همهی مردم، همیشه از دست شهردار شکایت داشتند. از خراج گزافی که به شهردار میدادند و هرگز خرج شهر نمیشد به تنگ آمده بودند. هرچه اعاده میکردند، افاقه نمیکرد. خیلی زود فریادها بلند میشد و یکدفعه هم خفه. وقتی به خیابان میآمدند تا اعتراضشان را نشان دهند با هجوم نیروهای امنیتی فورا به خانه میگریختند. از طرفی میخواستند اوضاع تغییر کند و تن به ذلت ندهند و ازطرفی میترسیدند به رحلت برسند. رنج این ترس بیشتر از رنج پرداخت مالیات بود. همین شد که کاسهی چکنمچکنم به دست گرفتند و کاری بجز غر زدن نداشتند. آنان هرگونه اعتراضی میکردند جرم محسوب میشد. فقط قادر بودند بخورند، بخوابند، کار کنند و سهم بیشتری از درآمدشان را به شهردار بدهند. همین.
×××
از آنجایی که زورشان به شهردار نمیرسید عصبانیتاشان را سر همدیگر خالی میکردند. روزی رهگذری از شهر رد شد و دعوای عدهای از مردم را دید. آنان را به آرامش دعوت کرد. وقتی علت درد و عصبانیت مردم را فهمید، پیشنهاد جدیدی داد، اینکه از این پس در هرجای شهر که میتوانید برینید. ابتدا همگی مسخرهاش کردند که این چه راهکاری است؟ اما وقتی علتش را فهمیدند قانع شدند. رهگذر گفت، باید جنبشی که من میگویم راه بیندازید. در این جنبش حرکتی است که ترس ندارد، جرم محسوب نمیشود و هرکسی قادر به انجام آنست. مردم پرسیدند از کجا مطمئن شویم که این جنبش، به نتیجه میرسد؟ او گفت، برای اثبات حرفم تا حصول نتیجه، در این شهر میمانم.
×××
روز بعد، مردم، دم در، توی کوچه، توی خیابان، پارکها، دم ادارات دولتی، توی بانک، دم در شهرداری و آنجاییکه میشد نشست، شلوارشان را پایین میکشیدند و همانجا میریدند. اما فقط این نبود، هرجایی که قرار بود دست ماموران شهردار به آن بخورد را گهمالی کردند. حتی پولی که باید بابت مالیات پرداخت کنند!
چندی نگذشت که شهر را گه برداشت.
شهردار وقتی دید که چه بلایی دارد بر سر شهر میآید در شگفت بود. احساس کرد مردم دچار بیماری زوالعقل شدند. هیچکس دیگر پولهای گهی را از مردم نمیگرفت. هيچکس شهر را تمیز نمیکرد. شهردار حتی نمیتوانست روزی را بدون دیدن گه سپری کند. دوروبریهایش عاصی شده بودند که چگونه با این اوضاع برخورد کنند. پولهای گهی بین مردم دست به دست میچرخید و ماموران نمیتوانستند بفهمند چه کسی پولها را گهمالی میکند. حتی قادر نبودند جلوی ریدن مردم را بگیرند چون هر کسی در هر جایی میتوانست بریند و فورا شلوارش را بکشد بالا.
شهردار هرگز علت این اتفاق را نفهمید. بیآنکه بداند چرا مردم اینگونه شدهاند، تصمیم گرفت از آن شهر برود و همین شد که عاقبت مردم به خواستهاشان رسیدند.
×××
مردم، شادیکنان نزد آن رهگذر رفتند تا بخاطر این پیشنهاد ازش تشکر کنند. رهگذر گفت، آفرین گفتم که به نتیجه میرسید. خب من هم دارم از این شهر میروم. شما میمانید و شهر گهی.
مردم گفتند، اینجا بمان. چون وقتش رسیده که ما یک جایزه به تو بدهیم.
رهگذر پرسید، چه جایزهای؟
اهالی مشتاقانه پاسخ دادند، از این پس تو میتوانی شهردار ما باشی.
رهگذر خندید و گفت، نه، نه. اصلآ. اگرچه این جنبش گهی، شما را به هدفتان رساند ولی من شهردار، شهری پر از گه نمیشوم!
مردم حیران گفتند: ولی این پیشنهاد خودت بود!
گفت، بله. ولی شماها که از ترس شهردار، از خود مایه نمیگذاشتید و با هر تشری فرار میکردید و بجای حل مشکل، به جان هم افتاده بودید، مردم آگاهی نیستید وگرنه گهی مثل شهردار را باید همان ابتدا بیرون میکردید تا شهرتان پر از گه نشود!
www.Soroushane.ir