هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت صد و یازده]

این روزها بیدار شدنم دقیقاً شبیه این است که احساس می‌کنم یک قطره نور در مغزم می‌چکد و بلافاصله تمام ذهنم را خیس از بیداری می‌کند. دیدم که مادر دوقلوها صبح زود ‌رفت سر مزار شهدا. شاید دل‌تنگ شوهر یا پسرانش بود. پسرانی را که می‌توانست با دستان خودش خاک کند اما هیچ جسدی ازشان باقی نمانده بود. دقایق بسیاری روی کپه‌های خاکِ تنها گورستان محله‌ی زاغه‌نشین، نشست و گریست. هیچ‌کس آن حوالی نبود جز من که شبیه یک جفت چشم ترسناک، در خفا نظاره‌گرش بودم. دلم برایش می‌سوخت. از دور در ذهنم داشتم قضاوتش می‌کردم که این گریستن‌ها حقش است اما گاهی نیز تبرئه‌اش می‌کردم که برای حفظ آبرویش شاید هر جنایتی توجیهی دارد. گم‌شدن جسد فرزندانش و گریستن روی گور دیگران، یک آن چیزی را انداخت توی دلم و شد خوره‌ی جانم.

گریستن بر سر گور خالی از مرده!

تا صبح روز بعد مدام هزار بار فکرهای جورواجور کردم. یک‌چیزی این وسط باهم نمی‌خواند. باید از چیزی مطمئن می‌شدم. صبح خیلی زود روز بعد، به تنها گورستان شهدای زاغه‌نشین رفتم و به کمک بیلی که از خواهر دوقلوها گرفته بودم، گورها را شخم زدم. خاک نرمی بود که برعکس طی گذر زمان باید قوام می‌داشت اما خیلی زود کنده شد. باید با مشتی لباس پاره و کهنه و استخوان‌های مردگان روبرو می‌شدم ولی بعد از کندن بیش از نیم‌متر در دل خاک هیچ‌چیزی ندیدم. حدسم درست بود گورها همگی خالی بودند. مو بر تنم سیخ شد. قلبم تالاپ‌تالاپ می‌زد. اثری از جنازه و یا استخوان کشته‌شدگان درگیری با مأموران شهردار نبود. گور دیگری هم که تازه‌تر بود آن را نیز کاویدم. گوری که فهمیدم متعلق به پدر دوقلوها بود ولی آن نیز تهی از جسد بود. یعنی کسی اجساد را بیرون کشیده و به آن خیابان برده!؟ این محتمل‌ترین نظریه است. این مردم گرسنه، به زنده‌ها رحم نمی‌کنند چه برسد به مردگان. به‌هرحال اگر دولت نخورد چه کسی بهتر از این زاغه‌نشینان؟ این‌که چه کسی از بردن اجساد نفعی می‌برد هیچ اهمیتی نداشت فقط باید می‌فهمیدم تا مرا به پاسخ مفقودی اجساد دوقلوها نزدیک کند. یک آن خنده‌ام گرفت که آن زن بر روی شهدای بی جسد می‌گریست و حتی به میله‌ای چوبی کاشته شده روی گورهای تهی از جسد، پارچه‌هایی را گره‌زده‌ بودند شک ندارم اگر کسی از جایی دیگر به این محل بیاید لابد فکر می‌کند چه شخصیت برجسته‌ای اینجا دفن شده، شاید چندین سال بعد به زیارتگاه هم مبدل شود کسی چه می‌داند. این مردم از همه‌جا بی‌خبر، روی قبرهایی می‌گریستند و نذرونیاز می‌کردند که چیزی در آن نیست! آدم‌هایی که البته گمنام نبودند بلکه مفقودالاثر بودند و هیچ اثری ازشان در زیر خاک نبود. خاک‌ها را مجدد سر جای خالی‌اش بازگرداندم تا همچنان گورها، سربسته باقی بمانند و چوب‌ها پارچه دار را توی خاک فروکردم.

چیزی که روشن است این است که کسی که اجساد گورها را برده همان کسی است که اجساد دوقلوها را قاپیده. او کیست؟ نمی‌دانم. این را با خواهر دوقلوها در میان گذاشتم. ترسیده بود. او را چون برادری دلسوز در بغلم فشردم و گفتم نترس، پیدایش می‌کنیم.

تا آن روز نمی‌دانستم پدر دوقلوها، بازنشسته‌ی معدن بود. در خانه‌ی آن‌ها همه‌چیز یافت می‌شد که هرگز در خانه‌ی ما وجود نداشت. جعبه‌ابزار، کلاه ایمنی، چراغ‌قوه، دستکش و طناب، خرت‌وپرت و چیزهای جورواجور که معلوم نبود پدرش از کجا جمع کرده، شاید همه را از محل کارش کش رفته بود. یک اتاق‌خواب پر بود از این چیزها، حتی دینامیت! این‌که سال‌ها در خانه‌ای دینامیت هست و به شکلی منفجرنشده یا نشان از مراقبت زیاد دارد یا خوش‌شانسی. یا شاید هم باروتش نم‌کشیده. به‌هرحال هر آنچه در خانه‌ی آن‌ها بود همگی چیزهای بنجولی بودند که شاید هیچ‌وقت بکار به آن مرد مُرده نیامدند اما به طرز عجیبی برخی‌شان را نیاز داشتم.

خودم هم نمی‌دانستم دقیقاً می‌خواهم چکار کنم و به دنبال چه چیزی‌ام؟ فقط حس کنجکاوی لامصب ول‌کنم نبود. باید رابطه‌ای بین مفقود شدن اجساد دوقلوها و نبش قبر شهدای زاغه‌نشین و طبقات زیرین ساختمان که هیچ‌گاه ندیده بودم، باشد. کشف این رابطه هیچ روزن چندان مشترکی بین عناصرش نداشت اما احساس می‌کردم نباید لاینحل باقی بماند باید تا ته این ماجرا بروم. من هنوز راز وجود آن عکس زن هندی و ارتباطش با دختر توموری و لقاح مصنوعی خودم را نیافته بودم شاید رسیدن به پاسخ راز مفقودی اجساد مرا به راز خودم نیز نزدیک کند. نکند همه‌ی این‌ها زیر سر یک زن هندی است؟ نکند همه‌شان زیر سر پدرم است؟

اگر کسی اجساد را به خیابان برده و فروخته یعنی مثل هم در این زاغه‌ها زندگی می‌کرده. این ترسی در دلم انداخته بود از این‌که کسی شاید آمار مرا داشته. کسی که همکار من بوده و خبر نداشتم. اگر این‌گونه است پس باید فهمیده باشد که من اندام‌های آن زن چاق را در آن خیابان فروختم. پس باید بداند که من شکارچی چشم بودم. نمی‌دانستم مفقودی اجساد دوقلوها این‌قدر برای من مهم شوند و به این شکل مرا درگیر خود کنند. اکنون من بیشتر از مادر دوقلوها در پی اجساد بودم و بیشتر نگرانم. ازاین‌رو باید سارق اجساد را می‌یافتم.

اما چه کسی می‌تواند پیکر دو پسر جوان که وقتی می‌میرند بدنشان سنگین‌ترین وزنه‌ی جهان است را بلند کند آن‌هم بدون این‌که ردپایی ازش باقی بماند؟ او باید مرد باشد، یک مرد قوی‌هیکل که می‌تواند دو جنازه را روی کولش بیندازد و آخ نگوید. این مرد، یک راز تاریک است باید او را بیابم. یک نقشه‌ی مبهم برای ارضای بیشتر کنجکاوی‌ام در ذهنم نقش بست و آن رفتن به زیرزمین بود.

نیمه‌های شب وقتی‌که همه در خواب بودند. همراه با خواهر دوقلوها از طریق آسانسور به طبقه‌ی بالا رفتیم و بعد به خرپشتی. در کسری از ثانیه موتور آسانسور را از کار انداختم و درب خرپشتی را هم قفل کردم. با این کار، هم کارکرد آسانسور را به او نشان دادم هم با تازه‌های بیشتری از دنیایی که ندیده بود آشنایش کردم. با کمک چراغ‌قوه راه‌پله‌ی تاریک و ناایمن را پایین آمدیم. فقط اهرمی می‌خواستم تا درب آسانسور طبقه‌ی همکف را به‌زور بازکنم و با ابزارآلاتی که خانواده‌ی آن دختر داشتند موفق به این کار شدم. درست بود. اتاقک آسانسور که بالا باشد، طبقات پایین، هیچ‌ندارند جز محفظه‌ی تاریک و خالی.

باید طناب بلندی هم گیر می‌آوردیم به طول تخمینی ۶ متر برای رفتن دوطبقه‌ی زیرین.

با آمادگی جسمانیی که داشتم آویزان شدن از طناب کار چندان سختی نبود. کافی بود طناب به یک جای محکم و قابل‌اعتماد متصل شود و سپس از آن آویزان شوم و در دقایقی تلاش و دلهره، به پایین رفتم؛ به زیرزمینی که هیچ‌گاه به وجود آن فکر نکرده بودم؛ به قعر سیاه‌چاله!

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x