نای نی!
یک روز خوابی دیدم و دیدم خدا بنشسته مست
دائم بنوشد از شراب از چرخ گردون شُسته دست
مبهوت و حیران گوشهای برعیش او زُل میزدم
آخر چگونه این خدا، خود نیز شد بادهپرست؟
هرکس اگر نوشد شراب از درد تلخ زندگی است
دیوانه هستش آدمی، گفتم خدا عاقلتر است!
تا طعنهای از من شنید از این حرام و آن حلال
ناگه پریشان گوشهای آن جام جانانش شکست
از حرف من رنجیده شد از آن کلام آشنا
کم مانده بود از غم زنَد بر این دهانم پشت دست
اما صبوری کرد و گفت این پاسخم بشنو، برو
لعنت به آن خوابت که در، بر روی اسرارم نبست!
بی باده، خالق میشوی!؟ این را نمیدانی بدان
من با شرابی بودهام پیش از تو از روز الست
بی می نسازم نای نی، از زار او تا برف دی
این هستِ من بی می که نیست، آن نیست هم با می که هست!
www.Soroushane.ir