آدم عوضی! [قسمت صد و پانزده]
احساس میکردم رباتم. یک ربات انساننما، شبیه زندانبان. کسی که از گوشت و پوست و استخوان است اما هیچ چیزیاش تحت کنترل خودش نیست. یک انسان بیپناه که هر آنچه را که میبیند توسط دختر موفرفری و دوستش هم دیده می شود. این یعنی ناامنی محض. یعنی اضطراب و زیر ذرهبین رفتن. باید آن ریزتراشهی زیستی را از سرم خارج میکردم. این گهمصب خورهی جانم شده بود. اما بعد از اطلاع از این، آن دو زن را از خود رانده بودم، پس چه کسی میتوانست آن را از سرم بیرون بکشد جز آن عوضیهای سگ صفت؟ این معضل به تمام دغدغههای من اضافه شد که اصلاً هیچ رقم نمیتوانستم با آن کنار بیایم. گاهی خود را تسکین میدادم که خیلی هم بد نیست، بهرحال هر اتفاقی برایم بیفتد کسانی هستند که از آن مطلع شوند اما به این فکرم میخندیدم که نوشدارو پس از مرگ سهراب بخورد توی سرشان! بعد از مرگ و بعد از اتفاق، ریدم توی هر روزی که کسی از آن اتفاق خبردار شود. وقتی نیستم چه فایده؟ مگر در آن زیرزمین گیر افتادم آن دو فاحشه به دادم رسیدند!؟ اگر خودم فرار نمیکردم سرنوشت دوقلوها در انتظارم بود. آن دو زن هرزه به دنبال کامجویی از همند کی وقت میکنند لحظه به لحظهی مرا چک کنند؟
اما همین تعلل در چک کردن من، اندکی دلگرمی هم بهام داد. که در لحظه زیرذرهبین نیستم. اصلاً هم مهم نیست یک نفر تصاویر ضبطشدهای از نگاه مرا داشته باشد و ببیند. یک آن به ذهنم رسید چرا آنان ردیاب به من وصل نکردند؟ شاید ردیاب هرجایی را نشان ندهد، بخصوص طبقات یک ساختمان را. از طرفی حتماً دیدن تصاویر از نگاه من، درک بهتر و وضوح بیشتری نسبت به هرآنچه اتفاق میافتد را به آنان خواهد داد. لبهایم را جمع کردم و به این طرز فکر حرفهایشان تحسین گفتم. تحسینی آمیخته با ناسزا.
با استرسهایی که از این شب عجیب و غریب بر من وارد شد لحظهای چشم روی چشم نگذاشتم. بهمراه خواهر دوقلوها از راهپله بالا رفتم و آسانسور را مجددا به کار انداختیم. از تمام اتفاقات زیرزمین و ملاقات با دختر موفرفری هم چیزی به او که شبیه دستیارم شده بود نگفتم. نقشهها در سرم میکشیدم که در فرصتی مغتنمو غافلگیرانه دخل آدمخواران زیرزمین را دربیاورم. هرچند مشخص بود که آنان از یافتن من ناامید شدهاند و فکر نکنم آنقدر جسارت داشته باشند که در طبقهی همکف به دنبال آدم زندهای بگردند. احتمالاً همینکه از یافتنم ناامید شدند دست از جستجو برداشتند. اگرچه آنان بلایی بر سر من نیاورند و حکم قصاص برای کار نکرده، نارواست. آنان بدبختان، مُردهخواری میکردند. اصلاً چه مهم است که بعد از مرگ چه کسی جسد را میخورد، یا دلالان آن خیابان مخوف مثلهمثله میکردند، یا مورچهها و باکتریها و یا این مردهخواران. بهرحال دل عدهای باید از عزای این حجم از گوشت و پوست و استخوان دربیاید. تا اثری از آدم در جهان باقی نماند!
دوست داشتم داستان مُردهخوارانی که در زیرزمین دیده بودم را برای دستیارم تعریف کنم. اما چیزی مانع میشد. شاید نمیخواستم از سرنوشت شُوم برادرانش مطلع شود. یا از بیعرضهگیم که حسابشان را کف دستشان نگذاشتم و با مکافات گریختم. وقتی با خواهر دوقلوها از آسانسور پایین میآمدیم هر دو در یک فضای خالی و تنها با در بستهی آسانسور دوشادوش هم ایستاده بودیم. دستش در دستم بود و به من تکیه زد. به شکل عجیب و ناگهانی احساس لذتبخشی به او پیدا کردم. دستش حرارتی دلچسب داشت. حرارتی دوستداشتنی. آنقدر که تمام بدنم گُر گرفت.
دستش را فشردم و او نیز که مدتها احساسی از من ندیده بود، همین کار را بطور مضاعفی انجام داد. بیشتر به من تکیه کرد به نحویی که در آغوشم بود. موهایش را نوازش کردم وقتی انگشتانم را بسوی لبانش بردم، اندکی با لبهایش بازی کردم و در همان حین، او را محکم بغل کردم و با احساسی غیرقابل کنترل بوسیدم. بوسهای عمیق و شیرین که تا رسیدن آسانسور به طبقهی همکف طول کشید. هیچ چیزی دیگر دست هر دوی ما نبود. درب آسانسور باز شد، نگاهی عاشقانه و پر از احساس و دگرخواهی دست از سرمان برنداشت و وسوسهانگیزتر از هر زمانی بود. او لبخند رضایتی زد و دکمهی طبقهی دهم را زد و درب آسانسور بسته شد سپس به همدیگر حملهور شدیم. عطش سیری ناپذیری از لب گرفتنهای پرتکرار امانمان را بریده بود. آسانسور در طبقهی دهم هم دربش گشوده شد و این بار من دکمهی طبقهی همکف را زدم و در همین حین هر دو چنگ زدیم در لباسهای همدیگر و در کسری از ثانیه عریان در آغوش پرحرارت هم افتادیم. او ترگل ورگل بود. بدن نرمی داشت. با سینههای برجسته و سفت که وسوسهها را تبدیل به واقعیت میکرد. انگار قرنها منتظر چنین لحظهای بودیم. من از خوردن سینههایش لحظهای سیر نمیشدم. آسانسور مدام در حال بالا و پایین کردن بود و ما هم. احساس ما با بالا رفتن و پایین آمدن آسانسور فراز و فرود داشت و در زیبایی یک شور مملو از عشق، هوس و لذت کامیابی در طولانیترین حالت ممکن بود. آه میکشید و دقیقاً لحظهی آه کشیدنش دهانم را در دهانش میگذاشتم تا روح دمیدهاش که میخواست از وجود پراحساس و پر از خواهشش پَر بکشد را به نفسم فرو برم. آنچنان که با های و هوی بسیار، بدنهایمان به یک بدن مبدل شده بود.
وزن سبکی داشت و بخوبی در میان دستانم در موقعیتهای مختلف جابجا میشد و هر لحظه کامهای پرشورتر از قبلی از هم میگرفتیم. آسانسور بازهم به طبقهی دهم رسید این بار نه عقل حاکم بود و نه دلدلکردن. معلوم نبود دست او بود یا دست من که دکمه را می زد تا آسانسور بازهم به پایین برود و این لحظات خاص و این بدنهای گوشتی و عریان غرق عرق را در محفظهی پوشیده و فلزی پنهان کند.
تیزی چنگهایش را بر پشتم احساس کردم و در حالیکه او را به دیوارهی آسانسور چسبانده بودم در بوسههای بیشمار و در خیسی لذیذ، غرق بودیم. آسانسور رو به همکف باز شد اما از شدت کامجویی ما اندکی کاسته نشد. دوبارهی درب آن بسته شد تا فاصلهای از عرش تا فرش را در کامیابی بیشتر طی کنیم. آسانسور در طبقهی دهم ایستاد. معلوم نبود چندبار بالا و پایین شدیم اما من یک بار ارضا شدم ارضایی که به لذت هزار بار میارزید. طبقهی همکف درد نفهمی بود و طبقهی دهم درد فاحشهگری و لذت ما در فضای سیال بین این دو بود که عمودی بالا میرفتیم و پایین میآمدیم. بهواقع که لذت فاصلهی بین دو درد است. در نهایت رضایتمندی و عرق سرد ارضا شدیم.
آخر راه بود و آسانسور به پایین میرفت. دربش گشوده شد و روشنی سحر از در همیشه باز ساختمان به درون آسانسور تابید.
بدن بیحال هر دویمان بر کف آسانسور افتاد و لبخندی آکنده با مکاشفهی جذاب هر دویمان را به خنده واداشت.
او با اینکه فقط یکبار تجربهی پاره شدن پردهی بکارت و رابطهی جنسی آن هم به شکل تجاوز را داشت اما در برابر من شبیه یک فاحشهی کارکشته بود. هرچند دوست ندارم این لفظ را برایش بکار ببرم اما فاحشه لفظی شهوانی است و این را حتی حین اوج لذت، بارها در گوشش میگفتم و دوچندان هر دو پرشورتر میشدیم! دقیقاً ذهن آشفتهی یک مرد با یک رابطهی پرشور موزون میشود و آرام و او خیلی خوب مرا در دقایقی آرام کرد. آنچنان که همه چیز فراموشم شده بود. همه چیز!
لذتی سیریناپذیر شبیه آتش زیر خاکستر در بدن هر دوی ما شعلهور شده بود. هیچگاه در تمام تصورات و خیالاتم و در تمام روابطی که داشتم چنین لذت عاشقانه و شهوانیی را تجربه نکرده بودم. او بهتر از آن دختر پشت ویترین آن فروشگاه بود. بهتر از تمام دختران فاحشهی طبقهی دهم. بهتر از دختر موفرفری و دوستش. گنج پنهانی بود که نمیدیدمش و وقتی دیدمش احساسی نداشتم. وگرنه شاید این اتفاق پیشتر می افتاد. اینکه چه بلایی برسرم آمده که امشب در اینهمه استرس، چنین احساس پرشعفی به او پیدا کردم هنوز بر من پوشیده بود. شاید آن ضربهای که مردهخواران زیرزمین بر سرم زدند، غریزهی جنسیام را به مغزم بازگرداندند کسی چه میداند!؟
تازه فهمیدم که این دختر زیبا و کمسن این طناز و پرشور، چرا دل برادرانش را برده بود. او تمام هوس و تمام عقدههایی که مادرش بر او تحمیل کرده بود را گشود و چنان در بغل من رها شد که دقیقاً یکی شدیم. درست شبیه تصویر شبی که رابطهی دختر موفرفری و دوستش دیده بودم.
میدانستم تمام این لحظات را آن دو نیز از دور خواهند دید. به این لحظه افتخار کردم. حتی دلم خنک شد خیلی. شاید از این جهت که شبی که آن دو از همدیگر کام میگرفتند من فقط نظارهگرشان بودم و نمیتوانستم کاری بکنم و اکنون آنان نظارهگر ما بودند و نمیتوانستند کاری بکنند!
ادامه دارد...