هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت شصت‌ویک]

سه ماه از قتل و فروش تمام اعضای آن زن چاق نگذشته بود که خانه‌ی او به اشغال همسایگان درآمد. همسایگانی که با جمعیت زیادشان در فکر گشایش جا بودند. ابتدا خیلی قبل‌تر تمام وسایل زندگی او به غارت رفت و وقتی‌که مطمئن شدند کسی پیگیر اسباب‌اثاثیه سرقت شده‌اش نیست، خانه‌اش هم تصرف شد.

زاغه‌ آپارتمان، قوانین نانوشته‌ی خود را داشت. کسی اینجا مالک حقیقی نبود. مالکیت فقط تا زمانی معنا و مفهوم داشت که زنده باشی. سند، یعنی زنده‌بودن. حتی اگر چندین نسل از آن فرد گذشته باشد. به‌محض رها کردن، مفقودی و یا مرگ، واحدها به اشغال دیگران درمی‌آمد. کافی بود صدایی از کنج این خرابه‌ها به گوش برسد همین کفایت می‌کرد تا دست دیگران را از حریمت کوتاه کنی. اما وقتی در خاموشی محض سر کنی و اثری از حضورت نباشد اشغالگران، پیوسته چنین فرصتی را مغتنم می‌شمارند. آپارتمان ده طبقه‌ی فاقد آسانسور، یعنی ندیدن هرچه بیشتر ساکنین طبقات. البته پدرم می‌گفت این سازه‌ی نیمه‌کاره، سال‌ها قبل ظاهراً آسانسور داشت فقط کار نمی‌کرد ولی ازآنجایی‌که فقیرترین آدم‌ها در اینجا زندگی می‌کردند تمام محتویات و تجهیزات آن نیز به‌مرور زمان به سرقت رفت و اکنون فقط یک فضای خالی سیاه از بالا تا پایین کشیده شده که اسمش هست سیاه‌چاله! حتی چندین نفر بخصوص کودکان از این فضای تاریک و طولانی سقوط کرده و مرده بودند من به چشم خودم هیچ‌گاه ندیدم اما این فضای تاریک عمودی، عمود بر تاریکی فضای زندگی ما بود. سایه‌ی مرگی که اگر مراقب نبودی به قعر جهنمش فرومی‌رفتی. سیاه‌چاله‌ای که اگر بر لبه‌اش می‌ایستادی تو را در خود می‌بلیعد و عین نور خم می‌کرد و سپس برای همیشه از بین می‌برد. گاهی اوقات دل‌خوش بودم که جزو ساکنین طبقات بالاتر نیستیم.

نبود آسانسور برای یک سازه‌ای با حدود ۳۰ متر ارتفاع مشکل کمی نیست. یعنی این‌که ماه‌ها ساکنان طبقات بالا را نمی‌شود دید. زیرا بالا رفتن و پایین آمدن از صدها پله‌، شبیه شکستن شاخ غول بود. آن‌ها معمولاً جز در موارد بسیار ضروری بیرون نمی‌آمدند اصلاً کسی نمی‌دانست زنده هستند یا مرده؟ یا چه کسانی هستند و چه نسبت‌هایی باهم دارند؟ آنان نیز از حال‌وروز طبقات زیرین هم بی‌اطلاع بودند. جز طبقه‌ی همکف، که واحدهای ما و دوقلوها در آن بود و طبقه‌ی اول در اختیار آن زن چاق و در واحد روبرویی‌اش یک خانواده‌ی پرجمعیت می‌زیست کسی را به آن شکل نمی‌شناختم. قطع به‌یقین اسباب و اثاثیه‌ی آن زن چاق را همان خانواده‌ی پرجمعیت به سرقت بردند. وقتی هم مطمئن شدند خبری از او نیست واحد او را اشغال و تعدادی از اعضای خانواده را به آن‌سو فرستادند. مشخص بود که آنان بیشتر از هرکسی از مفقودی آن زن چاق خوشحال‌اند و بیشترین فایده را بردند. زن بینوا بدتر از ما که کسی را نداشت سراغی ازش بگیرد خیلی زود همه‌چیزش بر بادرفت. انگار آنان منتظر مرگ آن زن چاق بودند. این اتفاق، بسیار غمگینم کرد اما از طرفی هم خوشحال شدم که سبب گشایشی در زندگی کسی شدم. نمی‌دانم شاید مرگ، اوضاع را بهتر کند! ولی بدتر از همه حجم هیاهویی بود که آن ساکنان جدید به پا می‌کردند و مرا بی‌خواب‌تر از قبل کردند.

بعد از این اشغال‌گری، پیگیری‌های لفظی مادر دوقلوها هم فروکش کرد. شاید او نیز پذیرفته بود که آن زن چاق برای همیشه غیب شده. غیب شدن برای همیشه، واژه‌ی نامأنوسی نبود. معتادین و گداهایی را می‌دیدم که گاهی از پله‌های درب‌وداغان بالا می‌رفتند و پس‌ازآن برای همیشه غیب می‌شدند!

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x