آدم عوضی! [قسمت صد و دوازده]
سهتکه از یک پازل مسخره را کنار هم گذاشتم و خوشبختانه درست از آب درآمد شبیه بسیاری از تصمیمات الکی، که نتیجهی دلخواه دارند و در آخر اسمش را میگذاریم شانس!
اما کاش این درست از آب درنمیآمد.
من شبیه نور خم شدم تا به درون آن سیاهچاله بروم. شاید هرگز از آن بازنمیگشتم. دلم را نه به دریا که به سیاهی مطلق زدم و صاف رفتم پایین. خواهر دوقلوها در طبقهی همکف مراقب طناب بود البته یکجور مراقبت چشمی! از طبقه زیر همکف داشتم گذرا رد میشدم و با نور روی کلاه ایمنی هر بار خطی نورانی را بر گوشهای از تاریکی مطلق عمق سیاهچاله شلیک میکردم که به طرز باورنکردنیی دیدم آنجا پر از مصالح و تجهیزات ساختمانی باقیمانده است. چیزی شبیه غنائم باقیمانده از یک جنگ نابرابر. اینهمه سال همهچیز برای تکمیل کردن این زاغه آپارتمان بود و ما خبر نداشتیم هرچند مطمئناً گچ و سیمان تلنبار شده، اکنون پس از اینهمه سال اگر از الماس سختتر نباشد، نرمتر نیست. اما همهچیز بود، فرغون، بالابر، بیل و کلنگ، لوله و ابزارآلات و سنگ و... این اولین کشف تازه در این خرابههای فقیرنشین بود. اینکه این غنائم توسط اهالی و ساکنین به غارت برده نشده بود جای تعجب داشت. حتماً که از بیاطلاعی است وگرنه اینجا آنقدر آدم گرسنه و بیمغز هست که اگر دستشان میرسید آنها را میفروختند این درست شبیه یافتن گنج بود هرچند شاید دیگر به کار نیاید.
پس از اندکی مکث به سمت پایینتر رفتم یعنی آخرین طبقهی زیرین موجود؛ چون پایم درست خورد به کف سیاهچاله. وقتی پا در هوایی، ناامنی. ولی بهمحض اینکه پا بر زمین بگذاری یک احساس اطمینان دل آدم را خوش میکند. شاید به خاطر همین است ما آدمها عاشق جاذبه هستیم چه جاذبهی جنسی باشد چه جاذبهی زمین!
آنجا استخوانهای بسیاری بهطور پراکنده ریخته شده بود. این باید استخوان آدمهایی باشد که درگذشته با نبود آسانسور به قعر این چاله سقوط کرده بودند. حجم و تعدادش بیشازحد بود انگار گورستانی قدیمی است که سر از خاک برآورده. همه آنجا بودند اما مُرده! هیچ زندهای در آن حوالی دیده نمیشد جز چند موش درشتهیکل که هرکدام بزرگتر از گربه بودند و با فرود من از طناب، دمشان را روی کولشان گذاشتند و قایم شدند. فضای ترسناکی بود اما یک نوع حس آمادگی، غلبه میکرد بر لرزیدنم. طناب را رها کردم و داشتم سراسر طبقهی دوم زیرزمین را میکاویدم که بوی تعفنی تازه، چنان دهانم را ترش میکرد که مدام تف میکردم. شاید بوی تعفن موشهای مرده است.
کمی آنسوتر. محفل دستسازی دیدم با چندتکه پارچه و مشمع یک محیط خصوصی در گوشهای انتهایی زیرزمین ساختهشده بود احتمالاً محل زندگی کارگران در زمان ساخت این ساختمان بوده. بهسوی آن رفتم و از روی خط نور کلاهم حرکت میکردم.
لباسهایی پاره و خاکی بسیاری در کف سالن ریخته شده بود و هر گوشهای استخوان دستوپا و یا کلهای با شکل بیهودهی انسان، دیده میشد. باید سعی میکردم بیسروصدا حرکت کنم اساساً آدم وقتی حس کند درجایی ناشناخته است و یا گمشده، دنبال این است که جیکش درنیاید! هرچند این رویه بیهوده بود چون درخشش نور در آن تاریکی مطلق چنان خط شمشیرواری را میکشید که هر موجود مرده و زندهای را خبردار میکرد. پاورچینپاورچین پیش رفتم و به نزدیکی آن محفل رسیدم. بوی تعفن هم همزمان بیشتر میشد. به آستانهی ورودی آن رسیدم که دیدم درست جلوی آن بدنهایی پارهپاره که انگار کفتارها به آن حملهور شدهاند روی زمین افتادهاند و درون شکم و سینههایشان تهی شده بود اما هنوز دستوپایشان باقی بود و آنطرفتر چند سربریده. سر دوقلوها بود و سرهایی که هنوز به استخوان مردگی نرسیده بودند. مو داشتند و آثار گوشت و پوست رویشان باقی بود. این صحنهی دلخراش روحم را از بالا تا پایین خراشید. هول کردم و فوراً چند قدمی وحشتزده به عقب پیش رفتم تا در صورت وجود حملهی جانوری، آمادهی دفاع از خودم باشم. اما هیچکس نبود جز صدای تپش قلب و نفسهایم که آزارم میداد و گاهی نیز صدای دویدن سریع موشهایی که روی جنازهها اطعام میکردند و هراسان از حضور من مشوش شده بودند، شنیده میشد.
اجساد دوقلوها اینجا چه میکردند؟ معلوم نبود؟ این موشها بزرگ هستند اما یعنی آنقدر که میتوانند جسد دو مرد را بیاورند پایین!؟
در همین افکار بودم که چیزی بر سر کوبیده شد و رعشهی دردناکی از فرق سرم تا پاشنهی پایم کشیده شد و از حال رفتم.
ادامه دارد...