آدم عوضی! [قسمت صد و بیست و یک]
احساس میکردم نابود کردن دستگاهی که تصاویر نگاهم را ضبط میکند سریعتر از خارج کردن ریزتراشهی زیستی از مغزم است. البته تنها راه هم همین است وگرنه کدام آدم احمقی مغزش را زیر دست کسی میگذارد تا چیزی از آن خارج کند درحالیکه قبلاً چیزی در آن فروکرده!؟ من بااینکه آزاد آزاد بودم ولی خود را در حبس میپنداشتم. اختیار آنچه میدیدم با من نبود و این یعنی زیر ذرهبین رفتن؛ چه حسی از این آزاردهندهتر که مدام احساس کنی هر کاری که میکنی و هر چیزی که میبینی را کس دیگری هم میبیند!؟
هرچند توفیری نمیکرد و برای آدمی که امیدی به ادامهی حیاتش ندارد چه فرقی میکند که در حبس و کنترل زندان باشد یا نگاهش را در حبس و کنترل دیگری ببیند؟ با این تفاسیر بعد از رابطهی لذتبخشی که داشتم انگار نورونهای مغزم در پی ارضای کنجکاوی بودند. اصلاً بعد از سکس انگار مغز آدم باز میشود. شاید بهواقع خلاقیتها بعد از آزادسازی این هیجان غریزی، فوران میکند، کسی چه میداند! چراغ سلولهای تاریک ذهنم داشت یکییکی روشن میشد. مهمتر از رهایی از حبس نگاهم، رسیدن به این پاسخ بود که دقیقاً این دختر مو فرفری کیست و چرا دستبردار من نیست!؟ چطور به این همه فناوری دست پیداکرده که میتواند از راه دور مغزی را هک کند، زندانی را از حبس رها کند و آدم آزادی را با نفوذ به چشمانش، از راه دور کنترل کند؟ شب هنوز تاریک بود. از آغوش عشقم جدا شدم و کل امارت مجللی که در آن بودیم و هر پستویی که پیشتر ندیده بودم را با دقت ازنظر گذارندم تا اگر چیزی هست را بیابیم و از بین ببرم. آن دو در اتاق خود خوابیده بودند و بعد از گشتوگذار طولانیمدت، پاورچینپاورچین تکتک اتاقها را هم سر زدم و البته که یکی از اتاقها در نیمطبقهی بالا که چند پله میخورد تا به آن برسی، قفل بود و بعد از فشردن دستگیره، پیغام خطایی روی قسمت دیجیتالی در ظاهر شد که عدم دسترسی را اعلام میکرد احساس کردم آن اتاقی که شبیه رصدخانهی چشمانم بود را یافتم، بیآنکه به آن واردشده باشم.
چه چیزی میتوانست در را باز کند!؟ نه جایی برای اثرانگشت داشت نه کارت و نه احراز هویت مبتنی بر کنترل چهره یا عنبیه چشم. حتی شبیه قفلهای دیجیتالی روی فروشگاههای چشم فروشی هم نبود. بعد از چندین بار تلاش بیهوده به بستر بازگشتم. این اتاق میتوانست رازهای زیادی در خود داشته باشد. اساساً هر چیزی که در جایی پنهان است حتماً موضوع مهمی در خود دارد، حتی اگر این اتاق رصدخانهی چشمان من نباشد باز چیزی برای گفتن در آن نهفته هست.
اندام نیمه عریان عشقم زیر پرتوهای زرین ماه نورباران شده بود و موهایش شبیه امواج خروشانی از پشت سرش روی بالش رهای رها. تا دمدمای صبح محو تماشای خمیدگی بدن جذاب زنانهاش و بازی سایه و نور نشستم. او آرام در خواب ناز فرورفته بود بدون هیچ دغدغهای. آدمها وقتی میخوابند از هر چیزی انگار چشمپوشی میکنند و من در اندیشهی آن اتاق محو بودم.
هوا داشت رو بهروشنی میرفت که دختر مو فرفری در اقدامی غافلگیرانه داخل اتاق شد و ازم خواست بدون سروصدا بیرون بروم. مرا به گوشهای کشید و پرسید، از صدای هشدار موبایلم بیدار شدم. چرا سعی کردی به اتاق نیمطبقهی بالا وارد شوی!؟
از خجالت، داغ شدم. او از کجا پی برده بود؟ نمیدانستم. البته این سؤال احمقانهای بود زیرا او نیز بجای من همهچیز را میدید. ولی در آن لحظه، خواب بود پس از کجا متوجه شده که من بودم!؟ نکند آن چیزی که دنبالش میگردم داخل موبایلش است!؟ بههرحال جایی برای انکار نمیدیدم. کمی منمن کردم و گفتم، هیچ، کنجکاو شدم همین.
لبخندی زد و گفت، محض اطلاع، داخل آن اتاق چیز باارزشی نیست. البته هست اما برای تو ارزشمند نیست!
گفتم، محتویات آن اتاق برای من اهمیتی ندارد اگر به من مربوط نیست. من هنوز ناراحتم از اینکه نگاهم را کنترل میکنی.
گفت، حدس میزدم. لابد داشتی دنبال دستگاه ذخیرهسازی تصاویر چشمانت میگشتی.
سگرمههایم را در هم کشیدم و گفتم، اوهوم و حس میکنم داخل همان اتاق قفلشده است.
گفت، ببین پسر، من آن ریزتراشهی زیستی را برای حفاظت از تو کار گذاشتم. تو خودت باارزشتر از هر چیزی که فکر میکنی هستی. ولی باور کن چیزی که دنبالش هستی اینجا نیست.
کمی از حجم خجالتم کاسته شد و پرسیدم، پس چرا قفلش کردی!؟
بیآنکه منتظر پاسخش باشم این پرسش مهمتر را پرسیدم، چه نوع قفلی داشت که نفهمیدم!؟
نگاهی زیرکانه انداخت و گفت، گفتن این کمکی به باز کردن قفل در نمیکند اما بد نیست بدانی با حس لامسه! یعنی قفل این در زمانی باز میشود که من در حالت عادی دستگیرهاش را فشار دهم. بنابراین اگر عصبانی و هیجانزده باشم و یا دستم را ببُری و حتی اگر مرا بکُشی این قفل باز نمیشود که نمیشود! چون با فرم دست و میزان حس لامسهی دستم در ارتباط است. بنابراین نهتنها دستتو بلکه دست هرکسی هم به آن برسد باز نمیشود!
صدایم داشت بلند میشد که گفت، آرامتر، خوابند!
پرسیدم، حتی دست دوستت!؟
با اطمینان گفت، حتی دست او.
با صدایی خفهشده پرسیدم، نمیترسی بلایی بر سرت بیاورم!؟
گفت، نه. چون ما به هم احتیاج داریم.
چقدر قفل عجیبی بود. شبیه تمام قفلهای زندگیام. شبیه قفل درب خوشبختی که دستم به آن میرسد ولی هرگز باز نمیشود شاید درب زندگی عادی و خوشبختی هم قفل مبتنی بر لامسه دارد. این نوع قفل که حتی در خیالم نمیگنجید، خیلی هوشمندانه بود. این دختر واقعاً آدم عجیبی است آدمهای عجیب هم، آدم عوضیاند!
با جدیت تمام گفتم، همهی قفلها، با مجبور کردن کسی که رمز آن را دارد، باز میشوند بنابراین بدون اینکه تلاش کنم بلایی بر سرت بیاورم آن را باز خواهی کرد مگر اینکه خودت با میل خودت این کار را بکنی.
لبخند از صورتش محو شد. قدمزنان تا داخل حیاط رفتیم. کمربند لباسخوابش را محکم کرد و گفت، به نظرت اینکه میگویند خدا ما را میبیند احساس بدی است؟
-الان خودت را جای خدا جا زدی!؟
-نه کلی گفتم.
- معلوم است که بد است! اینکه حس کنی کسی مرتب رفتار و کارهایت را حتی در خلوت میبیند احساس بدی است.
-ولی اگر چنین کسی باشد هم گناه نمیکنی و هم خیالت راحت است که یک نفر همیشه حواسش به تو هست.
-الان درس اخلاق و مذهب به من میدهی!؟
-نه. ولی هر چیزی توی این دنیا همزمان خوب و بد دارد. هیچچیزی بد مطلق نیست و هیچچیزی خوب مطلق نیست.
تا انتهای مسیری مشجر که درختانش فضا را خمیده کرده بودند باهم طی کردیم و گفتم، خیلی از راههای رفع نیازهای ما، تحت لوای گناه جای گرفته. هر کاری که در خلوت بکنی حس میکنی گناه کردی. پس بهتر است کسی جز خودت هم به آنها دسترسی نداشته باشد وگرنه تماماً میشود عذاب وجدان.حرفهایی هست که نمیشود به هیچکس زد. حرفهای رازآلود. رازهای مگوی؛ که جز خودت کسی از آن باخبر نیست و پسازآن، خاک همراز و محرم رازت میشود تا ذرهذرهی حرفهایت به خورد گوش دانهدانهی ذرات ساکت و همیشه شنوای خاک برود. خاک، خیلی غنی است از رازهای نگفتنی. به نظرم قبرستان، خاکش پر از حرفهای نشنیدنی است! البته قبرستان مشاهیر و شما ثروتمندان. چون خبری از گور ما فقرا نیست.
داشت از سرما میلرزید. سیگاری آتش زدم و ادامه دادم، بهتر است بروی بخوابی. من گوشم از این حرفها پر است. ضمناً اگر خدایی بود این زندگی من نبود. خدایی که دردهای مرا میبیند و کاری نمیکند لابد یا بیعرضه است یا اصلاً کور است شک نکن.
شانههایش را بالا انداخت و گفت، همین موضوع ریزتراشه که تو را توی تنگنا گذاشته، خیر هم به تو رسانده. من همه جور مراقبتم.
کام عمیقی گرفتم و گفتم، کار کثیفی که کردی را با این تشبیه احمقانه، توجیه نکن. من به مراقبت تو هیچ احتیاجی ندارم.
ادامه دارد...