این داستان واقعی است و ادبیات عریانی دارد که ممکن است آزاردهنده باشد ازاینرو مطالعهی آن برای همگان پیشنهاد نمیشود.
شهلا، معلوم نبود که کی "شهلای دیوانه" شده؟ مردم یک روز چشم باز کردند دیدند زنی سرگردان و بیکسوکار که همزبانشان هم هست با لباسهای آویزان و لَخت بهنحویکه همیشه یکی از پستانهایش بیرون بود، سر لُخت در انظار دیده میشود. در خیابان راستراست راه میرفت و دلقکبازی درمیآورد. همیشه او را در هرجایی میشد دید، در کوچه و بازار، در اجتماعات، روبروی فروشگاهها و...
هرکسی میدیدش دقایق بسیاری به او خیره میماند، بدن سفید و پروپاچهی پُری داشت و خندهای مسخره همیشه بر صورتش خودنمایی میکرد. خیلی زودتر از هر خبری آوازهی او همهجا پیچیده شد. آنقدر حرفش همیشه شنیده میشد که انگار سالهاست میشناسندش. بیآنکه خطایی کرده باشد لقب "جنده" هم به خود گرفت.
اکنون شهلا، دیوانه نبود؛ شهلا، "جنده" بود. شاید دیوانگی و عریانی، نشان از "جنده" بودنش داشت. اما سرش توی لاک خودش بود و به این هجمهها هیچ اهمیتی نمیداد. اصلاً معلوم نبود از کجا آمده؟ کس و کارش چه کسانیاند و چرا به این روز افتاده؟ با این لقب تازه هم، رنجی به دلش راه نمیداد. برایش اصلاً بیمفهوم بود یا اساساً نشنیده میگرفت. کسانی که میخواستند با او دوست شوند با لفظی شهوانی او را "شهلا جوون" خطاب میکردند. کسانی که متمدن مینمودند او را شهلا دیوانه و بیشتر مردم او را صدا میزدند: "شهلا جنده".
هنگام گذر از تقاطع خیابانها، دقایقی میایستاد؛ انگار چیزی توجهش را جلب کرده، با خودش حرف میزد انگشتانش را در هوا میچرخاند و به این کارش میخندید. گاهی وسط خیابان جلوی چراغ سبز توقف میکرد و مانع عبور خودروها میشد. روزی تاکسیرانی که منتظر عبور او بود برآشفت و سرش داد زد که:"هی الاغ نمیخوای گورت رو از جلوی ماشین گم کنی!؟ کون گشادت رو تکون بده. چار ساعته منتظرم رد بشی..."
شهلا انگار نشنیده گرفت اما به تاکسی پشت کرد شلوارش را کشید پایین و "کون لخت و سفید و گندهاش" را رو به او کرد و کمی آن را لرزاند. با این کار ناراحتیاش را از نحوهی اعتراض آن مرد نشان داد. شاید از کلمهی الاغ دلخور شده بود. شاید میخواست نشان دهد که "کونش گُندهاست اما گشاد نیست!" و یا شاید هم آن چار ساعتی که به اندازهی یک دقیقه معطلی نبود را دروغ بزرگی قلمداد کرد! قویاً همین حرکتش باعث شد که مردم فکر کنند او "جنده" است. اما آنقدر نگاهش سگ داشت که "کسی تخم نمیکرد به او نزدیک شود!"
او آزادترین زن روزگار بود. هم نیمه عریان میگشت هم هر طوری که میخواست راه میرفت و مینشست و هم با کسی صنمی نداشت. بههرحال یک آدم دیوانه، دیوانه است و کدام آدم عاقلی میتواند خود را به یک دیوانه نزدیک کند و یا چیزی به او بفهماند؟ آنهم درست زمانی که از نحوهی واکنش او بیاطلاع است و بدتر آنکه زن هم باشد که هر کنش و واکنشی چیزی جز آبروریزی نیست. ازآنجاییکه دست هیچکس به بدنش نمیرسید ولی بسیاری از مردان شهر، باافتخار میگفتند چندین بار موفق شدند که "شهلا را بگایند!" احتمالاً با این گفتار میخواستند نشان دهند که از شهلا هم دیوانهتر هست. یا شاید میخواستند بگویند به دستنیافتنیترین چیزها هم میشود دستیافت. اما مشخصاً دروغ میگفتند. شهلا با تمام ضعف و نداری، ابهتی داشت که کسی جرئت نداشت به او دستدرازی کند. بااینحال "گاییدن شهلا"، خواستهی برخی از مردان شهر بود. او شکل عریانی یک زن را هرروز به نمایش میگذاشت. بدن سفید و پاهای سفت و محکم که از پیادهروی فراوان عضلهای شده بودند و سینههای برجسته که خال سیاهرنگی روی پستان سمت چپیاش نقش بسته بود دل بسیاری را چپ میکرد و میلرزاند آنچنان که میخواستند تا در فرصتی او را به زیر بکشند. علاوه بر اینها اگر آن خندهی مسخره را از صورتش پنهان میکرد چهرهی زیبایی هم داشت. چشمان درشت و لبهای قیطانی با بینی نازک و کشیده، چیزهایی بود که خواهان داشت و "گاییدنش را خواستنی میکرد!"
اگر فقط و فقط لباس مرتبی بر تن داشت بیشک بسیاری او را به همسری میگرفتند. اما رفتارش همیشه بهدوراز نزاکتهایی بود که در شهر جاافتاده بود. رفتارش فقط قابل پیشبینی نبود وگرنه به نظر حتی با این سرووضع هم حریصانی بودند که از سرو کولش بالا روند.
وقتی به میوهفروشی میرفت هر میوهای که دوست داشت برمیداشت بیآنکه پولش را بدهد یا از مغازهدار اجازه بگیرد. دم نانوانی اصلاً توی صف نمیایستاد و اولین نانی که روی پیشخوان فلزی دم نانوایی میافتاد را سریع برمیداشت و گوشهای مینشست و همراه با دیدن مردم منتظر در صف! با ولع بسیاری میبلعید.
فروشندگان به این رفتارش آگاه بودند و سعی نمیکردند با او دهانبهدهان شوند. زیرا میترسیدند چیزی بگوید یا کاری بکند که سبب آبروریزی شود و هم اینکه از واکنش غیرقابلپیشبینی او واهمه داشتند. از طرفی آدم قانعی بود و اگر سیب دلش میخواست، بیشتر از یک عدد برنمیداشت و درست همانجا هم با بینزاکتی فراوانی گاز میزد. یکبار که داخل بوتیک لباس زنانه شد فروشنده او را با عصبانیت بیرون کرد و او هم شیشهی مغازهاش را پایین آورد. دیوانگی شهلا، مملو از آزادی عمل بود. او بیقید به هر عرف و سنت و هرگونه قانونی بود. میخورد و میگشت؛ درست همانطور که دلش میخواست نه آنطور که خِرَد نداشتهاش میخواست! مشخصاً عقلی که همه به سر داشتند به سر نداشت ولی قلبی بزرگ داشت و گویی چشم و دل سیر بود فقط بهاندازهی نیازش برای راهپیماییهای روزانهاش چیزی را برمیداشت و میخورد. گاهی نیز عین یک دختربچهی کوچولو میشد و از نحوهی برخورد مردم با بچههایشان که در انظار آنان را میزدند میگریست و دوباره میخندید. بستنی لیس زدهی دست مردم را میگرفت لیس میزد و به آنان پس میداد آنها هم فوراً پرتش میکردند و یا میگفتند برای خودت. و باکمال میل میپذیرفت. کنار گروهی از پسران نوجوان و جوان مینشست و به حرفهایشان گوش میداد و بدون هیچ دلیلی، میخندید. گاهی میگذاشت کسی بر روی شانههایش دست بزند به هوای اینکه همراه با او میخندد! برخی مردان هم از کنارش و البته با فاصلهی معناداری رد میشدند میگفتند:"شهلا بده بکنیم!" او میایستاد و با غضب نگاهشان میکرد و گاهی دمپایی پارهاش را به سویشان پرت میکرد. کلاً مردم کاری نداشتند جز آنکه در هرجایی از او یادی بکنند. "کُس و کون شهلا" نقل هر محفلی بود. دیگر دیوانگیاش به چشم نمیآمد بلکه "جنده" بودنش و افسانههایی از "گاییدنش" در زمانها و مکانهای نامعلوم، دستبهدست میچرخید. دستهای از پیرمردان هم که مدام سر میدان روی بلوکهای کنار جدول خیابان مینشستند از اینکه با همسرشان موفق به نزدیکی نمیشدند با نگاههایشان میخواستند شهلا را پارهپاره کنند. خوب میدیدند که بدن شهلا خیلی تروتازهتر از بدن زنانشان است. با اینکه مدتها حمام نمیرفت اما بهشدت تمیز و خواستنی بود در اصل تمیز نبود بلکه بدنش زیادی سفید بود و این حشر بسیاری را برمیانگیخت. بخصوص آنکه آدم آزاد و بیکسوکاری بود و همین یعنی به چنین فردی میتوان راحت دستیافت و با او هر جوری که دلشان میخواست نزدیکی کنند، لااقل در خیال. اگر اخلاق غیرقابلپیشبینی شهلا نبود تمام آن تخیلات مردانه تبدیل به واقعیت میشد.
×××
او با تمام ضعفهایش، قدرتمندترین و آزادترین شخص در شهر بود. هر کاری که میخواست میکرد و هرچه دلش میخواست میخورد و کسی هم جرئت نداشت چیزی به او بگوید.
شبها در یک مغازهی متروکه بیصاحب میخوابید که یک در فلزی داشت و گاهی آنقدر جسور بود یا فراموشکار که حتی آن را از پشت هم قفل نمیکرد. چند پتوی کهنه که برخی زنان شهر از سر ترحم به او بخشیده بودند تمام داروندار او بود. درست رأس ساعت ۸ صبح برمیخاست و تا نیمههای شب در خیابانها ول میچرخید.
امامجمعهی شهر بیخبر از حضور چنین زنی نبود. فقط مترصد فرصتی نشست تا پس از نماز جمعه از چنین آدمی سخنرانی کند. گفت، زبانم لال. شنیدهام یک فاحشه که همهی شما خیلیخوب اسمش را میدانید در شهر وِل میچرخد و هیچکس هم کاری به کارش ندارد! با وجود چنین موجودات پلیدی هر بلای آسمانی بر سر ما بیاید کم است. سپس هزاران بار جهنم را برای آن زن طلب کرد و مردم را به فروبستن چشمهایشان از گناه برای رفتن به بهشت تشویق میکرد. میگفت، از دامن زن مرد به معراج میرود اما دامن این زن به تمام گناهان آلوده است. او یک روسپی است و جوانان را به گناه میاندازد و زنان را بیایمان میکند.
نمازگزاران در لبیک به گفتههای او چندین بار اللهاکبر گفتند و بیخود و بیجهت صلوات میفرستادند. در آخر از تندی خطابهاش اندکی کاست و امر کرد که هرکسی که مسلمان است اگر در توانش هست او را صیغه کند و آب و دانش را تأمین کند. میگفت، هدایت یک انسان، هدایت یک جامعه است. والسلام.
اگرچه امامجمعه در انتها مردم را تشویق به کمک به آن زن کرد اما تأکید بر روسپیگری او در همان اولین واکنشش، باعث شد این لفظ غلط در ایمان مردم تثبیت شود. بههرحال همیشه بیمار، حرفشنویی زیادی از پزشک دارد، مسلمان هم حرفشنویی زیادی از امام جماعت. حتی اگر نادرست و ناروا باشد. با این وصف، تثبیت "جنده بودن شهلا"، هرگونه اقدام برای کمک را از هرکسی سلب میکرد. هیچ مؤمنی نمیخواست "دمخور یک زن جنده" باشد! حتی برای کمک. زیرا کافی بود در شهر یک نفر نزدیک شهلا میپلکید آن زمان میگفتند او نیز با شهلا سر و سری دارد.
در جلسات متعدد و سخنرانیهایی که هیچ ارتباطی به زن نداشت، حاجآقا بهگونهای ماهرانه مباحثش را به آن زن ربط میداد. بهنحویکه نهتنها جمعهها بلکه پس از نماز ظهر و شب اکثر ایام از او میگفت. صدای سخنرانی خستهکننده و تکراریاش در باب حجاب و عفت زن و گناه کبیرهی زنا و فحشا از بلندگوی مسجد همیشه به گوش میرسید. بیشتر از مردم، امامجمعه پیگیر او بود. با این حال، هیچکدام از اوامر امامجمعه افاقه نکرد و از اینکه هر بار گناه شهلا را بازگو میکند و هیچ نتیجهای در بر ندارد مأیوس شد. درنهایت انگار که خودش هم از حضور چنین زنی که شهر را به گناه آلوده کرده و از اینهمه وصایای غیرقابل اجرا خسته شده باشد، یک روز گفت، من از نیروهای انتظامی میخواهم که این زن را به زندان بیندازند؛ حضور آزادانهی او در جامعه موجبات گناه را فراهم میکند. خیلی زود شهلا بازداشت و روانهی بازداشتگاه شد و چند شبانهروز در اتاقی محبوس. شایعه افتاد که افسر و دو سرباز و رانندهی خودروی پلیس که او را دستگیر کردند هر شب در بازداشتگاه به شهلا تجاوز میکنند. همین شد که پلیس او را آزاد کرد؛ چون نمیخواستند انگی به خودشان بچسبانند البته پس از مدتی، آنان با مشورت امامجمعه و شهردار تصمیم گرفتند بجای زندانی کردنش او را از شهر بیرون کنند.
×××
شهلا از شهر رانده شد. کجا؟ مشخص نبود. شایعه شد که او را به یکی از روستاهای خیلی دور و خالی از سکنه که فقط یک دامدار با خانوادهاش در آن زندگی میکردند فرستادهاند. آن دامدار نیز او را نزد خود نگاه داشته و در ازای سه وعدهغذا ملزمش کرده بود تا ضبطوربط احشام را انجام دهد و یک جای خواب هم در طویله، کنار گوسفندان برایش تدارک دیده بود. بازهم با اینکه هیچکس چنین چیزی را ندیده بود اما میگفتند،" آن دامدار هرروز شهلا را میگاید!"
تا چند ماه خبری ازش نبود و همهمه و غیبت کردنهای مردم فروکش کرد. کمکم داشت فراموش میشد که خبر دستگیری امامجمعه عین بمب شهر را ترکاند. حاجآقا را حین زنا با زن مستأجرش که در طبقهی پایین خانهاش زندگی میکرد گرفتند. مردم ندیدند چه شد که دستگیر شد و چه بلایی بر سرش آمد جز آنکه شنیدند خلع لباس شد و از کار برکنار.
همین اتفاق کافی بود تا دل بسیاری از زنان و مردان به درد بیاید و از اینکه سالها پای حرفهای دروغین آن مرد نشستند خودخوری کنند و حتی عصبانی بودند از اینکه او سبب رانده شدن یک زن بدبخت و آواره شد که معلوم نیست زنده است یا مرده. بنابراین باید تقاص بیشتری پس میداد. اینگونه شد که اعتراضاتی جلوی خانهی حاجآقا که البته با همدستی شوهر زنی که حاجآقا با او زنا کرده بود، شکل گرفت و دیری نپایید که او از انبوه بیآبرویی و تهدید، مجبور به اثاثکشی شد و از شهر رفت. مردم بهشدت احساس گناه میکردند و گاهی خود را شریک جرم حاجآقا میپنداشتند اما همه چیز را گردن او انداختند و میگفتند آن زناکار، چون خودش آدم هیزی بود باعث آوارگی شهلا شد. بااینحال مردم از اینکه نتوانسته بودند کاری برای جلوگیری از اخراج شهلا بکنند خود را سرزنش میکردند و مردانی که همیشه لهله رابطه با شهلا را در سر میپروراندند از حرکت امامجمعه متحیر بودند. هرزگی را از هرکسی توقع داشتند جز از امامجمعهی منفور و راندهشده.
یک هفته از اخراج امامجمعه نگذشته بود که خیلی اتفاقی بیآنکه کسی فکرش را بکند، سروکلهی شهلا ظاهر شد. اینکه چطور توانسته بود بازگردد؟ جای تعجب داشت. او هیچ دوست و آشنا و خانوادهای نداشت، هیچ پولی نداشت. هیچ راه و مسیری را بلد نبود. مشاعرش آنقدر خوب کار نمیکرد که شهری که از آن راندهشده را بیابد. جز کوچههای شهر که بر اثر پیادهروی و تقاطعهایی که او را به یک خیابان آشنا میرساند چیزی از نقشهی راه نمیدانست.
چه تعلقخاطری به این شهر داشت که بازگشته بود؟ این، برای همه یک علامت سؤال بزرگ بود. یک دیوانهی بی مال و منال هرجایی میتواند شبش را صبح کند. چه فرقی میکرد کجا باشد. مردم این شهر هیچ تفاوتی با شهرهای دیگر نداشتند. مردمِ همهِ جا همین گونهاند! معلوم نبود که این شهر چه چیزی در خود داشت که او را وادار کرد که به خانه بازگردد!؟ شهری که تمام مردمش مدام او را با لقب "جنده" یا "دیوانه" صدا میزدند و هرازگاهی آزارش میدادند و هر تهمتی را نثارش میکردند. برخی از حامیان امامجمعهی رانده شده که مدام سجادهی او را آب میکشیدند بسیار تلاش میکردند تا به مردم بفهمانند او قربانی تهمت ناروا شده و سزاوار اخراج نبود؛ آنان در میان مردم چو انداختند که حاجآقا از بس مرد باخدا و بزرگواری بود، کاری کرد که آن زن به شهر بازگردد. ولی کسی باور نمیکرد و ذکر خیر حاجآقا خیلیزود به ذکر شر منتهی میشد! یک نفر که قاهقاه میخندید به هواداران امامجمعه گفت:"آره خب معلومه. حاجآقا رفته روستای آن دامدار و واسه اینکه با زن دامدار بخوابه، شهلا رو از اونجا هم اخراج کرده!"
برخی هم که هنوز ایمانشان را به حاجآقا نباخته بودند میگفتند شاید از سر تقصیراتش خواسته جبران مافات کند پس او را ارشاد کرده و دستور داده شهلا را برگردانند بهرحال او هنوز آدمهایی در دمودستگاهش دارد حتی اگر خلع لباس شده باشد. در پاسخ به این شبهه هم مردم میگفتند، آن مردک اگر ارشادگر بود توی شهر خودش این زن بدبخت را ارشاد میکرد نه اینکه بیرونش کند. ولی همگی اتفاقنظر داشتند که حتماً در جای دیگری بازهم لباس روحانیت را به تن میکند و از آن پول درمیآورد چون کار دیگری ازش برنمیآمد. چنین آدمهای هرگز شغلشان را از دست نمیدهند. با این وصف پاسخ روشنی برای چگونگی بازگشت شهلا وجود نداشت؛ بسیاری با گمانهزنی اذعان داشتند که حتماً دامدار از رفتارهای شهلا بهستوه آمده و او را پس فرستاده. شاید هم او اصلاً دیوانه نبود و خود را به دیوانگی زده بود، اما این آخری، برای مردم باورنکردنیتر از لطف احتمالی حاجآقا به شهلا بود!
پیرزنی انگشت به پشت لب، که متفکر به نظر میرسید با حالتی ترسناک حرف عجیبی زد و همه را به فکر فرو برد، اینکه شهلا اصلاً بیرون از شهر نرفته، بلکه در زیرزمینی، جایی، تک و تنها زندانی شده بود. احتمالاً هم به دستور حاجآقا بوده و بعد از اینکه خودش گند بالا آورد آدمهایش، شهلا را رها کردهاند. معلوم هم نیست این مدت چه بلایی سر زن بیچاره آوردهاند که زیر چشمانش اندازهی چند بندانگشت، چال شده. حتماً گرسنگی و تجاوز زیادی متحمل شده. این تصویر ذهنی، زنان بسیاری را ترساند و با نفرین و ناله، سزای این رفتار وحشیانهی او را به دست صاحبزمان سپردند.
چند مرد جوان که زودتر از همه از بازگشت شهلا مطلع شده بودند به پیشوازش رفتند. انگار که جسارتی در آنان هویدا شده بود، جسارتی که دقیقاً معلوم نبود از اتفاقی که امامجمعه رقم زده بود میآمد یا از فراموشی مردم نسبت به واکنشهای غیرقابل پیشبینی شهلا، طی مدتی که نبود؟ دوروبرش را گرفتند و ازش پرسیدند، ها چطور شد که برگشتی؟ و او فقط میخندید. یکی از او چیزی میپرسید و یک نفر هم سرگرمش میکرد و یکی هم دست به سینه یا باسنش میبرد. چندباری نادیده گرفت اما وقتی دید که هوس فلان جوان نمیخوابد و تا دستش را تا فیهاخالدونش نبرد ولکن نیست، از جا پرید و خواهر و مادرش را دشنام داد و البته چَکی در صورت آن جوان خواباند. چیزی که تازگی داشت فحشهای جدیدی بود که شهلا در مدت دوری از شهر آموخته بود و البته بهمراه یک واکنش منطقی و قابلپیشبینی!
او با اینکه آرامتر به نظر میرسید اما همچنان دمپاییاش را بهسوی مزاحمین پرت میکرد؛ حتی بیشتر از قبل. اما واکنشش غیرمنتظره نبود یک کنش و واکنش بجا بود، لااقل با جسارتی که مردم پیدا کرده بودند رفتار او را موجه میدانستند هرچند با علم به این هیچگاه دست بردارش نبودند. هیچکس ندید که او دوباره شلوارش را پایین بکشد. شهلا شاید اگر دیوانه نبود تمایل زیادی به برقراری رابطهی جنسی با مردانی که آرزوی همخوابی با او را به گور بردند میداشت اما دیوانگیاش هم دیگران را از کامجویی محروم کرد و هم با این رفتار سهوی یا عمدیاش، لقب "جنده" که نهادینه شده بود از او برداشته نشد با اینکه پاکدامن بود. مردمی که خود را گناهکار میدانستند به حضور دوبارهی او لبخند زدند. با اینحال بسیاری که تازه از دور آمدوشد شهلا را میدیدند با پوزخند میگفتند:"عه شهلا جنده برگشته!"
این داستان بر اساس واکنش برخی در شبکههای اجتماعی یک توضیح لازم دارد که در لینک زیر بخوانید
https://www.soroushane.ir/comment1/