آدم عوضی! [قسمت صد و شانزده]
اساساً اگر غریزهی جنسی نبود، هیچ موجودی تمایلی به نزدیکی با جنس مخالف را نداشت.
این غریزهی قدرتمند و جذاب آنقدر گیراست که جنس نر و ماده را بهخوبی به هم چفتوبست میکند. طبیعت، نیازمند تولید نسل است. بقا نه به معنای داشتن عمر طولانی بلکه بهمنزلهی داشتن نسل طولانی معنای عمیقی در خود دارد. آنهم برای بقای نوع و برای حفظ ژنها در هزاران و هزاران سال بعد. ازاینرو شدت لذت جنسی فقط و فقط به خاطر تولید نسل است. با این وصف انسان نیز که بینصیب از این غریزه نبوده اما بهخوبی توانست ماهیت تولید نسل را به تولید لذت تغییر دهد. این یعنی میشود از بخش لذتبخش این غریزه لذت برد و بیخیال بخش تولید نسل شد.
×××
جدای از راهکارهای جلوگیری طبیعی و مصنوعی، یافتن روشهای بهرهمندی از غنای لذت جنسی بر کسی پوشیده نیست. مدتهاست که آلت تناسلی دیگر این مفهوم ذاتی را در خود ندارد و میتوان از آن بهعنوان آلت لذت یادکرد. شاید ذهن تحلیلگر بشر توانست از دل آلت تناسلی، آنچه را که برایش مهم و ضروری است بیرون بکشد و آن لذت است. لذتی برای مکاشفه و شناخت. برای آزادسازی تمام انرژی خلق حیات به شکل لذتبخش!
من که مدتها درگیر این جداسازی بودم خبردار شدم که خواهر دوقلوها را حامله کردهام. این خبر را چند هفته بعدازآن شب رؤیایی به من داد. خودش هم بهخوبی نمیدانست اما زودرنج شده بود و از حالت تهوع، دلدرد، بدخلقی، احساس تکرر ادرار، وابستگی سخن میگفت و از همه مهمتر میگفت دیگر پریود نشده! اینها علائم حاملگی است چیز نبود که من هم ندانم ولی هیچکدام یقین نداشتیم و در آخر به بیماری زنانه نسبتش دادم.
این خبر درعینحال که بعدازآن شب لذتبخش، خبر جالبی بود؛ اما دلچرکینم کرد از اینکه شاید این دختر میخواهد بهواسطهی به میان کشیدن پای یک فرزند، پیوند دائمی بین من و خودش خلق کند. پیوند دائمی من با او اتفاق بدی نبود و خیلی هم مسرتبخش بود. من از کامیابی با او به اوج رسیده بودم او دقیقاً خواستهی قلب من بود ولی بدون آنکه درست فکر کنم و بیآنکه قصدم این باشد، اولین واکنشم این بود:"اگر حاملهای از کجا میدانی مربوط به موضوع تجاوز برادرانت نیست!؟" این جمله با اینکه خوشایند خودم نبود اما ناخواسته بر زبان جاری شد و او نیز که در چشمان منتظرم خیره بود و این را شنید دقیقاً شبیه یک صفحهای شیشهای خُرد و شکست. شبیه یک کاغذ صاف مچاله شد و درهم فرورفت. نگاهش خیس از اشک شد. انتظارش را نداشت. حتی اگر حاملگیاش مربوط به تجاوز برادرانش باشد دوست نداشت من آن رنج تلخ را در چشمان زیبایش یادآور شوم. با این وصف تعیین زمان حاملگیاش یا یک آزمایش DNA میتوانست دقیقاً پدر این فرزند را مشخص کند. او را در آغوش کشیدم و از این گفته بهشدت متأثر و پشیمان شدم. بارها ازش دلجویی کردم و در همآغوشی گرم و پر از محبت او را نوازش کردم.
لذت آن شب از زیر زبانم بیرون نرفت هرچند پسازآن فرصت دیگری پیش نیامد تا چنین کنش و واکنش زیبایی داشته باشیم ولی هنوز برایم عزیز و خواستنی بود. بهواقع که رابطهی جنسی را بد به ما نشان دادهاند. تبدیلش کردهاند به تابو. درحالیکه انرژی جنسی آدمی را به معرفت شناخت بهتر خود و دیگری سوق میدهد.
من مملو از انرژی او بودم و او مملو از من. هر دو حامله بودیم. من آبستن به احساسات لذیذ و پر شعف شناخت و او همین احساسات را بهواسطهی فیزیک بدن و زنانگیاش مبدل کرده بود به یک اثر. پس او یک گام از من جلوتر بود. ازاینرو محترم میشمردمش و گفتم ببین، اصلاً نگران هیچچیزی نباش. من فقط انتظار شنیدنش را نداشتم وگرنه چه زیباست که نهایت احساس عرفانی ما در یک بدن انسانی به این ثمرهی جذاب رسیده. چه خوب است که تو مادر فرزندی از من باشی. من آرزویم همیشه این بود. راستش من از عوضی شدن و عوضی بودن متنفرم. نه اینکه خودم مادر ندارم و بچهی یک لقاح مصنوعیام به این مسائل حساسم.
راستی همیشه این ترس در من هست و همیشه این پرسش را از خودم میپرسم که واقعاً بچهی آدم توی زایشگاه توسط پرستاران عوض نمیشود!؟
گفت، نمیدانم اصلاً به این موضوع فکر نکردهام.
گفتم، خیلی دردناک است بچهای را به دنیا بیاوری و سالها بزرگ کنی درحالیکه بچه خودت نیست.
گفت، یعنی هنوز فکر میکنی حاملگی من از تو نیست!؟
سیگاری آتش زدم، گفتم نه منظورم این نبود. این را راحت میشود فهمید چون هم تو شک داری و هم من. اما حرفم در ارتباط با آنهایی است که یقین دارند فرزندی که دارند بزرگ میکنند همان فرزند حقیقیشان است درحالیکه ممکن است عوضشده باشد و ازآنجاییکه یقین دارند هیچگاه هم مطمئن نمیشوند و تا آخر عمر یک آدم عوضی را بزرگ میکنند! من از آدمهای عوضی زیاد میترسم
با کلامی عرفانی ادامه دادم البته شک، بهترین نقطه است!
خودش را در بغلم رها کرد و دستی به شکمش کشید و گفت، ولی من دوست دارم این بچه از آن تو باشد و البته شک دارم و به شکم یقین دارم!
در پاسخش، لبخندی حوالهاش کردم و گفتم، من هم همین خواسته را دارم.
سپس روبرویم نشست. احساس راحتی میکرد و دوست داشت بیشتر حرف بزند و گفت، این رازی را که میخواهم بگویم بین خودمان بماند.
کنجکاو شدم و با تکان دادن سرم تأکید کردم که همینطور خواهد بود که ادامه داد، راستش دوقلوها برادران تنی من نبودند. آنان فرزندان پدرم بودند. پدرم از همسر مرحومهاش دو پسر داشت و من حاصل ازدواج او با مادرم هستم.
راز جالبی بود. خیلی متعجب شدم. متعجبتر از خبر حاملگیاش. با اینکه سالها همکلاسی و دوست دوقلوها بودم هیچوقت این را به من نگفتند. البته نباید هم میگفتند شاید نمیخواستند همشکل عقدههای بیمادری من باشند. آخ که من چقدر بابت این موضوع احساس کمبود میکردم نگو که خودشان هم با نامادری بزرگشده بودند.
گفتم، نمیخواهم مجدد ناراحتت کنم اما به نظرت اگر آن دو برادر، تنی بودند بازهم آن کار را با تو میکردند!؟
البته پرسش احمقانهای بود. غریزهی قدرتمند جنسی، خواهر برادر و پدر و مادر نمیشناسد.
ابروهایش را بالا انداخت و گفت، شاید نه. ولی من آنها را بخشیدهام. احساس میکنم اگر تاوانی بود پس دادند. البته بدجور هم پس دادند. دیگر ازشان دلخور نیستم. حتی گاهی فکر میکنم نباید این راز را به مادرم میگفتم. شاید اکنون زنده بودند. البته زندهماندنشان یعنی دیدن دوبارهی یک رنج تکراری! خودم هم نمیدانستم چرا موضوع تجاوز آنان را برملا کردم؛ شاید چون انتظار برخورد خشن مادرم را نداشتم. فکر میکردم در شدیدترین حالت آنان را از خانه بیرون میکند نمیدانستم دستش به خون آلوده میشود.
پریدم وسط حرفش گفتم، خُب چون تو دخترشی؛ ولی آنان پسران خودش نبودند.
گفت، شاید. اکنونکه احساس میکنم تکهای از تو توی وجودم دارم دوست دارم تمام رازهای درونم را به تو بگویم.
پرسیدم، یعنی راز دیگری هم هست؟
ادامه دارد...