هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت صد و هفده]

-پدرت با مادرم رابطه دارد!

-چی!؟

-همین‌که شنیدی. تعجب کردی؟

-از پدرم انتظار داشتم، اما از مادرت نه!

-چون مادرم مذهبی‌ است!؟ بعد چرا از پدرت انتظار داری؟ مگر چیزی از او دیدی؟

-مرد‌ها همین‌اند. حالا از کجا بو بردی؟

-چندباری دیدمشان. خیلی باهم چفت و بست شدند. نمی‌خواستم بگویم اما مرا می‌شناسی خیلی دهن‌لقم. به همان اندازه‌ای که از تجاوز برادرانم ناراحت شدم از این حرکت مادرم هم رنجیدم؛ البته بسیار بیشتر. اگر برادرانم به بدنم تجاوز کردند مادرم دقیقاً به روحم تجاوز کرده. دیگر آن زنی نیست که همیشه می‌شناختمش. خیلی غریب و ترسناک شده. متنفرم ازش. اگرچه دیگر آب از سر گذشته ولی او همچنان ترسناک و غیرقابل‌پیش‌بینی است و خوی وحشیگری عجیبی دارد حتی وقتی دستش به خون برادرانم آلوده شد اصلاً فکرش را نمی‌کردم، یک زن که خود را مذهبی می‌داند آن‌قدر بتواند وحشی باشد.

-مذهب، کاری به ذات آدم ندارد.

-راستش احساس می‌کردم باید از پدرت متنفر باشم اما اصلاً این‌گونه نیست. درکل احساس امنیت نمی‌کنم. پیش تو قدری دلم آرام است. خواهشی از تو دارم می‌آیی باهم ازاینجا برویم؟

-کجا؟

-هرجایی به‌جز اینجا.

-مطمئنم که هرجایی به‌جز اینجا، حتماً یک جای خوب است! اما فعلاً تصمیمی برایش ندارم.

-خب پس این را هم بشنوی شاید نظرت عوض شود؟

-بازهم راز؟

-اوهوم. چیزی که مهم است وحشتناک‌تر است!

-مخزن اسرار شدی! رازی در این راز پنهان‌شده!؟

-بله. حرف‌های دیشبشان را شنیدم دزدکی. داشتند راجع به نابودی فاحشه‌های طبقه‌ی دهم حرف می‌زدند. مادرم، قشنگ مخ پدرت را تریت کرده. انگار کل مغز پدرت را در دست گرفته. شبیه یک روح پلید در جلد پدرت فرو رفته. اصلاً رفته توی وجود او.

-عه! جالب شد. ناراحت نشوی، یعنی این زن که خودش غرق جنایت و فحشا است دنبال نابودی فاحشه‌هاست!؟

-به نظر، این‌گونه می‌رسد. او هنوز آنان را لکه‌ی ننگ این ساختمان می‌داند. حتی می‌گفت به خاطر این فاحشه‌ها، چه نگاه‌های شهوانیی که از سوی مشتریان آنان را تحمل نکرده.

-عجب! حالا نه این‌که خیلی هم بدش می‌آید.

-دقیقاً. از این راز خیلی تعجب کردی! یعنی این خبر جالب‌تر از رابطه‌ی پدرت با مادرم بود؟

کمی به فکر فرورفتم. چه پاسخی می‌توانستم بدهم؟ فقط سکوت. که ادامه داد، باید کاری بکنیم.

-چه‌کاری؟

-نمی‌دانم.-

-البته هنوز درست نفهمیدم. اما بوی خون می‌آید. فقط شنیدم که مادرم به او می‌گفت شوهر قبلی‌ام، کلی دینامیت دارد، این‌ها به کارت می‌آید؟

-پس رسماً پدرم شده شوهر جدیدش!

هر دو خنده‌ای نچندان شیرین زدیم.

داشتم فکر می‌کردم که فضای این زاغه آپارتمان دیگر روزنی برای نفس کشیدن ندارد. به‌واقع فقر مالی سبب بی‌شعوری است. من از چشمان بازم که تحت کنترل دختر مو فرفری و دوستش است احساس ناامنی می‌کردم خواهر دوقلوها از چشمان باز پدرم و مادرش. راست می‌گفت اینجا جای ماندن نیست. داریم الکی توی منجلاب دست‌وپا می‌زنیم. آنچه شنیده بود درست بود، پدرم به‌طور کل مغزش را ازدست‌داده بود. خرواری دینامیت بسته بود به خودش. داشت آماده می‌شد که برود سراغ فاحشه‌ها.

پرسیدم، احمق شدی پدر؟ این چه‌کاری است؟

چنان مرا پس زد که انگار قرن‌هاست با او دشمنی دارم. نگاه شیطانی و لبخند مادر دوقلوها که می‌دانستم دیگر مادر واقعی‌شان هم نیست، خنجری بر قلبم شد. متوجه این ضربه شد و گفت، پدرت، یک آدم شریف است. او تصمیمش را گرفته.

گفتم، من احترام زیادی برایتان قائل بودم و هستم. رسم همسایه‌داری را سال‌ها بامحبت تمام از شما دیده‌ام اما چه چیزی به خورد این پدر بدبخت من دادید که از دست رفته، هنوز بر من پوشیده است!

گفت، پسرم، پدرت می‌داند مخزن فحشا در این منطقه فقط اهالی طبقه‌ی دهم هستند.

خندیدم و گفتم، کار فاحشه‌ها به خودشان مربوط است نه به تو و نه به پدرم. بعدش اگر هم قصدتان اصلاح و تنبیه است راه‌های بهتری هست. این چه‌کار احمقانه‌ای است؟ می‌خواهد خودش را به کشتن دهد یا آنان را!؟

پدرم پرید وسط حرفم و گفت، ریشه‌ی فساد را باید از ریشه کَند.

پوزخندی زدم و پرسیدم، همراه با خودت!؟

می‌دانست از چه چیزی سخن می‌گویم. لبانش را به حالت بی‌تفاوتی جمع کرد و فقط سکوت کرد. اما مصمم به نظر می‌رسید. او که خود روزی با این فاحشه‌ها خوابیده بود، با آن زن چاق بود و با مادر دوقلوها، اکنون داشت سجاده آب می‌کشید و درجایگاهی نبود که دم از ریشه‌کن کردن فحشا بزند چون خودش دقیقاً فاحشه است! ازاین‌ رو به آن رو شده بود. دیگر نمی‌شناختمش. شبیه زمانی که چشمانش از حدقه درآمده بود. نمی‌دانم واقعاً اثرگذاری آن زن روی پدرم چقدر بود ولی مرید دست او شده بود.

بی‌آنکه گوش شنوایی داشته باشد یا اندکی در چشمانم نگاهی کند، دوان‌دوان به سمت آسانسور رفت و سوار شد. پیش آن‌که دربش بسته شود انگشت اشاره‌اش را به‌سوی مادر دوقلوها گرفت و فریاد زد، شاهد باش! بنام عشق و برای عشق!

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x