خان!
در غم نان که خَم کنی آن کمرت به نزد خان
بردهی او شوی چنان، بردهی جان بیجهان
خوان که نه خان است و ولی، جان همه جاناست و ببین
قامت راست بایدت تا نشوی که چون کمان
خنجر خان که دین او، لقمهی نان که کین اوست
نان تو بازوی تو شد، نیست که در کمین آن
خنجر دین او رَود بر نفس گلوی تو
لقمه فرو بَری چنان میکِشدش به استخوان
www.Soroushane.ir