هادی احمدی (سروش):

زنی داشت سر زا می‌رفت. اما به لطف مراجعه‌ی سریع به بیمارستان، زنده ماند. وقتی شکمش را دریدند، هزاران پروانه، از پیله‌ی بادکرده برکشیدند و فضای اتاق زایمان را مملو از بال‌های رنگارنگ و جورواجور کردند. او نه ماه به این‌همه پروانه حامله بود. ماما وحشت کرده بود نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و چگونه چنین چیزی ممکن است؟ زن، اما اشک شوق می‌ریخت؛ از این اتفاق عجیب و شگفت‌انگیز دهانش باز مانده بود و می‌خواست تمام پروانه‌ها را در آغوش بگیرد و برایشان مادری کند و بر بال‌هایشان بوسه بزند، ولی همگی با سرعت زیادی از لابلای آغوش و انگشتانش پر می‌کشیدند. جز یکی که آرام روی صورتش نشست انگار بوسه‌ای بر نوک بینی‌اش زد و بعد از لحظه‌ای به پرواز درآمد.

خبرنگارانی که سریع از این ماجرا خبردار شده بودند، می‌خواستند چندوچون این اتفاق نادر را موشکافی کنند اما زن نپذیرفت. خیلی سریع شال و کلاه کرد و از زایشگاه بیرون آمد.

پروانه‌ها فضای راهروی بیمارستان و حیاط و خیابان محل عبورش را مزین به پرواز خودکرده بودند تا چشم کار می‌کرد پروانه دیده می‌شد. شهر پر از پروانه شده بود. دم در بیمارستان در کیوسک روزنامه‌فروشی، عکسی از خود را دید روی مجله‌ای که احساس کرد قبلاً آن را دیده؛ اما تازگی داشت برایش. با این تیتر: مادر پروانه‌ها.

باعجله ازآنجا دور شد و خودروها را دید که پشت چراغ‌قرمز دقایق بسیاری محو تماشای پروانه‌ها بودند آن‌قدر که چندین بار چراغ سبز شد و قرمز اما هیچ خودرویی حرکت نکرد. و هیچ‌کس بوق نمی‌زد که جلویی‌ها زودتر حرکت کنند.

مادر پروانه‌ها، ساعت‌های زیادی در پارک شهر قدم زد و از این‌که خالق این‌همه پروانه بود لبخندی کش‌دار صورتش را رها نمی‌کرد. خود هم نمی‌دانست چه شده که این‌گونه شده. فقط محو تماشای پرواز پروانه‌ها در گوشه و کنار شهر بود. روی بخیه‌های شکمش دست می‌کشید و لبخندزنان به این شگفتی عجیب و دوست‌داشتنی می‌اندیشید. فکرش را هم نمی‌کرد این حجم عظیم از پروانه‌ها در شکمش جا خوش کرده باشند آن‌هم نه ماه تمام. پیش از سزارین، دکتر وزن جنین را ۵ کیلو تخمین زده بود. داشت فکر می‌کرد ۵ کیلو پروانه. وزن هر پروانه‌ی پَر وزن، آن‌قدر کم است که ۵ کیلو پروانه یعنی چندین هزار پروانه. او خالق چندین هزار پروانه بود که فضای شهر را آکنده از خودکرده. نمی‌دانست این هدیه‌ی خداست یا یک اتفاق نادر؟ پیش‌تر شنیده بود که جنین‌های عجیب‌وغریب از شکم مادران به دنیا آمده‌اند جنین‌های دوسر با یک‌تن، یا نیم‌تنه انسان و نیمی نامعلوم. اما آفرینش این پروانه‌ها از رحم یک زن آن‌قدر محیرالعقول بودند که در کَت کسی نمی‌رفت. سیل خلق شدن پروانه‌ها چنان در شهر سرازیر شد که کم‌کم مردم به حضور انبوه این‌همه زیبایی عادت کردند و عمیقاً لذت می‌بردند.

یک آن یادش افتاد که پدر این‌ها کیست؟ پرسیدن نداشت او می‌پنداشت که اصلاً همسری ندارد. پس چگونه حامله شده؟ فکر کرد دختری باکره است. شاید کسی مثل مریم مقدس. زبانش را گاز گرفت و از این‌که خود را در جایگاه یک شخصیت معنوی بزرگ قلمداد کرده خود را نهیب زد که غیرممکن است؛ چون باکره نبود. آخرین بار و تنهاترین باری که یادش آمد دیشب بود که با مردی هم‌بستر شد. یعنی یک‌شب قبل از زایمانش. آن‌هم با مردی که در کتابخانه‌ی عمومی شهر دیده بود، پس از ساعت‌ها گفتگوی گرم و علمی، شیفته‌ی هم شدند و با صرف یک قهوه به‌صرف یک هم‌آغوشی شبانه دعوت شد. آن مرد، آدم مهربان و بسیار صبوری بود، او را به آپارتمان خودش برد. او کلکسیونر پروانه‌ها بود. از هر جای دنیا هزاران نوع پروانه جمع کرده و با خود در مجموعه‌ای بی‌نظیر گرد هم آورده بود. پروانه‌های رنگارنگ کوچک و بزرگ که بسیاری از آنان را هرگز حتی توی مجلات و کتاب‌ها هم ندیده بود. حتی با شنیدن اسامی برخی از آن‌ها می‌خندید: پروانه فینیقیه‌ای، اطلسی، شطرنجی، دم چلچله، پستچی، مورف، بال‌مثلثی، سپید ببری، هلیوس و ... بسیاری از این اسامی را هنوز به‌خوبی در خاطر داشت. آن کلکسیونر می‌گفت ۱۶۰ هزار گونه پروانه در جهان هست و او فقط توانسته ۳ هزار گونه را گردآوری کند. این موجودات زیبا و درخشان با بال‌های بسیار مسحورکننده و خاص هرکدام دنیایی شگفتی در خوددارند. می‌گفت تمام عمرش را صرف جمع‌آوری این حجم از پروانه کرده. یادش آمد که خودش بدون صرف کردن مدت زیادی، چندین هزار پروانه‌ی گوناگون زائید که هیچ‌کدام شبیه هم نبودند. قطعاً اگر کلکسیونر به این موضوع پی می‌برد همان شب شکمم را پاره می‌کرد!

تنها وجه مشترک بین این اتفاق و آن مرد، وجود پروانه‌های خشک‌شده در کشوهای چوبی با درب شیشه‌ای بود.

حتی اگر درنتیجه‌ی هم‌بستر شدن با آن مرد، به چنین چیزی حامله شده باشد، این فرضیه هم نادرست است زیرا  حاملگی که یک‌شبه نیست. اصلاً در هیچ علم و خرافاتی جایی ندارد. او نُه ماه پیش حامله شده بود. این مدت‌زمان را فقط حس می‌کرد اما یادش نمی‌آمد که تجربه کرده باشد. فقط باور داشت که بارها درد زایمان را حس کرده، حتی لگدزدن جنین را. قطعاً حجم انبوهی از پیله‌ی پروانه می‌تواند شبیه یک جنین آدم باشد. هیچ‌گاه سونوگرافی نرفته بود تا بفهمد حال بچه‌اش خوب است یا نه؟

اما اگر از آن مرد حامله نشده پس از چه کسی آبستن شده!؟ اصلاً از آن مرد هم حامله شده باشد باید انسانی را به دنیا بیاورد نه پروانه! نُه ماه پیش با چه کسی خوابیده بود؟ نکند با یک پروانه‌ی نر خوابیده!؟ از این فکر قهقهه‌ای زد به‌نحوی‌که عابران از شنیدن صدای بلند خنده‌ی او به سویش خیره شدند. لابد در دلشان می‌گفتند آن زن دیوانه شده که تنها نشسته می‌خندند. شاید به عابران می‌خندند شاید به یک لطیفه‌ی یادآوری شده در ذهن. هر چه هست دیوانه است وگرنه آداب خندیدن آن‌هم تک‌وتنها نشان از دیوانگی است لااقل در نظر مردم این‌گونه جا گرفته. شنیده بود که زن حامله از هرکسی که خوشش بیاید بچه‌اش ممکن است شبیه او شود یعنی از آن کلکسیونر پروانه خوشش آمده بود؟ اگر این‌گونه است باید فرزندش شبیه او می‌شد نه آن‌که خرواری پروانه بزاید که شبیه پروانه‌های آن مرد هم نیستند!

هزاران فکر در سرش می‌چرخید. حتی گفت، کاش خودم را به دست پزشکان می‌سپردم تا علت این اتفاق را دقیق بررسی کنند اما از موش آزمایشگاهی شدن نفرت داشت و از این‌که به‌سرعت از زایشگاه گریخت خوشحال بود.

فکرهای خنده‌دار ول‌کنش نبودند. می‌پنداشت اگر پروانه‌ها می‌خواستند از سینه‌اش شیر بنوشند به کدام‌یک باید اول شیر می‌داد؟ چطور تر و خشکشان می‌کرد؟ اصلاً پروانه را می‌شود پوشک کرد؟ چطور تربیتشان می‌کرد تا شبیه یک بچه‌ی باادب و باتربیت در اجتماع حاضر شوند؟ آن‌ها نوزادی‌شان را در پوشک پیله قبلاً به اتمام رسانده بودند و وقتی پروانه شدند یعنی بلوغ کامل؛ پس تربیت، نیازی نیست. خود را می‌گفت کاش من هم پروانه بودم. این‌که تخمی به کرم مبدل شود و کرمی به شفیره یا کرم پیله بسته و سپس به پروانه از عجایب روزگار است بال درآوردن از کرمی خزنده آن‌هم در مدتی کوتاه آن‌قدر زیباست که آدم هم دوست دارد روزی پر بکشد حتی اگر سال‌ها در پیله‌ی تنهایی چیزی نخورد و کاری نکند.

با اندیشیدن به مرد کلکسیونر، یادآوری شیرینی هم‌بستری شبانه را در یک فضای شاعرانه و عاشقانه چشمانش را خرامان کرد و لبخندی تازه زد. در ازای محبت‌های آن شب که مملو از عشق بود فکری به ذهنش رسید این‌که این اتفاق را با او در میان بگذارد تا شاید او بتواند پروانه‌های بیشتری شکار کند و در کلکسیونش نگاه دارد. از روی صندلی پارک، برخاست اما دوباره نشست. از فکرش منصرف شد آن مرد که تمام عمرش را صرف یافتن پروانه کرده بود قطعاً از این اتفاق باخبر است مگر می‌شود کسی در پی چیزی باشد و از آن چیز بی‌اطلاع باشد!؟ از طرفی چطور یک مادر می‌تواند فرزندانش را دست شکارچی بدهد تا در قفس‌های شیشه‌ای خشک کند و نگاه دارد این بی‌رحمانه‌ترین حرکتی است که هر مادری می‌تواند بکند.

اصلاً این را بگوید؟‌ چه فایده دارد!؟ چون او دیگر پروانه‌ای ندارد. همگی در آسمان یا در پروازند یا روی گل‌ها و شاخه‌ها و لبه‌ی درودیوار اندکی می‌آسایند. جز جای دردناک بخیه‌های شکمش از پروانه‌ها چیزی در وجودش باقی نمانده بود. فقط می‌توانست برود به او بگوید که آبستن و خالق چنین چیزی شده و او را متحیر و انگشت‌به‌دهان کند. تنها چیزی که خیلی خوشحال‌ترش می‌کرد این بود که تمام پروانه‌ها آزاد و رها در آسمانی آبی در پروازند.

هرچه به مغزش فشار آورد که از چه کسی حامله شده چیزی دستگیرش نشد. اصلاً هیچ‌چیزی جز شب قبل از زایمان و امروز را به خاطر نمی‌آورد احساس کرد در زمان پرت شده.

اما باید خود را به آن مرد می‌رساند او حتماً می‌توانست پاسخ بسیاری از این ابهامات را بدهد هرچه باشد سروکارش با پروانه‌هاست.

×××

تا اوایل شب در یک روز تابستانی که هوا هنوز روشن بود در پارک شهر یا قدم می‌زد و با خود حرف می‌زد یا به تماشا می‌نشست. بالاخره تصمیم گرفت که نزد آن مرد برود. محل زندگی‌اش را دقیقاً به خاطر داشت. تا آنجا یک ربع باید پیاده می‌رفت اما با شعف بسیاری دوید. از عرض و طول چندین خیابان گذشت در حین دویدن پروانه‌های بسیاری همراهی‌اش می‌کردند. در انبوهی از لذت خلق و آفرینش توأم با پرواز پروانه‌ها احساس می‌کرد دارد پرواز می‌کند. رنگ‌های درخشان بال پروانه‌ها در زیر آخرین روشنایی روز، فوران عشق و زندگی بود. خود را به محل زندگی او رساند. پروانه‌های همراه، پشت درهای شیشه‌ای بال‌بال می‌زدند و از این‌که نتوانستند تا انتها با او باشند گوشه‌ای خلوت گیر آوردند و در انتظار بازگشت مادرشان نشستند.

زن باعجله و سراسیمه وارد آسانسور شد تا به طبقه‌ی موردنظر برود. آسانسور شیشه‌ای مراحل صعود را به‌سرعت می‌پیمود. نزدیک آپارتمان او شد در زد ولی در باز بود با اجازه‌ وارد شد و دید آن مرد رو به پنجره، خیره به بیرون است. سلام کرد و او نیز گفت، بالاخره کار خودت را کردی؟

زن از این‌که ندید او را شناخته هم خوشحال شد هم متحیر. گفت، چه‌کاری؟

مرد بی‌آنکه روی‌اش را برگرداند، با دست چپش سیگار برگی را بالا برود و کامی از آن گرفت و دودش را روانه‌ی هوا کرد و گفت، پروانه‌ها، حتی تا این ارتفاع خودشان را رسانده‌اند. پشت این شیشه چندتایی نشسته‌اند.

زن گفت، نمی‌دانم ولی این کار من نبود!

-چطور نبود؟ مگر تو آن‌ها را نزاییدی؟

زن خندید و گفت، خب همین! این مسخره نیست!؟

مرد گفت، مسخره است که من هزاران پروانه در خانه‌ام دارم!؟

-شاید، ولی تو که آن‌ها را نزاییدی، همه را خودت جمع کردی.

-چه فرقی می‌کند مگر حتماً باید چیزی را زایید تا احساس کنی متعلق به توست!؟

-خب نه قطعاً. اما خوشحالم اینجا هستی و دوباره می‌بینمت. می‌شود بنشینی و برایم توضیح دهی چه بلایی بر سر من آمده!؟

مرد برگشت در چهره‌اش هیچ اثری از لبخند نبود سگرمه‌هایش درهم‌کشیده شده بود و درحالی‌که در نگاه‌های لرزان زن می‌نگریست کام دیگری از سیگار کلفتش گرفت و به‌سوی او فوت کرد. شاید می‌خواست او را در غبار و دود محو کند یا این‌که شکل مه‌آلودی به او بدهد.

گفت، خیلی وقت است که منتظرتم. آوازه‌ی تو خیلی زود همه‌جا پیچیده شد. همه تو را مادر پروانه‌ها خطاب می‌کنند. از ورودی ساختمان که می‌آمدی کسی چیزی به تو نگفت!؟

-نه هیچ‌کس و هیچ‌چیز.

-شاید ندیدنت.

-شاید هم چون خیلی شتابان آمدم!

زن هنوز در بازتاب تعبیر مادر پروانه‌ها بود چه عبارت شیرینی. از این عنوان جدید بسیار به خود می‌بالید. به‌واقع اگر پسر یا دختری به دنیا می‌آورد چنین توجهی را برنمی‌انگیخت اما پروانه‌ها با این‌که نه از سینه‌اش شیری ستادند و نه در آغوش گرمش ماندند چنان از او چهره‌ی ماندگاری ساختند که تیتر اول روزنامه‌ها و تلویزیون شد. روزنامه‌ای روی میز عسلی چنین تیتری زده بود دقیقاً شبیه همان روزنامه‌ای که از کنار کیوسک روزنامه‌فروشی دم بیمارستان دیده بود. برای مادر پروانه‌ها عجیب بود طی یک روز این خبر به این سرعت همه‌جا را گرفته. شاید از بی‌خبری محض بود!

تلویزیون داشت گزارش خبری مربوط به این اتفاق و این شگفتی نادر را کندوکاو می‌کرد و کارشناسانی با دست‌یازی به علوم غیبی و علوم دیگر سعی داشتند این پدیده را به‌گونه‌ای توجیه کنند. او شد چهره‌ی اول رسانه‌ها. حتی مجله‌ی تایمز، تصویری از آن زن را به‌عنوان چهره‌ی سال منتشر کرد و آن نیز بالای تصویر تیتر بزرگی زده بود، مادر پروانه‌ها! با این‌که نه مصاحبه‌ای کرده بود و نه کسی را دیده بود، برایش تعجب‌آور بود که چه زود آوازه‌ی او این‌چنین پیچید و چه کسی از او عکس گرفته؟ عکسی از صورتش با اشک شوقی که لحظه‌ی بیرون آمدن پروانه‌ها را به رخ می‌کشید. بعد در دل گفت، همیشه آدم‌های فرصت‌طلب و این عکاسان شکارچی همه‌جا هست. کمی خبرها را دید زد و مباحث مفصل درباره‌ی خودش را با نظریه‌های گوناگون را ازنظر گذراند. پزشکان و دانشمندانی که هرگز ندیده بود، چنان با آب‌وتاب این رویداد را شرح داده بودند که انگار روی سر زن زائو شب را به صبح رسانده‌اند.

مرد گفت، نگاهت به تلویزیون است می‌خواهی روشنش کنم!؟

زن جا خورد اما به روی خودش نیاورد. مرد با طعنه‌‌ای گفت، از این‌که لقب مادر پروانه‌ها را گرفتی خوشحالی؟ بالاخره پاداش زحمات این چند سال تلاشمان را گرفتیم.

زن، که از این ترکیب بامسما قند در دلش آب می‌شد گفت، البته. اما اصلاً فکرش را نمی‌کردم. آخر چطور چنین چیزی ممکن است؟ این نهایت شگفتی است که من به این‌همه پروانه حامله بودم، حتی تصور و فکر کردن به آن خنده‌دار است. آخر حتی پروانه‌های ماده هم زنده‌زا نیستند و تخم‌گذارند. سپس با حالت درماندگی ادامه داد، این چه اتفاق عجیبی است که برای من افتاده؟

این نتیجه‌ی عمری زحمت است. باید خوشحال باشی که ثمره‌ی تلاشت را می‌بینی. اتفاقات عجیب و خارج از تصور ما همیشه می‌افتند، اصلاً ما چه چیزی از اتفاقات این جهان می‌دانیم که این دومی‌اش باشد!؟

زن با صدای خفیفی گفت، ممکن است ارتباطی به پروانه‌های تو یا رابطه‌ای که داشتیم داشته باشد؟ سپس بی‌آنکه منتظر پاسخ باشد گفت می‌دانم خیلی مسخره است اما وقتی اتفاق نادری بیفتد آدم به ترک دیوار هم شک می‌کند.

مرد که اکنون کمی آرام و مهربان‌تر به نظر می‌رسید گفت، گاهی بهتر است پاسخی برای خیلی از چیزها نداشته باشیم چون بیشتر آدم را گمراه می‌کند. راهی که تو را به مقصد درستی نرساند با این‌که خودش راه است اما شبیه بیراهه است!

زن احساس راحتی کرد ولی ازاین الفاظ فلسفی سودی نمی‌برد جز اندکی آرامش در یافتن ابهاماتش. پس گفت، اینجا آمده‌ام تا همین را بیابم.

کلکسیونر گفت، وجه مشترک ما پروانه است تو زاینده‌ی آن‌هایی و من دارمشان.

نگاه زن از مرد گرفته شد و به شیشه‌ی پنجره خیره شده که چندین پروانه‌ی روی لبه‌ی بیرونی پنجره‌ی دیده می‌شدند و گویی در حال انتظار نشسته بودند. بی‌آنکه مرد را نگاه کند پرسید، چرا کلکسیونر پروانه شدی؟

مرد نشنید و مجبور شد دوباره پرسشش را با صدای بلندی بگوید، او گفت، این را قبلاً به تو گفته بودم. من حافظ گونه‌های نادر پروانه‌ها هستم. آنان را شکار می‌کنم یا می‌خرم و بعد از خشک‌کردن باکیفیت بالایی ازشان نگهداری می‌کنم اگر آن‌ها را به حال خودشان بگذاریم تا بمیرند کیفیتشان هم پايين خواهد آمد!

زن انگار که هرگز این حرف را نشنیده یا از شیوه‌ی کار کلکسیونر بی‌اطلاع بود پرسید، چطور خشکشان می‌کنی؟

او نیز گویی که کودکی کنجکاو را در برابر خود می‌دید با صبوری تمام گفت، با فریز کردن یا با دود.

زن نگران به نظر می‌رسید و پرسید، چطور دلت می‌آید که زندگی یک موجود زیبایی را بگیری آن‌هم به این روش دردناک؟

کلکسیونر کمی جا خورد. ابروهایش را بالا انداخت اما خیلی زود هم به حالت عادی برگرداند. سیگارش همچنان دود می‌کرد و تمامی نداشت. کام دیگری گرفت و همراه با سرفه گفت، سخت نگیر همه‌ی ما به شکلی می‌میریم. چه‌بهتر است که بعد از مرگ، جذابیتمان را از دست ندهیم. برای پروانه‌هایی با عمری چند روزه چه فرقی می‌کند طعمه‌ی قورباغه شوند یا پس از مرگ بدنشان توسط مورچه‌ها متلاشی شود؟ بهتر نیست در کمال زیبایی به صلیب سوزن کشیده شوند؟ اصلاً انگار هرکسی که به صلیب کشیده شود ماندگارتر است.

زن به‌خوبی به خاطر آورد منظور از صلیب، فروکردن سوزن در بالها و بدن پروانه‌هاست تا شکل خشک‌شده‌ی آن‌ها ثابت بماند و به هم نخورد. دلش به درد آمد. روزی که آن مرد را در کتابخانه‌ی عمومی شهر دید مجذوب کلام و شغلش شده بود آن‌قدر مجذوب که با او هم شبی هم‌بستر شد اما اکنون او را دشمن پروانه‌های خود می‌دانست. به‌واقع رسالت زندگی‌اش چه بود؟ آیا کلکسیونر را از شکار و خشک‌کردن پروانه‌ها بر حذر دارد کافی است؟ آیا این کار به نجات پروانه‌ها کمک می‌کند؟ پروانه‌هایی که او در جعبه‌هایش داشت همگی مرده بودند پس تنها کاری که می‌توانست بکند این بود تا از شکار پروانه‌های بیشتری توسط او جلوگیری کند. اما آن مرد را عاشقانه دوست داشت او را تنها مرد زندگی‌اش تصور کرده بود. احساس می‌کرد سال‌ها با او زیسته اگرچه اکنون دلخور شده ازش.

اشکی از گوشه‌ی چشمانش سرازیر شد و پس‌ازآن اشک‌های بیشتری. آن‌قدر که صورتش خیس شد از گریه‌های ساکت.

از چه زمانی پروانه‌ها برایش مهم شده بودند؟ خب معلوم است از لحظه‌ای که از پیله‌ی شکمش رها شدند. از لحظه‌ای که شد مادر پروانه‌ها. او حس مادرانه‌ای را بازیافته بود شاید هم از قبل داشت و نمی‌فهمید. مرد گفت، ببین، احساس تو را می‌فهمم، نیازی به یادآوری نیست ولی ما سال‌هاست که ازدواج کرده‌ایم. اگر تو نبودی چطور می‌توانستم این مجموعه را داشته باشیم؟ خیلی کمکم کردی تا نایاب‌ترین پروانه‌ها را بیابیم، رنج نازا بودنت همیشه با توست من خیلی خوب این را درک می‌کنم. اما فرزندان تو همین پروانه‌ها هستند. من همه‌جا گفتم که تو مالک این پروانه‌هایی. لقب مادر پروانه‌ها برازنده‌ی توست.

زن بدون دقت به ریز گفته‌های او برآشفت و فوراً گفت، من مادر این پروانه‌های خشک‌شده نیستم. فرزندان من در قفس تو نیستند و سپس با حرکتی که هیچ‌کس پیش‌بینی‌اش را نمی‌کرد به سمت کلکسیون‌ها هجوم برد و آنان را از کشوهایش بیرون کشید و بر روی زمین ‌کوبید، شیشه‌هایش خرد شدند و حتی دستش را بریدند و پروانه‌های خشک‌شده‌ی بی‌شماری در سطح پذیرایی پخش‌وپلا شدند. زن فریاد می‌کشید، فرزندان من پشت شیشه‌ی پنجره‌اند نه پشت شیشه‌ی این جعبه‌های مسخره. آنان آزاد و رها هستند و زندگی می‌کنند نه این‌که اینجا شبیه مجسمه‌های ثابت باشند. من به تو و امثال تو اجازه نمی‌دهم با جان این موجودات زیبا بازی کنی. باورش نمی‌شد چنین واکنشی از خودش نشان دهد اما حس می‌کرد بغضی فروخفته چون آتش‌فشانی سرزده، شروع به فوران گدازه‌های درونش کرده.

مرد سراسیمه سیگارش را روی زمین رها کرد و به سمتش پرید تا جلوی تخریب بیشتر جعبه‌ها را بگیرد. به‌زور مردانه دستانش را گرفت و زن را روی کاناپه نشاند و گفت، زن داری چکار می‌کنی؟ زحمات این‌همه سال را می‌خواهی یک‌شبه نابود کنی؟ تو مادر پروانه‌هایی؛ همه تو را با این اسم می‌شناسند. می‌دانی چند نفر توی دنیا له‌له این را می‌زنند که این لقب را داشته باشند؟ کلکسیون ما بی‌نظیر است آخر چرا کمر به نابودی‌شان بستی؟ تو را به خدا بگو چه شده این‌گونه رفتار می‌کنی!؟

زن، آرام نمی‌شد می‌خواست خود را از دستان قفل‌شده‌ی مرد رها کند که بی‌فایده بود. داد می‌زد، ولم کن ولم کن و وقتی خود را ناامید دید بیشتر گریست و خشمی سنگین در تقلا برای رهایی از حصار دستان قدرتمند مرد، امانش را برید. فریاد می‌زد اینجا نباید هیچ پروانه‌ای بمیرد. همه‌ی این‌ها حق زندگی دارند حق تولیدمثل. اما تو یک جنایت‌کاری. تو یک الدنگ بی‌خاصیتی. یک احمق به‌تمام‌معنا. تو حق نداری با پروانه‌ها این‌گونه رفتار کنی.

کلکسیونر گفت، تو درست می‌گویی. اما کافی است. خواهش می‌کنم به خودت بیا. سهم من و تو از زندگی این است که ادامه‌اش با انسان دیگری رقم نخورد. احساست را می‌فهمم اما این‌که هر روز می‌روی و در زایشگاه، زادن زنان مردم را می‌بینی، دردی را دوا نمی‌کند. بس است دیگر.

زن با لحنی که احساس می‌کرد هرگز به زبان نرانده گفت، می‌خواهی بگویی من دیوانه شدم!؟ اصلاً چه کسی گفته من نازا هستم؟ کوری؟ این‌همه پروانه را نمی‌بینی که از شکم من زاده‌اند!؟

سپس با دستانی لرزان و خونین از شکستن شیشه‌‌‌ی جعبه‌ها، پیرهنش را بالا زد و خواست بخیه‌ی سزارینش را نشان دهد گفت، ببین این جای برش چاقوی دکتر است وقتی شکمم را درید. مرد دستانش را گرفت و با بغضی عمیق درحالی‌که خود هم به گریه افتاده بود، سر او را در آغوش گرفت و روی موهای پریشانش بوسه می‌زد و گفت، آرام باش، آرام باش همسر عزیزم، می‌بینم. می‌بینم. اما خواهش می‌کنم دیگر خودزنی نکن.

کلکسیونر دقایقی بسیاری با دستانش حصاری محکم و غیرقابل شکست برای او ساخته بود. چنان سفت بغلش کرد که رهایی از آغوشش ناممکن شد. تقلا زدن زن، ره به جایی نبرد. او وقتی دید تلاش بی‌فایده است دیگر نه گریست و نه حرفی می‌زد. آغوش مرد شبیه یک پیله سراسر وجودش را درهم گرفته بود. یک پیله‌ی گرم و امن. یک محفل دگردیسی.

هوا داشت تاریک می‌شد که هر دو بخواب رفتند. مرد کلکسیونر وقتی چشمانش را گشود دید پنجه‌هایش همچنان درهم گره خورده اما اثری از همسرش نبود جز پیراهن زنش که بر روی دستانش باقی بود. گویی که آغوشش از هم گسسته شده بود. انگار که ابریشمی از پیله‌ی پاره شده را می‌دید. باور نمی‌کرد چگونه همسرش از حلقه‌ی محکم دستان و بازوانش خود را رها کرده!؟ به سرعت چرخید. پنجره باز بود؛ به سمت آن رفت و دید چند پروانه گرداگرد یک پروانه‌ی بزرگ، در آسمان درحال پروازند.


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علیرضا بخیت
علیرضا بخیت
2 سال قبل

درود بسیار عالی

علیرضا بخیت
علیرضا بخیت
2 سال قبل

بسیار گویای مسائل اجتماعی آفرین

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x