آدم عوضی! [قسمت صد و سیزده]
چشمهایم بسته بود اما هنوز به هوش بودم. اصواتی که خیلی آرام در خلوت زیرزمین منعکس میشد را خیلی خوب میشنیدم. پشت پلکهای بسته با صداهایی که به گوشم میرسید تصاویری را خلق میکردم. میخواستم برخیزم اما احساس میکردم آن قسمت از مغزم که فرمان برخاستن میدهد با ضربهای که خوردم آسیب دیده. ولی تخیل و تمام حواسم سر جایش بود. با این تفاوت که پشت پلک را میدیدم و ترسی ناخواسته جلوی باز شدن چشمانم را میگرفت. شاید میترسیدم کسی که بر سر من کوبید دقیقاً روی سرم نشسته و منتظر گشودن چشمانم است. من دقیقاً کور بودم. کسی که خودش را به کوری زده؛ به بیهوشی، به خواب مصنوعی و یا به موشمردگی.
داشتم فکر میکردم اگر تمام مردم شهر اینگونه خود را به موشمردگی بزنند تا از ترس اینکه نکند کسی چشمانشان را ببینند و از قصد پلکها را روی مردمک چشمهایشان بکشند فرقی ندارند با کورهای مادرزادی یا کسانی که بر اثر یک حادثهی تلخ کور شدهاند. آن زمان در شهر کورها، چشمپزشک بیخاصیتترین شغل است! یک آن دلم خنک شد از اینکه چشمپزشکها ولمعطل باشند. اما یکچیز کوری قشنگ است و آن اینکه وقتی کوری یعنی هنوز نمردی، اما وقتی مردی برای همیشه کوری. همینکه زنده هستم یعنی هستم. آدم زنده، شاید بتواند روزی بیناییاش را به دست آورد و یا بدون هیچ ترسی چشمانش را باز کند.
بهواقع کوری، کوری است چه از قصد چشمانت را ببندی و بلایی بر سر چشمانت آمده باشد. وقتی دنیا را نبینی همهچیز ترسناک است. ترس دویدن موشها از یکسو بهسوی دیگر. ترس وجود یک مانع کوچک جلوی پایت. با کوری، جهان فقط تصورات درون ذهن است و هیچچیزی اصل نیست!
کور، انگار صداها را بو میکند. یاد پدرم افتادم که روزگار مدیدی کوری را تحمل کرد. یاد قربانیانی که آنان را بیهوش میکردم و چشمانشان را میدزدیم. یاد چشمان آن دختر عریان پشت شیشهی آن فروشگاه. یاد چشمان پر از غضب مادر دوقلوها. یاد چشمان دختر مو فرفری، یاد چشمان دو مأموری که از حدقه بیرون کشیدم و چشمان خواهر دوقلوها که الان شاید سعی میکند مراقب باشد تا طناب باز نشود. طنابی که دیگر به من وصل نیست!
یاد قدیما افتادم. روزگاری که چشم مردم را بیرون میکشیدم؛ یک روز در یک خیابان، خواستم بی چشمی را احساس کنم. چشمهایم را بستم تا تجسم کنم مردمانی که چشمشان را بیرون میآورم چه احساسی دارند!؟ وقتی چشم باز کردم دیگر جایی را ندیدم!
صدا، بینایی کور است! گوشهایم به حساسترین ارتعاشات صوتی واکنش نشان میداد. بیشتر از چشمانم میدیدند! صدای چند نفری که آرام باهم حرف میزدند. صدای جویدن چیزی توسط موشها، صدای کشیده شدن چیزی روی بتن کف زیرزمین. تمام حواسم مبدل به چشم شده بود. بیحرکت عین یک جنازه افتاده بودم و حتی انگشتانم را تکان نمیدادم. سردی بتن کف زیرزمین به مغز استخوانم فرومیرفت. لابد آنهایی که روی سرم ایستادهاند یا به این سردی عادت دارند یا زیرشان چیز گرم و نرمی است. یک آن تصور کردم حتماً لباسهایی شبیه اسکیموها بر تن دارند.
×××
بعد از کلی فکر و خیال و دیدن تصاویر پشت پلکم، بهآرامی سعی در گشودن چشمانم داشتم بهنحویکه دیده نشود. همهچیز در آن سیاهی تار بود. باید بیشتر بازش میکردم و بعد از اطمینان از اینکه کسی، روی سرم نیست نیمی از کرکرهی پلکم را بالا کشیدم. مردمک چشمانم خیلی خوب به سیاهی محیط عادت کرده بود. تصاویری را میدیدم که بیشباهت با آنچه در پشت پلکم بود، نبود!
آدمهایی که حضورشان شبیه سایهای تیرهتر در تاریکی زیرزمین بود، کمی آنسوتر از جنازهی من دیده میشدند. مدام اینطرف و آنطرف میرفتند و پچپچ میکردند. مطمئناً نگران بودند. مطمئناً سارقین اجساد دوقلوها اینها هستند. مطمئناً فکرش را نمیکردند که کسی به حریم دستنیافتنی و مرموزشان تجاوز کند. اما اینکه چطور از این دخمه بیرون میرفتند و چگونه جنازه حمل میکردند و به داخل میآوردند، هنوز نامشخص بود. آرام و قرار نداشتند و حرفهایشان نامفهوم بود. شبیه یک زبان خودساخته حرف میزدند براستی که انزوا، زبان آدم را تغییر میدهد! حتماً از حضور من ترسیده و در کمین افراد بیشتری بودند غافل از اینکه من تنهای تنهام.
چشمهایم را تا انتها گشودم. من نزدیک آن محفل دستسازشان بودم کنار جنازهی دوقلوها؛ اما بعد از ضربهای که خوردم، پشت آن چادر برپا شده بودم. شاید مرا کشانکشان به این نقطه آوردهاند. روشنایی همکف از درب آسانسور بازشده، اندکی فضای زیرزمین را نور تار و ملایمی میانداخت. یک آن شبح سیاهی بر روی هوا دیدم که نزدیکم میشد. چیزی معلق که سوار بر آن کلهی یک آدم را تصور کردم و آدم دیگری ایستاده راه میرفت و گوشهای از آن را گرفته بود و به سمت من میآمد. وحشتزده خیلی سریع چشمانم را بستم. احتمالاً متوجه شدند که کسی جز من اینجا نیامده و دوباره آمدهاند سروقتم.
در ذهن و پشت پلکم داشتم چیزی را که دیده بودم حلاجی میکردم. شاید یک فرش معلق دیدم کسی هم بر روی آن نشسته بود و یک نفر هم ایستاد گوشهای از فرش را گرفته. اگر آنچه دیدم صحت داشته باشد پس پاسخ تمام پرسشهایم را گرفتم. فرشی شبیه قالی سلیمان. که با بافت ضد جاذبهاش میتواند در هوا معلق باشد و اینسو و آنسو برود بر روی آن میشود هر وزنهای را سوار کرد. حتماً که اینان جنازهها را روی آن فرش میانداختند و بدون هیچ زحمتی به هرجایی که میخواستند میبردند. حتی بهاحتمالزیاد پس از نشستن بر روی فرش، کل مسافت سیاهچالهی آسانسور را میتوانستند بالا و پایین کنند بدون هیچ سیم و طنابی.
چه فکر هوشمندانهای. چه ابزار مفیدی. فرش معلق. راز، برملا شد. اینجا آدمخوارانی هستند که با یک روش پیشرفته و شاید هم باستانی، جنازههایی را بدون کول کردن به سرقت میبرند و میخوردند. تصویر دلورودهی بیرون کشیده شدهی دوقلوها در ذهنم نقشبست و دهنم پر از تف شد. سرگرم شدن با این حلاجیهای ذهنی طولی نکشید که صدای قولنج مفاصل ناشی از نشستن و لباسهای ساییده شده به هم، چنان شنیده میشد که شک نکردم آنان بیخ گوشم و درست کنار نشستهاند. بوی تند و عجیبی مشامم را در هم آمیخت. حتی صورت یکی را بر صورتم بهخوبی احساس کردم. نفسم را حبس کردم. مطمئناً زل زدهاند به من. قلبم داشت میکوبید. شاید فهمیده بودند نمردم. صدای تالاپتولوپ قلبم باعث میشد صداهای دیگر را خوب نشنوم. اما بهزور تسلط بر بدن احساس کردم صدای قلبم را خفه کردم.
بااینحال آمادهی واکنش بودم. اما چه واکنشی با چشمان بسته!؟ آیا اگر خنجری بر گلویم فشرده شود سریع میتوانم عکسالعملی نشان دهم؟ این پرسشی بود که پاسخی برایش نداشتم. حس کردم گرمی نفسهای کسی که روی صورتم بود برداشته شد. شاید هم اصلاً نزدیکم نبودند و همهی اینها تصورات من بود. درهرصورت صدای گفتگویشان نزدیک بود و شنیده میشد. چندان مبهم هم حرف نمیزدند. فقط صداهای لرزان و خستهای طنینانداز خلوت آنجا بود. داشتم چهره و پوششان را تجسم میکردند؛ آدمهای ژندهپوش و شاید هم عریان، کثیف و پلید. با دندانهای تیز و چهرهی وحشتناک.
بریدهبریده حرف میزدند. مطمئن شدم دو نفرند. یک زن و مرد. همهچیز شفاف شنیده میشد بههرحال کافی است یک نفر همراه داشته باشی، آنگاه زبان، فراموشت نمیشود!
مطمئنی کس دیگری نیست؟ خودت دیدی که، همهجا را گشتم. پس این مرد چطوری آمده این پایین؟ خودش را از طناب آویزان کرده. شاید افتاده؟ نه نیفتاده؛ میشناسیش؟ پسر آن مرد خیاط است. خوب میشناسیش. خیلی قبلتر شبهایی که بیرون میرفت و میآمد میدیدمش. البته تنومند شده. یعنی بو برده؟ حتماً. وگرنه اینجا چه میکرد. اما اگر شک میکرد جانب احتیاط را رعایت میکرد و با اسلحهای چیزی میآمد یا حداقل تنها نمیآمد. شاید هم تنها نیست. اما کسی اینجا نبود. احتمالاً فقط کنجکاو شده. جنازهها را که دیگر دیده. آره دیده. دخلش را بیاوریم!؟ چارهای دیگر داریم؟ بیرون برود همهچیز را لو میدهد. اگر کسی آن بالا منتظرش باشد پس یعنی کسی هست که بداند اینجاست؛ اگر نابودش کنیم دردسر میشود و اگر هم نکنیم همینطور.
سکوت سنگینی حکمفرما شد. که صدای زن ادامه داد، طبقهی بالا شاید کسانی هم باشند. فکر نمیکنم، اما الان میروم. من هم میایم. باشد برویم.
صدای برخاستنشان شنیده شد. شاید داشتند مرا محک میزدند که ببیند به هوشم یا بیهوش. اعتماد نکردم و چشمانم همچنان بسته و نفسم در حداقل حالت دم و بازدم میشد. باید به کوریم ادامه میدادم و به موشمردگیام.
دقایق بسیاری به همین طریق به شکل نباتی زیستم. فرصتی برای تعلل نبود. با اطمینانی آمیخته به ترس و شک، بازهم بهآرامی چشمانم را نیمهباز گشودم. کسی روی سرم نبود. اکنون همهچیز برملا شده بود فقط باید جانم را از این مخمصه نجات میدادم. سریع به حالت نشسته، نشستم و اطرافم را نظاره کردم بهواقع رفته بودند. برخاستم و خواستم سریع خود را به طناب برسانم و همین کار را هم کردم، اما طناب پاره شده بود! هیچ راه مفری نبود. حیران و وحشتزده اینسو و آنسو را میجستم تا بهنوعی خود را به طبقهی همکف برسانم. این قلهی موفقیت بود اما از فاصلهی ۶ متری چطور میتوانستم به بالا بروم. هر آن ممکن بود بازگردند. نمیدانم وقتی ببینند روی زمین نیفتادم با چه چیزی به من حملهور خواهند شد. برملا نشدن رازشان آنقدر انگیزهی محکمی هست که به هر طریقی که شده نابودم کنند هرچند غریزهی بقا برای من هم آنقدر قوی هست که ساده تن به مرگ ندهم. این تقابل عناصر طبیعت است و برنده کسی است که سریعتر و قویتر و هوشمندتر باشد. همین.
سرم داشت گیج میرفت. چندین بار محوطهی زیرزمین را به دنبال راه و چاهی گشتم تا خود را به بالا برسانم که بیفایده بود. لحظاتی در انتهای تونل مستطیلی جای آسانسور چشم به بالا دوختم تا شاید اثری از پرواز قالی پرنده بیابم یا ندایی از خواهر دوقلوها. ناامیدی زیادی بر دلم سنگینی میکرد از اینکه ته چاه گرفتار شدم خودم را سرزنش کردم. اما جایی برای سرزنش نبود من برای کشف همین رازها اینجا آمدم. احساس کردم خون از سرم جاری شده. خیسیاش را لمس کردم و دردی دلآزار توان ایستادن را ازم گرفت. مطمئناً با این وضعیت، حتی اگر بخواهم نمیتوانم به نبردشان بروم فقط تنها راه، فرار است. اما چطور؟
در میان انبوهی از استرس و فشار بر ذهن، از خودم پرسیدم، یعنی آن دو نفر از کجا رفتند و چطور خود را به طبقهی بالا رساندند؟ پرسش از این سادهتر؟ خب از راهپله!
تا چیزی را به شکل پرسش درنیاوریم به پاسخ هم نمیرسیم. با این پرسش و پاسخ، سلانهسلانه بهسوی راهپله رفتم و از پلهها بالا رفتم. اما در میانهی راه به پاسخم شک کردم، درست است که راهپله طبقهی زیرین مرا به یک طبقه بالاتر میبرد اما از آن طبقه چطور به طبقهی همکف بروم!؟ زیرا راهپلهی طبقهی همکف به پایین با بتن مسدود شده. صدای آهستهی قدمهای آن دو را میشنیدم و در کنجی مخفی شدم آنان با اطمینان از اینکه کس دیگری نیست از پلهها به پایین رفتند خوب میدانستم اکنون با جای خالی من سراسیمه همهجا را خواهند گشت و از اینکه با سهلانگاری، مرا نفله نکردند خود را سرزنش خواهند کرد. چند دقیقه نگذشت که با تمام سرعت از راهپله بالا آمدند و مجدد به جستجوی دقیقتری متوسل شدند این بار نه برای یافتن همراهان احتمالی بلکه برای یافتن خود من.
زیر یک فرغون دربوداغان پنهان شدم. مطمئناً در آن تاریکی قادر به یافتن من نبودند. هیچ چراغقوه و یا مشعلی هم نداشتند آنان خو کرده به تاریکی بودند! یک آن یاد کلاه ایمنی چراغدارم افتادم. حتماً هنگام ضربه به سرم شکسته. اگر آن کلاه نبود شاید زنده نمیماندم!
آنان شتابان و هراسان چندین بار بالا و پایین میکردند همهجا را گشتند و دوباره برای اطمینان بازهم جاهای تکراری که چند لحظه پیش کاویده بودند را میجستند. این ذهن ناقص و مشکوک آدم را نشان میدهد شکی که باوجود یک گمشدهی متغیر نیز هرگز برطرف نمیشود. اینها را فقط از نزدیک و دور شدن صدای قدمهایشان میشنیدم. صدای مردانهای مدام میگفت، کارمان ساخته است! حتم دارم به طبقهی همکف رفته. زن میگفت، فکر نمیکنم مگر آنکه راهمخفی را بلد باشد. یعنی ممکن است از راه مخفی آمده باشد؟ اگر اینگونه است قضیهی آن طناب چیست؟ شاید برای ردگمکنی بوده!
اینان چون در انزوا و زندگی در تاریکی بهدور از مردم بودند، فوتوفنهای محرمانگی را انگار از یاد برده بودند وگرنه هیچ رازی را نباید گفت حتی اگر یک گفتگوی ساده باشد. زیرا هر حرفی که میزدند مرا موفق و خودشان را عقب میانداخت.
امیدی در وجودم نور زندگی دمید. راه مخفی. پس این طبقه راه مخفی دارد؟ شاید منظورشان سوارشدن بر قالی معلق است! اما انگار که هست و نیستشان در حال نابود شدن بود مستأصل و گیج به نظر میرسیدند و نمیدانستند دقیقاً چکار باید بکنند. من شبیه سوزنی شدم در انبار کاه. آنان بیآنکه بخواهند راهمخفی را هم نشانم دادند.
×××
ادامه دارد...