آدم عوضی! [قسمت صد و بیست]
بهبودی عشقم چندان طول نکشید. دختر مو فرفری به همین مناسبت جشن مختصری ترتیب داد تا ترکیبی از چهار آدم جورواجور که هر یک پیشینهی عجیبی دارند در کنار هم ساعاتی را خوش و خرم باشند و ما بهعنوان مهمان، خاطرات بد را حداقل تا دقایقی از خاطر ببریم. هرچند آن حجم از تلخی را با هیچ جشن شادیبخشی نمیشد فراموش کرد. حتی اگر هزاران بادام شیرین هم خورده باشی یک بادام تلخ تمام کامت را زهرمار میکند و بدتر اینکه ما هزاران بادام تلخ خورده بودیم و یک بادام شیرین مطمئناً کاممان را شیرین نمیکرد. وسط پذیرایی شام مفصل و شراب سرخ فریبنده گفت، خبر فروریختن ساختمان شما عین بمب صدا کرده. خواستم بپرسم پس چرا زمانی که مأموران شهردار ساختمانی را منفجر کردند این خبر مثل بمب صدا نکرد؟ که سکوت کردم.
گفت، همه انگشت اتهام را بهسوی دولت گرفتهاند که آنقدر اقدام نکرده تا زاغه آپارتمانها بر سر زاغهنشینان آوار شود. این آپارتمانهای فاقد مجوز و استاندارد ساخت بودند و نیمهکاره هم به حال خود رها شدند و اگر زاغهنشینان آنجا نمیرفتند یک اسکلت همیشه خالی بود. حتی گفت علت ویرانیاش را فرسودگی بیشازحد سازه دانستهاند درحالیکه در کنار فرسودگی، دلیل اصلیاش انفجار در طبقهی دهم بود منتها هیچکس زنده باقی نمانده بود و آوار هر طبقه روی طبقهی دیگر چنان فروریخت که امکان هرگونه ارزیابی و کارشناسی دقیق را سلب میکرد. دختر مو فرفری ادامه داد که این خرابی یک اتفاق خوب را رقمزده، دولت در پی اسکان دادن تمام اهالی آن منطقه برآمده؛ البته پیش از جابجایی، خانههای آماده برایشان تدارک دیدهاند. نگاه نافذی به من انداخت و گفت، حرکت پدرت خیلی هم بد نشد. عدهای از بین رفتند ولی گاهی یک شر باید اتفاق بیفتد تا خیرش به دیگران برسد.
با طنازی تمام جامی بر لب کشید وقتی آن را روی میز گذاشت نبشی رژلبش روی جام باقی ماند و ادامه داد، من باور دارم دنیا، دنیای خیر است و هر شری هم بیاید برای خیر است.
در دلم گفتم، این شر، بادام تلخ است و خیر پسازآن، بادام شیرین!
احساس کردم شاید این جابجایی زاغهنشینان، اندکی از بار گناهان پدرم را شسته باشد اما دیگر چه اهمیتی داشت؟
شب به انتها رسید و از داخل بستهی سیگار، یک نخ باقیمانده را بیرون کشیدم تا به همراه طعم گس شراب و غمهایم دود کنم. باورکردنی نیست که سادهترین، مسخرهترین و ناچیزترین چیزهای روزمره چقدر میتوانند حال آدم را بگیرند، مثلاً فقط یک نخ سیگار داری با لذت تمام روی لبت میگذاری اما یک آن میفهمی که از سمت فیلتر، روشنش کردی!
بوی گند فیلترش حال به هم زن بود و این کوچکترین چیز هم به کام من نمیرفت. حتماً باید خراب میشد.
دوستدختر مو فرفری گیلاسی بلند کرد و پیش از آنکه بگوید بهسلامتی همه. یک لب از دختر مو فرفری گرفت.
عشقم، شعف و تعجب خاصی در نگاهش بود چنین جوّ و چنین محیط شاهانهای را هرگز توی خیالاتش هم تصور نمیکرد شبیه بار نخستی که من به این مکان آمده بودم. قبراق به نظر میرسید و زیباتر از آن دو زن دیگر بود. با اینکه بچهای را سقط کرده و رنجی سخت بر او واردشده ولی خیلی خوب به حالت طبیعی برگشته بود. البته بیشتر از طبیعی؛ یکی از لباسهای بلند دختر مو فرفری بر تنش خودنمایی میکرد. حمام رفته بود و برق میزد؛ او را به این اندازه زیبا و تمیز و خواستنی ندیده بودم. لباسی نازکی که بر تن داشت چاک سینهی سفیدش را در زیر سرخی تور حریرش، چشمنواز نشان میداد.
برق نگاهش، امیدی را در دلم زنده نگه میداشت. او بهاندازهای که من فکر میکردم غمگین نبود. اصلاً غمگین نبود. احساس میکردم باید از خانهخرابی و مرگ مادرش و سقطجنین و دست و پنجه نرم کردن با مرگ، رنجور باشد ولی انگارنهانگار که اتفاق افتاده و چنان شادوشنگول بود که گویی قرنها از آن دختر ساده و غمگین و تنهایی که میشناختم فاصله دارد. شاید برای او نیز این شر، یک خیر بود. بههرحال آرزویش رفتن از آن خرابآباد بود که برآورده شد هرچند به بدترین شکل ممکن.
دختر مو فرفری حسن ختام جشن را بعد از بریدن و خوردن کیک بزرگی، با گفتن این جمله که بهتر است خوب استراحت کنید فردا کلی کار باهم داریم اعلام کرد.
من باز به همان اتاقی که چندی پیش در آن سرکرده بودم رفتم البته به همراه عشقم. میشد یک ضیافت عاشقانه هم داشته باشیم ولی غرق فکر و اندوه بودیم. برای من این خاطرات به این سادگیها محو نمیشدند. بخصوص آنکه از آیندهای که از هرلحظهاش بیاطلاع بودم و برایش برنامهای نداشتم و از گذشتهای که چیزی ازش باقی نمانده بود در عذاب بودم. از طرفی بدنم را تحت کنترل آن دو زن میدیدم. نگاهم را دزدیده بودند و معلوم نبود چی توی سرشان است و منظورشان از «کلی کار داریم» چیست؟ حضور در این مکان، آزارم میداد ولی قطعاً بهتر از هر جای دیگر است فقط نمیدانستم چطور میشود به آنان اعتماد کنم؟!
پیش از آنکه به اتاقمان برویم عشقم داشت سراسر سالن و تابلوها و زرقوبرقش را میپایید. کنجکاوی شدیدی از دیدن اشیا که قطعاً بهواسطه دختر بودنش، بیشتر در نظرش خودنمایی میکردند، دست از سرش برنمیداشت. حتی با لوندی زیادی گفت، این دو تا زن عاشق هماند؟! گفتم بله ازدواج هم کردهاند.
لبهایش را بالا انداخت و گفت، جالب است! البته من از جنس خودم خوشم نمیآید. نمیدانم شاید چون با دختر کسی نبودم شاید چون با برادرانم بزرگ شدم. اصلاً احساسشان را درک نمیکنم و حسی به زن ندارم. رابطهی عاشقانهی آنها ولی قابلتأمل است. منتها بازهم من یقین دارم هیچی مثل رابطهی زن و مرد نیست.
اینجا خبری از ترس قانون و محدودیتهای مادرش نبود. ترسی از دیدن ناگهانی و سرزدهی پدرم نبود. محیطی دلچسب و آرام با نهایت امکانات رفاهی، آدم را قلقلک میداد تا از این مسیر بیشتر لذت ببری به همین خاطر وقتی روی تخت خود پرت کرد در میان نرمی و ارتجاع فنر غرق شد. موهایش به رقص درآمد و پخشوپلا شد و لبهایش به شادی آغشته؛ گونههایش سرخ از سرخی شراب بود و بدنش گُر از گرمی آن. با لذت تمام گفت، وای! چی از این بهتر! سپس دستانش را باز کرد و گفت، بپر بغلم.
ادامه دارد...