هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت صد و نوزده]

پدرم مُرد. هم گریه داشت، هم نه.

گریه داشت چون سال‌ها با او بزرگ‌ شده بودم. چون مادر نداشتم. یاد چشمانش که آن‌ها را تا انتها گذاشت روی تاروپود لباس مردم تا برایشان چیزی بدوزد و من اندکی راحت زندگی کنم، یاد اصرارهایش برای خرید آب هویج هرروزه‌ تا چشمان ضعیفم، تقویت شوند، یاد عفونت چشمانش در اوج نداری و بی‌پولی، یاد تلوتلو خوردنش وقتی کاسه‌ی چشمانش، تهی از چشم بود، یاد آمدن پرشور و شوقش هنگامی‌که از حبس آزاد شدم، همه و همه، ریشه‌ی دلم را آن‌چنان می‌سوزاند که می‌خواستم سینه‌ام را پاره‌پاره کنم. بدون او من بی‌کس‌ترین آدم روی این کره‌ی خاکی‌ام و یاد همه‌ی این‌ها اشکم را درآورد.

از طرفی مرگش گریه نداشت، چون مرا با هزاران راز تنها گذاشت، چون موجود بی‌بندوباری بود، چون تمام دیوارهای اعتمادی که یک پسر می‌تواند در پدر ببیند را به‌کلی از بین برد. چون چه زمانی که چشم  داشت و چه زمانی که نداشت، درهرصورت کور بود وگرنه عروسک دست مادر دوقلوها نمی‌شد و زندگی‌های بسیاری را نابود نمی‌کرد. او بزرگم کرد اما بزرگِ تحقیرشده که بدتر از موجود بزرگ نشده است! چون چیزی جز نفرت و رنج و غم بر پیکر ذهن من باقی نگذاشت. یاد همه‌ی این‌ها چشمه‌ی جوشان اشک‌هایم را خشک می‌کرد.

هرچند من زنده بودم اما درست خود را به‌مانند یک مرده‌ی متحرک می‌پنداشتم. تهی بودم از هویت. از مادری که هرگز نداشتم. از پدری که رفت، از آدم‌هایی که می‌شناختم و از گذشته‌ای که پودر شد رفت هوا.

اصالت به معنی داشتن خانواده‌‌ای با اصل و نسب برای من بی‌معناترین است و من بی‌اصالت‌ترین آدمم؛ آدمی که هیچ گذشته‌ای ندارد، اصالت ندارد!

پدرم مُرد، بی‌آنکه مرگش را ببینم و یا جنازه‌اش را. او درون یک تصور برایم مادری کرد و درون یک تصور از دنیا رفت.

من ماندم و زخم‌هایی که درمانی برایش نبود. باید زودتر از آن خرابه آباد می‌رفتم ولی آن‌قدر ماندم تا بدترین چیزها را دیدم و وقتی چیزی برای دیدن باقی نماند رفتم. خاک‌برسر من که تا تمام خاک آوار زاغه‌ آپارتمان بر سرم نریخت آنجا را ول نکردم. در آن خرابه‌های بی‌بنیان در کنار آدم‌های خراب، زندگی خرابی را تجربه کردم. خرابی من، همه‌اش ناشی از این حجم از خرابی‌هاست!

 چشمانم نمناک بود و بغض‌آلود و شوره‌زار اشک‌هایم روی صورتم خشک‌شده بود. اشک‌های تازه متولدشده، دل‌دل می‌کردند بیرون بیایند یا نه. برای کی؟ برای چی؟ مگر زندگی چه گلی زده به سرم که ارزش این‌همه گریستن و غصه خوردن را داشته باشد؟ مگر پدری که مرا بارها در تنور نفهمی‌اش سوزاند، گریستن داشت؟ کسی که مرا با بی‌اعتمادی و تاریکی پروراند اسمش پدر است؟

من مبدل شدم به هیچ‌کس. کسی که نه خانواده‌ای دارد، نه گذشته‌ی قابل بازگشتی و نه عشقی. تنها دل‌خوشی اخیرم دختری طناز و کم‌سن است که او نیز به دام مرگ رفت و پیکرش روی پایم آسوده و عاری از روح، خوابیده. من هیچ‌کسم. حتی کنترل چشمانم در اختیارم نیست. من هیچ‌کسم. یک سایه‌ی بی‌مقدار. سایه‌ای روی جنازه‌ی دختری جان داده.

بغض چون استخوان در گلویم گیرکرده بود و راه نمی‌رفت ولی خودرو با سرعت هرچه‌تمام‌تر از خرابه‌های پشت سر دور می‌شد. دختر مو فرفری لابد همه‌چیز را از نگاه من و دستگاه ضبط تصاویر چشمانم دیده بود که درست سر بزنگاه به سراغمان آمد. ساکت بود می‌دانست هیچ نباید بگوید اما مرتب در آینه‌ مرا می‌دید که سربه‌زیر موهای عشقم را نوازش می‌کردم. اما سکوت مرگبار را شکست و گفت، بیمارستان هم نزدیکی‌هاست. نگران نباش فقط دعا کن! هماهنگ کردم با تیم امداد بیمارستان.

دعا چیزی بود که هرگز بر زبان نرانده بودم. نگرانی، بخش جدایی‌ناپذیر از زندگی‌ام بود اما دعا در هیچ گوشه‌اش جایی نداشت. چه دعایی؟ دعا کنم نمیرد و به این زندگی اسفبار و پر از تلخی برگردد یا دعا کنم به بهشت برود. بهشتی که هر حرامزاده‌ای خود را در آن تصور می‌کند. بهشت مادر دوقلوها؟ بهشت پدرم؟ یا بهشت آدم‌های عوضی؟

لحظاتی بعد خودرو در آستانه‌ی ورودی بیمارستان متوقف شد و تیم امداد که حاضر و آماده ایستاده بودند عشقم را از آغوشم جدا کردند و با تنفس مصنوعی سوار بر برانکارد کردند و سریع به داخل بیمارستان بردند. خواستم دنبالشان بروم دختر مو فرفری مانع شد گفت آنان کارشان را خوب بلدند. بعدش بیمار اورژانسی مستقیم به اتاق عمل می‌رود رفتنت فایده‌ای ندارد.

جالب بود که او را  بیمار می‌خواند. من که او را ازدست‌رفته می‌دیدم. این تلاش‌ها احمقانه به نظر می‌رسید. هرچند دوست داشتم من نیز به همراه او، مرده باشم. ازاین‌رو می‌خواستم تا لحظه‌ی مرگم را کنار پیکر بی‌جان او باشم از سویی ذره‌ای امید ناخواسته که همیشه آدم را می‌فریبد می‌گفت، اندکی صبوری پیشه کن. شاید هم نمرده باشد.

چند تن از پرستاران فوراً بازگشتند و یکی از آنان پرسید، آیا حالتان خوب است؟ شما هم نیاز به مراقبت و درمان دارید؟ گفتم، نه. چیزی‌‌ نیست من خوبم.

دختر مو فرفری رفت از دکه‌ای کنار بیمارستان بسته‌ای سیگار به همراه دو قهوه‌ خرید و گفت، باید بتوانی به خودت مسلط شوی. سیگاری آتش زدم و سیگار بعدی و سیگارهای بعدی... اما آرام نشدم. آفتاب رو به خاموشی می‌رفت و هوا رو به سردی.

فصل آخر زندگی‌ام داشت به پایان می‌رسید و صدای دینگ موبایل دختر مو فرفری او را آگاه کرد که باید به داخل بیمارستان برویم.

او برای خودش کیاوبیایی داشت. دکتر معالج حاضر شد و رو به من پرسید، شما همسر بیمار هستید؟ سرم را به نشانه‌ی تائید تکان دادم. در موقعیت مشابهی که پیش‌تر هم تجربه کرده بودم. سری قبل خودم را جای همسر همین دختر مو فرفری جا زدم و این سری باید همسر قانونی خواهر دوقلوها می‌شدم.

ادامه داد و گفت، دو خبر دارم برایتان. یکی‌اش بد و  دیگری خوب. کدامیک را اول بگویم؟ حوصله‌ی پرسش پاسخ نداشتم و خودش این را زود فهمید و گفت، خبر خوب این است که این دخترخانم زیبا، زنده است و خبر بد این است که بچه‌ی توی شکمش مُرد. درهرصورت باید خوشحال باشید که مادر بچه سالم است چند روز استراحت کند حالش رو به بهبودی کامل خواهد رفت. به‌موقع او را رساندید بیمارستان. بی‌شک قدردانتان خواهد بود. دختر مو فرفری لبخند کش‌داری بر صورتش نمایان شد لابد داشت به من می‌گفت دیدی بد هم نیست که دنیا را از نگاه تو دیدم و زود به داد عشقت رسیدم. پس ازم دلخور نباش که چرا توی سرت ریزتراشه‌ی زیستی گذاشتم.

به لبخندش، اخمی همراه با تحسین غیرقابل ابراز نشان دادم.

در میان آن‌همه خاک و خون و درد و زجر و ناامیدی، این خبر مسرت‌بخشی بود. اما چندان شاد نشدم شاید به خاطر این‌که دوست نداشتم عشقم بازگردد و دوباره دنیای پر از لجن و سیاهی را تجربه کند. این شبیه قصاص چندباره است. با این وصف رو به پزشک معالج لبخند تلخی زدم. زنده ماندن یا نماندن فرزندی که معلوم نبود از آن من بود یا از آن برادرانش، هیچ احساسی را در وجودم برنمی‌انگیخت.

او را از اتاق عمل به بخش مراقبت‌های ویژه بردند. از پشت شیشه‌، نفس‌های عمیقش در زیر لوله‌ها و ماسک تنفس مصنوعی، نگاهش می‌کردم و از این‌که حتی دلت بخواهد بمیری ولی ژن‌هایت نمی‌خواهند، از این جبر تلخ گریه‌ام درآمد.

دختر مو فرفری نظاره‌گرم بود. گفت، چقدر دل‌نازک شدی. البته تو آدم مهربانی هستی ولی فکرش را نمی‌کردم این‌همه شکننده باشی. حتماً خیلی دوستش داری. داستان عشقتان شنیدنی است.

با پشت دستم اشک چشم را سقط‌جنین کردم و رحم چشمم را از آن پاک کردم گفتم، تو که همه‌چیز را دیدی. چیزی برای گفتن نیست.

گفت، ببین دوست خوب من، نوک مو، گذشته‌ای است که دیگر رشد نمی‌کند اما ته مو مدام در حال رشد است تا گذشته‌ی رشدنیافته را به هدف برساند.
این یعنی گذشته همیشه همراه ماست و با این‌که رشد می‌کنیم اما همیشه گذشته را در پیش روی خود می‌بینیم و گذشته، درست نوک قله‌ی موفقیت است زیرا بدون آن مو هم رشد نمی‌کرد.

گذشته را دوست داشته باش که زیبایی گیسوی دراز به خاطر گذشته است!

لبخندی زد و گفت، راستی موهایت خیلی بلند شده، البته به تو می‌آید!

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x