آدم عوضی! [قسمت صد و چهارده]
از در مخفی که به داخل کوچه باز میشد خارج شدم. خواستم از ورودی زاغه آپارتمان خود را برسانم به طبقهی همکف. از دور خواهر دوقلوها را دیدم که درست کنار آسانسور به خوابرفته و طناب هنوز در دستانش بود. لابد مدت زیادی آن پایین بودم و از فرط انتظار خسته شده بود. فرصتی برای اندیشیدن نبود با اینکه آدمخواران زیرزمین را قال گذاشتم ولی هنوز وحشتزده بودم. احساس میکردم پشت سرم هستند. باید کاری میکردم اما نمیدانستم چهکاری؟ در چنین شرایطی مغز آدم قفل میکند و بیخود و بیجهت این پا و آن پا میکردم که با شنیدن صدای توقف یک گوی آتشینی که داشت به سرعت به سمتم میآمد قفل شدم و ایستادم. ترمز خودرویی که حس کردم کم مانده زیرم بگیرد آن ذره هوش و حواسم را هم بهکلی از بین برد و همانجا عین چوب میخکوب شدم.
دختر مو فرفری بود، به همراه دوستش. سریعاً پیاده شد و مرا در آغوش گرفت. من هم شبیه یک آدم برقگرفته خشکم زده بود. اینجا چه میکردند این وقت شب!؟
گفت، خوشحالم زندهای!
به حرفش فکر نکردم. انگار که او نیز باید میدانست از چه مخمصهای جان سالم به دربردم. لحظاتی مرا در آغوش فشرد و کمکم شوک عصبیام فروکش کرد. برگشتم درب مخفی داخل کوچه را دیدم که هر آن ممکن بود آدمخواران از آن بیرون بیایند و از پشت مرا بگیرند. اما خبری نبود.
ادامه داد، رنگت پریده. سوار شو باید خیلی زود ازاینجا دور شویم.
تنم را از آغوشش بیرون کشیدم و بدون توجه به او به داخل ساختمان رفتم.
با صدای نسبتاً بلندی گفت، اینجا درخطری. از طرفی گرههای بزرگی هست که به دست تو باز میشود خواهش میکنم بمان. حرف دارم با تو.
دوستش هم سعی داشت دستم را بگیرد که او را پس زدم. اما چندین بار با صدای طنازانهای خواهش کرد و آرام شدم. اندکی به خودم آمده بودم برگشتم و گفتم، تو از کجا میدانی که درخطرم!؟
میدانم. از کجا؟ گیر نده، میدانم دیگر. الان بگو. بعداً توضیح میدهم. مسائل مهمتری هست که باید راجعش حرف بزنیم.
کنجکاو شدم ولی با بیمیلی سوار خودرویاش شدم و گفتم خُب میشنوم، همینجا حرفهایت را بزن.
کمی دوستش را نگاه کرد و کمی مرا و کمی کوچهی تاریک را که تیغههایی از نور خودرو فضا را با نبشی زرد رنگی روشن میکرد. نور اندک و آبی داخل خودرو هم فقط روشنگر چهرهی من و او شد و دوستش که عقب نشسته بود چون سایهای پنهان بود. منمن کرد و گفت، وقتی دیدیم جانت درخطر است سریعاً به اینجا آمدیم.
بازهم که همین را گفتی. از کجا میدانستی؟
راستش، چطور بگویم!؟
نگاهش کردم تا فقط ادامه دهد که گفت، ما میدانیم که رفته بودی زیرزمین!
مو بر تنم سیخ شد. آنان از کجا میدانستند؟ چه کسی چنین چیزی گفته؟ نکند خواهر دوقلوها حرفی زده؟ اما آن دخترک اصلاً اینها را ندیده و نمیشناسد حتی اگر میشناخت از چه طریقی این ماجرا را با آنان در میان گذاشته؟
پاسخ روشن بود. هیچکس و از هیچ طریقی.
با پوزخندی پرسیدم، لابد از انتهای کوچه بیرون آمدم مرا دیدید؟ اما سریع از این حرفم پشیمان شدم حس کردم خودم سرنخ را دادم دستش.
گفت، نه به مغزت فشار نیار. واقعیتش این است طی مدتی که پیش دوستم بودی توی سرت یک ریزتراشهی زیستی گذاشتیم تا از راه دور مراقبت باشیم. اما اصلاً نگران نباش هیچ خطری برایت ندارد.
یعنی چی!؟ یعنی اینکه هر چیزی که میدیدی تصویرش بهجای دیگری منتقل میشد!
جا خوردم. احساس تجاوز به من دست داد اما هاج و واج شبیه یک انسان کر برای شنیدن دوبارهی آنچه شنیدم پرسیدم، چی گفتی؟ ریزتراشهی زیستی!؟ بله. چرا!؟ خُب که ازت مراقبت کنیم. البته امشب کمی دیر متوجه شدیم که رفتی داخل زیرزمین. اما دمت گرم که زنده بیرون آمدی. تصاویر به دام افتادنت را دیدیم شوکه شدیم و سریع خودمان را به تو رساندیم.
مثلاً چه چیزهایی دیدید؟ همهچیز. منتها دیر. لابد پی عشقوحال با همدیگر بودید؟
حس کردم صورتش سرخ شد سرش را پایین انداخت. با ناراحتی بیحدی پرسیدم پس قبلتر از اینها را هم دیدهاید؟
سرش را به نشانهی تائید تکان داد.
یعنی همه چی!؟ از روزی که از پیشتان رفتم تحت کنترل شما بودم هاا!؟ چطور بدون اجازهی من این کار را کردید؟
فقط به خاطر حفاظت از تو. اگر میگفتیم نمیپذیرفتی.
بهکل ماجرای زیرزمین فراموشم شده بود. از اینکه اینهمه مدت از دور داشتند دنیای زشت و کثیف زندگی مرا از دید خودم میدیدند احساس میکردم زندانیشدهام. این از آن سلول انفرادیی که در آن مدتی محبوس بودم بهشدت تلختر و غیرقابلتحملتر بود. حس کردم سرب توی مغزم کار گذاشتند. سرم سنگینی میکرد. چه احساس بدی است اینکه فکر کنی یک نفر از دور، هر چیزی که میبینی را از چشمان تو هم ببیند هیچ تجاوزی کثیفتر و تلختر از این نیست. حتی تجاوز جنسی هم شرف دارد به این کار. با تمام نفرت و عصبانیت با مشت زدم روی داشبورد ماشینش و فریاد زدم، تو گُه خوردی که توی سر من ریزتراشهی زیستی گذاشتی. میخواستی دنیا را از نگاه من ببینی؟ تو گُه میخوری که بخواهی دنیا را از دید من ببینی!
خودم هم نمیدانستم چه میگویم؛ فحش پرسشی نثارش میکردم و خودم به آن پاسخ میدادم. آدمها اینهمه تلاش میکنند تا دیگران همه چیز را از نگاه و زاویهی دید آنان ببینند اما این فلسفهی احمقانه حداقل اینجا توی کَت من نمیرفت. از حجم ناراحتیام ذرهای کاسته نشد. چندین بار تکرار کردم، هرزهی عوضی، فاحشه، اُزگَل، حرامزاده، مادرقحبه؛
درحالیکه دندانهایم را روی هم میفشردم گفتم، من از سر تو تومور درآوردم آنوقت تو توی سر من چیزمیز فرومیکنی!؟ چی با خودت فکر کردی؟ مگر من دوربین متحرک توام، ها!؟ جواب بده جنده، مگر کری!؟
اما انگار لال هم شده بود. شاید انتظار این حجم از عصبانیت مرا نداشتند. شاید فکر میکردند با شنیدن این راز، لبخند میزنم و ازشان تشکر هم میکنم که از راه دور مراقبم هستند! که فریاد زدم، مراقب من بودید؟ وقتیکه ساعتها توی آن دخمه گیر افتاده بودم شما پی چه گُه خوردنی بودید؟ این اراجیف را تحویل من نده. تو مرا عروسک خیمهشببازی خودت کردی؟ بازهم هیچ پاسخی نشنیدم و این بیشتر عصبیام میکرد. وقتی فحش مادر نثارش کردم صورتش انگار شکست و بغضش ترکید و آهسته و بيصدا گریست. لابد خیلی از این حرف رنجید اما در ازای تجاوزی که به من کرده این فحشها، هیچاند.
نمیدانستم چکار باید بکنم. آن لعنتی هنوز در مغز من بود. دیگر جایی برای ماندن نبود. از دیدن و از حضورشان و از این حقیقت تلخ چنان آزردهخاطر شدم که با ناراحتی تمام، سراسیمه از خودرو پیاده شدم و همزمان گفتم، گورتان را ازاینجا گم کنید تا بلایی سرتان نیاوردم. سپس درب خودرو را چنان به هم کوبیدم که صدایش در خلوتگاه کوچه شبیه انفجاری شنیده میشد. لااقل من اینگونه حس کردم!
ادامه دارد...