این چیست؟ امروز که نوروز نیست. سفرهی عید پهن کردی و میزی را رهن. آخر عجین نیست هفتسین با چنین روزی در ایرانزمین. ای جان، هنوز زمستان است همچنان. این بار زود رفتی به پیشواز بهار، آخر چکار؟ انگار بار سفر بستهای، نکند خستهای...!؟ بگو؛ از چه رو است که افشان کردهای مو؟ سُرمه میریزد از چشمان سیاهت همچو قو. بگو آب در کوزه میریزی یا برونریزی از سبو؟ نگار، نکند رفتهای به جنگ روزگار؟ چیزی بر دلت کرده اثر و من از آن بيخبر؟
×××
آخ! ببخش یادم آمد، طعم شیرینی به کام فرهادم آمد. خاصیت ذهن گرفتار به رفتار روزگار، فراموشی است، اما تو ببخش به همآغوشی. نوروز نیست اما شادروز که هست. زمستان هم بهار است، به روزگار چه کار!
این منم، این تویی... نه، نمیدانم... من و تویی هست؟ من از من رَست و دست تو را دارد در دست. از کجا باید گفت و به کجا خواهیم رفت؟ پس از سالهایی که از هفت اکنون رسید به هشت. وقتش شده، برخیز و مستانه زنیم به دشت... یک آن بخوانیم آوازی چنین، بر سر مردمان اهل دل و اهل زمین:
من منم چون هم تویی من؛ چون شود من، ما شویم؟
من تویی دارم، تویی من؛ این من و این ما یکی است!
----
هشت سال شد که مریمم را کنارم دارم. بهانهای دست داد به ذهن بهانهجو تا شادروزمان را فرخنده بگویم.