۵۰ درجه و بسیار داغ کرمانشاه به خط کردند و به مدت چهار ساعت جلوی آفتاب سوزان نگه داشتند و درنهایت ما را آزاد گذاشتند تا به آســـــایشگاه برگردیم پس از بازگشت به سالن، چشمان همه سربازان داشت از حدقه در میآمد تمامی کولهپشتی و وسایل شخصی همه آنها در کف آسایشگاه ریخته شده بود و تمامی دفاتر خاطرات و برخی وسایل شخصی به سرقت رفته بود و کسی دیگر اموال خود را درون کوهی از وسایل درهم و برهم تشخیص نمیداد؛ تا اینکه خبر رسید که این کار عقیدتی سیاسی پادگان است. آنها دفاتر سربازان را مطالعه و هرکس که مطلب عاشقانه و یا خاطراتی در ارتباط با افسران و درجهداران نوشته بودند را ضبط و سربازان را با اعمال شاقه و حبس در بازداشتگاه تنگ و تاریک محکوم میکردند.
یک کار غیرانسانی. خوشبختانه دفتر مرا به لحاظ اینکه آیات کرسی را با نستعلیق در آن نوشته بودم نبرده بودند شایدم بخاطر اینکه چیزی جز آن نداشتم که بنویسم؛ اما آن حادثه به حّدی روحم را درآزرد که دست به نوشتن مطلب اسارت اندیشه زدم. فهمیدم جایی که هستم مهد محدود است! اردوهای نظامی در راه بود و بیخوابی. پس از اتمام آموزشی سخت، تمام صورتم جلوی آفتاب سوزان کرمانشاه کاملاً سیاه شده بود؛ به طوری پس از بازگشتم مادرم در تشخیص صورت من دچار تردید شد.
در تقسیمات نظامی به تهران منتقل شدم و در خیابان ایرانشهر یکماه خدمت کردم تا اینکه به لطف تلاش و شانسی که داشتم با قبولی در دانشگاه، خدمت را رها نمودم و باز در کرمانشاه مشغول به تحصیل شدم. رشته تحصیلیام نرمافزار کامپیوتر بود اما من اکنون همه چیز میخوانم الا کامپیوتر. از زبان و گرامر انگلیسی گرفته تا اقتصاد و پیشرفت صنعت در ژاپن تا فلسفهی غرب. کتابهای فلسفهی جهان اثر کارل یاسپرس که مجموعههایی از آثار، زندگینامه و اندیشههای فلاسفهی مشهور جهان و بیشتر غرب بود را میخواندم. آنهم چندین بار با نکتهبرداریهایی که هرگز دیگر آنها را نخواندم. یاد میگرفتم تا از تنبلی خود را نجات دهم و فرق نفت و مَفت و مُفت را بفهمم!
فلسفه، ذهنم را در گیرودار تمام پرسشهای نامعلومی کرد که برای رسیدن به پاسخ آنها روزهای دانشجویی را به شب میرساندم. از فیلسوفی که خـوشم میآمد آثار او را میخواندم و با اندیشههایش تا مدتی زندگی میکردم اما با یافتن فیلسوفی دیگر از قبلی بیزار شده و سراغ دیگری میرفتم. مغز و اندیشهام دروازهی هزار و یک اندیشه شد. میخواستم تا خود را از این تعلقهای بیپایه و اساس و پراکنده و گاهاً سفسطههای دور و دراز رها کنم تا اندیشههای درست را بیابم برای زیستن و اندیشیدن. تا به فلسفهی شناختی خودم برسم. ولی آنقدر خواندم و اندیشیدم که میپرسم چه کردید با من؟
اکنون از سقراط که با لجاجت و نوشیدن جام شوکران میخواست به حقیقت مرگ برسد تا افلاطون، ارسطو، اپیکور که ذره یا اتم را برای بار اول عنوان کرد؛ و اندیشههای کانت، ارادهی نیچه و تعاریف رنج و لذت شوپنهاور تا بخششهای کنفسیوس غرق بودم. هنوز هم از ملاصدرا و فلسفه اسلامیاش حیرانم. با اینکه تا اوایل جوانی آدم متدین و مذهبیی بودم؛ فکر میکردم از روزی که به سن تکلیف رسیدهام تکلیفم روشن است. اما نبود. نه هرگز بسیجی شدم و نه مذهب به کارم آمد. تا عاقبت به یک دینگریز مبدل شدم من آنزمان میدانستم دین چیست!؟
دین، همسفر خوبی برای پرواز نیست.!
در طی دو سال دانشگاه فقط مطالعه داشتم اما چیزی از قلم من زاده نشد. در آن دوران با مجلهی دانشجویی آرمان در حال همکاری بودم این مجله در آن ایام در غرب کشور و در میان تمام نشریات دانشجویی مقام اول را داشت و باعث افتخار بود که میتوانستم چیزی در آن بنویسم؛ نوشتن چندین مقاله در خصوص مسائل و کندوکاوهای اجتماعی سبب شد تا پیشنهاد سردبیر شدن را از هیئت تحریریه دریافت کنم که ابتدا غافل بودم از هدف پیشنهاددهندگان این پیشنهاد بیشرمانه. زیرا بعدها متوجه شدم که در قبال چنین پیشنهادی میبایست قلمم را به آنها بفروشم. بعبارتی هرچه که آنها میخواستند را باید بنویسم و به گونهای خودسانسور باشم تا آنها مجبور به سانسور آنچه مینویسم نباشند. این، زمانی بهخوبی آشکارا شد که من با نوشتن مقالهای در خصوص شکلگیری روابط پسر و دختر که در آن علاوه بر توجیه این مسئله، سلامت و نظارت خانواده را در جهت اعتمادسازی و حفظ اصول و ارزشها و رفع نیازهای تلنبار شده را بهخوبی تشریح کرده بودم با مخالفت هیئت تحریریه و ارسال مقاله به معاونت دانشجویی روبرو شد و قرار شد تا متن را به دلخواه آنان یعنی حذف روابط دختر و پسر، تغییر دهم. تغییری که کل مقاله را زیر سوال میبرد. همین بهانهای شد تا از آن مجله بیرون بیایم و تلاش دوستان حاضر در آنجا برای بازگشتم بینتیجه ماند. هنوز اگر شرفی در من پایدار مانده باشد همان عشق و اعتقاد به پاکی قلم و نگارشم است که به چیزی فروخته نمیشود. شاید بخاطر این است که دلم خوش نیست از لیقه که اهرم کنترل و سانسور است!
در طول خواندن ’داستانِ من’
لحظه ای سستی و ملامت برایم پیش نیامد.
همانا هرچه میخواندم جذاب تر و من مشتاق تر میشدم .
باشد که در ادامه راه همچنان عاشق و سرزنده بمانی.
آمین
ممنونم Amirho3in عزیز از وقتی که گذاشتی و خوندی و نظر دادی- شاد و مانا باشید.
سلام هادی جان
نگاهی اجمالی به تا سیسالگی نامهات انداختم. جالب بود.حالا که چهل سالت شده و باشی و بنویسی.بنظرم زندگی را زندگی کردی تا حالا و این موفقیتِ بزرگی است. سروشانهات را نم نم و کم کم خواهم خواند.
زنده باشی و نازنین
درود محمدجان
محبت داری خیلی. ممنونم بابت پیام گرمت. زنده باشی همیشه…
سلام، خوب مینویسی ولی هنوز هم با سادهنویسی فاصله داری. کامیاب باشی و شادان.
ممنونم از نظرت درسته هنوزم سخت مینویسم 🙂
بسیارزیبا ودلنشین مینویسین آقای سروش
ممنونم میترا خانم عزیز- نگاهت زیباست
سلام هادی جان
بیوگرافی شما را خوندم داداش کپی همدیگه ایم فقط با یک تفاوت اساسی
شما انجامش میدی مرد عملی من نه
موفق باشی??
سلام عزیز دل. عه چه جالب بنویس تنبلی نکن
هنوز از کتاب های جدید مطالعه ندارم تا نظری بتوانم بدم
👍
اتاق اکو خیلی قشنگ بود
بدرخشی بزرگوار. نگاهت قشنگه