هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت صد و هجده]

هیچ‌وقت نفهمیدم این‌هایی که در پی انجام عملیات انتحاری‌اند دقیقاً چه چیزی را می‌خواهند نابود کنند؟ ‌هدف یا خودشان؟ و یا هر دو؟ هرچه هست یا هدفشان آن‌قدر مقدس است که جان خود را بر کف دست می‌نهند و یا جانشان آن‌قدر بی‌ارزش است که برای هر هدفی حاضرند خود را سربه‌نیست ‌کنند. ولی در هردو صورت، خودشان و هدفشان به َدَرک. چیزی که تلخ‌تر است نابود شدن کسانی است که نه هدف‌اند و نه بی‌ارزش.

آسانسور با سرعت بالا رفت و دیگر بازنگشت. نمی‌دانستم که این آخرین باری است آسانسورم را می‌بینم. آسانسوری که برای راحتی جان مردم کار گذاشته بودم، ولی شد وسیله‌ی نقلیه انتقال مشتریان فاحشه‌ها و این آخری هم وسیله‌ای برای بردن سریع‌تر اجل جانشان. بیشتر اوقات چراغ نمایشگرش یا روی همکف بود یا طبقه‌ی ده. این یعنی فقط طبقه‌ی دهم قلب تپنده‌ی این ساختمان بود که اکنون با یک سکته، کاملاً از حرکت بازمی‌ایستد. آخرین کسی هم که سوارش شد خود نیز از مشتریان آنان بود اما چرخ زمانه برگشته و او می‌خواهد تمام کاروکاسبی آنان، خودشان و حتی خودش را هم از بین ببرد.

چندین بار کلید آسانسور را زدیم که پایین بیاید و برویم دنبال پدرم که مشخصاً آن را به‌عمد بالا نگه‌داشته بود و این ساختمان بدون کابین آسانسور، همان سیاه‌چاله‌ی همیشگی را داشت.

خواستم از پله‌ها بالا بروم که خواهر دوقلوها دستم را گرفت و مانعم شد. یک آن صدای انفجار مهیبی کل ساختمان را لرزاند و پس‌ازآن جیغ و فریادهای دل‌خراش و در کمتر از دقایقی ویرانی سنگینی به بار نشست ولی چیزی به‌وضوح معلوم نبود فقط صدای آوار شدن و خرابی به گوش می‌رسید.درب آسانسور باز شد اما خبری از کابین داخلش نبود. مادر دوقلوها به طرز وحشتناکی می‌خندید و رفته بود لب آسانسور و داشت از محفظه‌ی خالی از کابین، بالا را نگاه می‌کرد که چیزی بر سرش کوبیده شده و خیلی زود تعادلش را از دست داد و در آن سیاه‌چاله سقوط کرد. این اتفاق آن‌قدر سریع بود که اصلاً ممکن نبود بتوان جلوی آن را گرفت.

پس‌ازآن گردوخاک سنگینی به‌شدت از بالا به پایین فرومی‌ریخت و کابین آسانسور هم سقوطی سهمگین کرد و آن‌چنان از برابر دیدگانمان رد شد که انگار نوری در تاریکی بود و به کف سیاه‌چاله درست در کف دوطبقه‌ی زیرزمین خورد و صدایی عظیم سراسر ساختمان را درنوردید. تکه‌های از بدن اجساد هم از سیاه‌چاله به پایین سقوط می‌کرد. لرزه‌های ویرانی نزدیک‌تر به گوش می‌رسید. برخی اهالی با زیر پا گذاشتن همدیگر از راه‌پله به پایین می‌دویدند. بسیاری زیر دست‌وپا ماندند. زن و مرد و پیر و جوان همگی برای فرار از ترسی که حتی به‌خوبی نمی‌دانستند از کجاست و یا برای چه اتفاق افتاده با وحشت همدیگر را هُل می‌دادند. ازدحام ساکنین در راه‌پله‌ی طبقه‌ی همکف به حدی بود که بسیاری همان‌جا از خفگی و فشار تنگاتنگ جان دادند. باورکردنی نبود که این‌همه آدم در این خرابه زندگی می‌کنند! صحنه‌های دل‌خراشی بود و وحشت تمام وجود آنان را فراگرفته بود. خواهر دوقلوها که مرگ دل‌خراش مادرش را دید و سقوط کابین آسانسور روی جنازه‌ی او را، خشکش زد و زبان بسته بود اما هجوم مردم برای فرار، او را از آن صحنه‌ی جانکاه جدا کرد و دستم را گرفت و با چشمانی گریان و نگرانی بی‌حدوحصری و با التماس گفت، چرا اینجا ماندیم. نمی‌بینی؟

من نیز بهت‌زده نمی‌توانستم شرایط را حلاجی کنم. این صحنه‌ها اصلاً باورکردنی نبود. یک جنایت بزرگ رقم خورد و ما نیز درست در مرکز این جنایت بودیم.

 او که انگار نمی‌تواند قدم از قدم بردارد منتظر واکنش من بود تا باهم از این جهنم بیرون برویم. صدای آوار طبقات، جیغ‌وداد مردم و اجساد زیر دست‌وپا، دنیا را در نظرم شبیه تمام روزهای سیاه زندگی‌ام، سیاه نشان می‌داد. جایی برای فکر کردن به این چیزها نبود و تا خواستم با او از مهلکه بگریزیم دیدم دستش از دستم جدا شد و با تنه‌ی ساکنین وحشت‌زده، روی زمین افتاد و لگدهای بسیاری بر بدنش وارد شد که از درد به خود می‌پیچید و صدای فریادش در میان انبوه آدم‌ها گم شد. فقط می‌دیدم که مچاله شده و ضربات سنگینی بر بدنش فرود می‌آید.

برای نخستین بار احساس کردم چقدر دوستش دارم. قلبم زیر سم‌های آهنین مردم داشت لگدمال می‌شد، ناخواسته، گریه‌ام درآمد. این وضع را هرگز تصور نمی‌کردم. به‌زحمت چندنفری را با خشونت تمام کنار زدم و خود را روی بدن او انداختم اما او ازحال‌رفته بود و نفس نمی‌کشید. فریاد جان‌گدازی سر دادم و بجای او من زیر لگد و وحشت مردم مدفون شدم. بالاخره از لابه‌لای دست و پای مردم به‌زور او را به گوشه‌ای کشاندم مردی سراسیمه که نمی‌دانست کجا برود وقتی نزدیکمان شد و پایش را روی دستان بی‌حال عشقم گذاشت چنان با مشت توی صورتش خواباندم که نقش بر زمین شد. عشقم را روی کولم گذاشتم و درحالی‌که در حال بیرون رفتن از میان مردمی که فقط به نجات جانشان فکر می‌کردند بودم، برگشتم دیدم آوار ویرانی بر سر آن‌هایی که در راه‌پله گرفتارشده بودند فروریخت و در دم جان می‌باختند. این سرعت خرابی را نشان می‌داد. به‌واقع این خرابه‌ی مستهلک به چُس، بند بود. طبقات روی‌هم فرومی‌ریختند و سنگین‌تر و سهمگین‌تر بر روی دیگری آوار می‌شدند.

لحظه‌ای برای تأمل نبود و باعجله‌ی هرچه‌تمام‌تر به بیرون رفتیم و فاصله‌ی قابل‌ملاحظه‌ای از ساختمان گرفتیم. لحظاتی نگذشت که کل ساختمان فروریخت و چیزی جز آوار باقی نماند و مبدل به تله‌ای از خاک شد. حتی برخی درست در لحظه‌ی آخر گرفتار مرگ شدند و برخی نیز که خود را از مهلکه نجات‌یافته می‌دیدند هدف سقوط بلوک‌های سیمانی شدند و در کوچه جان باختند. همسایگان ساختمان‌های بغل هم همگی بُهت‌زده داخل کوچه نظاره‌گر بودند. صدای فریاد و زاری آن‌هایی که نجات یافتند و باورشان نمی‌شد جان سالم به دربردند و یا عزیزانی را زیر آوار از دست دادند جگرخراش بود و اهالی داشتند می‌پرسیدند که چه شده؟ که البته هیچ‌کس چیزی نمی‌دانست.

از ازدحام مردم فاصله گرفتم تا ابتدای کوچه، با نزاری هرچه‌تمام‌تر رفتم. انتهای کوچه که زاغه آپارتمان ما بود به دست انفجار احمقانه‌ی پدرم ویران شد و ابتدای کوچه یادآور ویرانه‌ی انفجار مأموران شهردار بود. لبانم خشک‌شده بود و دردهایی بر پهلو و پشتم تیر می‌کشید. خاک و خون و اشک و دماغم درهم‌آمیخته شده بود. لنگان‌لنگان می‌رفتم و گاهی برمی‌گشتم و گذشته‌ی تلخ و این ویرانی دردناک را نظاره می‌کردم و مردم بدبختی که بسیاری قربانی حماقت یک احمق به تمام معنی شدند. گردوغبار برخاسته از ویرانی آپارتمان سر به عرش کشید و تمام کوچه نیز محو در خاک و غم بود. تمام زندگی‌مان نابود شد و اینجایی که در آن به دنیا آمدم و بزرگ شدم دیگر جا نبود یک ناکجا بود. سهم من از این جهان ویرانه، فقط یک عشق بود که نفس هم نمی‌کشید اما با همه‌ی وجودم روی دوشم می‌کشیدمش. تا به امن‌ترین نقطه‌ی ممکن برسم. نشستم و عشقم را در آغوش گرفتم. صورتش غرق خاک و خون بود موهایش را نوازش کردم و با هق‌هق تلخی اشک می‌ریختم، هیچ‌گاه به این اندازه دوستش نداشتم. او شبیه یک پری زیبا بی‌جان و تنها در آغوشم افتاده بود. دلم می‌سوخت و هرچه بیشتر نگاهش می‌کردم بیشتر می‌گریستم. او زندگی نکرده بود و زودتر از آنچه که باید طعمه‌ی خشم و تجاوز و خون و جنون شده بود. سن و سالی نداشت و این موضوع چنان ریشه‌ی دلم را می‌خشکاند که قابل وصف نیست. قطرات اشکم روی صورت خونینش سقوط می‌کرد و مسیری خون‌آلود را می‌ساخت تا زاویه‌ای از صورت زیبایش می‌برد و گم می‌شد. همه‌ی بدبختی عالم و تمام رنج‌هایی که کشیده بودم در چهره‌‌ی او دیده می‌شد. در لحظه‌ای که همه‌چیز در نظرم محو و نابود شد خودروی دختر مو فرفری سر رسید و سوارمان کرد.

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x