خانوادگی کلافه شده بودیم، یارو بچهاش به دنیا میآمد کادو میبردیم.
پسرش سربازی میرفت همینطور.
از سربازی بازمیگشت به همین شکل.
دانشگاه میرفت همینطور.
از دانشگاه میآمد همینطور.
ماشین میخرید کادو میبردیم.
خانه میخرید، کادوی دیگر.
بیشتر کادوها کلهقند و سینی و این چیزها بود! روی کابینت آشپزخانه و یا تاقچهی اتاق خوابمان پر بود از کلهقند. استفاده هم نمیشد تا برای عودت مناسبت همان را ببریم فقط با تغییر زرورق و کاغذ کادو.
تمام رویدادهای مهم و حتی برخی اتفاقات مسخرهی فامیل و همسایگان باعث میشد همگی در چنین دورهمیهایی شرکت کنیم و کادوهایی که قبلاً به همین مناسبتهای مشابه گرفته بودیم را پس بدهیم. یک بدهبستان احمقانه.
از این رسوم متنفر بودم. آنرا فضولی در زندگی همدیگر میدانستم. اصلاً چه کاری است که طرف برای خودش کاری میکند و من باید برایش کف بزنم!؟
×××
تصمیم داشتم وقتی زندگیام را شروع میکنم این رسمها را از ریشه قطع کنم و همین کار را هم کردم. خیلی خوب است چشم دیگران از حریمت برداری. بنابراین وقتی: پسرم به دنیا آمد هیچکس نیامد.
سربازی رفت و برگشت همینطور.
رفت دانشگاه و آمد به همین شکل.
ماشین خریدم همینطور.
خانه خریدم همینطور.
اما حس کردم چقدر تنها شدیم. هیچکس سر نمیزد و هیچکس هیچ خبری از ما نداشت و ما هم بی خبر از همه. دیگران هم شبیه من شدند. دلم گرفت خیلی هم زیاد.
آن دید و بازدیدها، همگی بهانهای برای همنشینی و همصحبتی بود حتی اگر اسمش را فضولی، سرک کشیدن و بده بستان کادو بدانیم. احساس میکنم بنام حریم خانوادگی، همه چیز را در داخل یک چاردیواری مدفون کردهایم از روح و جسممان گرفته تا داراییهایمان. وقتی تمام بهانهها را از بین بردیم، اکنون دنبال بهانهای برای دورهمی هستیم، برای دیدن دوبارهی آدمها نه برای دیدن یک کلهقند کادوپیچ شده!
www.Soroushane.ir