میخواستم برعکس والدینم، دین و مذهب را خودم انتخاب کنم و چیزی نباشد که ارثی به من برسد. همسایهی سمت چپی ما اسمش زهرا خانم بود و اسم دخترش فاطمه. هر وقت میخواستم الکی قسم بخورم میگفتم:"به جان فاطمهی زهرا" و همسایهی سمت راستی هم، اسمش مقدس خانم بود و نام دخترش هم مریم. اینجا هم هرگاه سوگند سنگینتری میخواستم یاد کنم میگفتم:"به روح مریم مقدس."
با اینکه همهی ما یک دین و مذهب موروثی و یکسان داشتیم ولی احساس میکردم فاطمهی زهرا مسلمان شیعه است و مریم مقدس، مسیحی. مریم خیلی خوشگل بود خیلی کم به روح او قسم میخوردم ولی فاطمه دختری چاق و سیاه و بیریخت بود هرگاه قسم بیخودی میخواستم بخورم از نام او استفاده میکردم، جوری که وِرد زبانم شده بود چون حجم دروغهایم بیشتر بود. منتها دروغهای کوچک را با نام فاطمه پوشش میدادم و دروغهای بزرگ را با نام مریم. هرچقدر مریم بداخلاق بود فاطمه، خوشاخلاقتر. یک روز از مریم پرسیدم:"چرا مثل فاطمه نیستی؟ کمی مهربان باش." گفت:"فاطمه با این ریخت و قیافهاش، مهربان نباشد که دیگر باید برود بمیرد!"
×××
خدایی، راست هم میگفت. شاید ازاینروست که دختران زیبا زیاد در غم جلبتوجه نیستند چون همینجوری هم کلی آدم را مجذوب خود کردهاند ولی افراد بیریخت، خصیصهی دیگری را پرورش میدهند تا لااقل بهواسطهی آن، کسی را مجذوب کنند. بااینوجود مریم مقدس خیلی عصاقورتداده بود و فاطمهی زهرا هم بیشازحد خاکی بود آنقدر که کف کوچههای خاکی همیشه پلاس میشد. برای اینکه خودم را به مریم نزدیک کنم صلیب گردنم میانداختم و شلوار جین میپوشیدم و جلوی فاطمه، شلوار پارچهای به پا میکردم و نوار پارچهای سبز سیدی به مچم میبستم. مریم، امروزیتر فکر میکرد و فاطمه مذهبیتر. بااینوجود آخرش هم مخ مریم را توانستم بزنم و هم فاطمه را. سالها بعد، مریم شوهر کرد ولی فاطمه تا آخر مجرد ماند. پسازآن، هنوز شلوار جین میپوشم اما نه صلیب به گردن میاندازم و نه پارچهی سبز به دستم میبندم.
خیلی وقت هم هست که چه الکی و چه واقعی قسم نمیخورم. چون نیازی به اثبات کاری که کردم یا نکردم را ندارم و فهمیدم این دین من است!
www.Soroushane.ir