آدم عوضی! [قسمت شصت]
شکستن شیشههای آن فروشگاهی که دختری عریان را توی ویترینش داشت تجربهی ارزندهای بود. فهمیدم با تکههای کوچک سرامیک میشود این کار را تکرار کرد. اکثر فروشگاههایی که حفاظ درستوحسابی نداشتند، از این تجربه و دستبرد من بینصیب نماندند. فهمیدم هیچ آموزهای در زندگی بیهوده نیست حتی اگر در بدترین شرایط ممکن و به بدترین شکل ممکن اتفاق افتاده باشد! از یک قاتل به یک سارق حرفهای هم مبدل شده بودم. بههرحال زندگی خرج داشت، هرچقدر دخل زیادتر شود خرج هم بالاتر میرود، این رابطهی دوسویه همیشه بوده و هست مگر آنکه چالهای در زندگی نمانده باشد و اشباعشده باشی و شوربختانه سراسر زندگی من پر از چالهچوله است. این خرج تحت هر عنوانی و با هر صفت جدید و کهنهای که روی آدم باشد ضروری است و این صفات بد، دلیل نمیشود عاطل و باطل نشست.
هرگز تصور نمیکردم برای زنده ماندن باید با مردهها سر کنم! پیش از سرقت، مدتی دنبال کشف و جمعآوری استخوان مُرده میگشتم، پول چندانی بابتش نمیداند اما کاچی به از هیچی بود، هرچند حتی استخوان مُرده هم بهسختی یافت میشد. یافتن استخوان مُرده، که حداقل یک یا دو ماه از مرگش گذشته باشد کم از یافتن آب روی سیارات دیگر نبود. به ازای ۵۰ کیلو استخوان ۵ روپین میدادند چیزی که اصلاً وزن و حجم و زمان این فعالیت با درآمدش به هیچ شکلی همخوانی نداشت.
مردم آنقدر در گرانی و فشار زندگی دستوپا میزدند که مردگان خودشان را بهجای آنکه به دولت بدهند در آن بازار میفروختند. چون پولی که دولت میداد با چیزی که آزاد فروخته میشد بسیار تفاوت داشت. برای اینکه گواهی فوت هم بگیرند و از سرشماریها، شانه خالی کنند خیلی راحت به ناظران و حسابرسانی که هرازگاهی به خانهها سرکشی میکردند، میگفتند، فلان عضو خانوادهام مفقودشده. کار بهجایی رسید که در آمارهایی که از تلویزیون دولتی پخش میشد نرخ مفقودالاثر شدن افراد سر به فلک کشید.
ابتدا به سرم زد که سراغ آرامگاه مشاهیر و مفاخر دستبرد بزنم. در قانون خریدوفروش مردگان، همه مشمول میشدند جز مفاخر و مشاهیر و نامآوران و سیاسیون. ازاینجهت آرامگاه آنان مکان خوبی برای درآوردن مرده از دل خاک و فروختنش بود. مردههای تازه که بافتهای بدنشان و برخی اندامهایی که هنوز امکان پیوند را داشتند یک گزینه بود و مردگان قدیمی، بااستخوانهایشان میتوانستند منبع درآمد باشند. آرامگاه در آنسوی برجهای مجلل بود در یک محیط بسیار سرسبز و دلانگیز. نشانیاش را از مردی در آن خیابان پرسیدم که آن را دقیق به من یاد داد. وقتی رسیدم به آنجا آدم دوست داشت در آن آرامگاه برای همیشه آرام بگیرد. وقتی از خیابانهای پرزرقوبرق رد میشدم، دنیایی که در آن زندگی میکردم و دنیایی که در آن خیابان میدیدم با دنیایی که اکنون میدیدم آسمان تا زمین تناقض داشت. هرچه بیشتر میگشتم دنیایم بزرگتر میشد و دنیا بزرگتر. دیدن خودروهای خودران مغناطیسی آنچنانی با زنان و مردان شاد و سرگرم زندگی شکل دیگری داشت، که تاکنون ندیده بودم. گاهی حسرتبهدلم میکرد و گاهی امیدم را دو چندان، که چرا من یکی از ساکنین این برجهای سر به فلک کشیده با یک زندگی مرفه نیستم!؟ پیشبینیام غلط بود ظاهراً پیش از من بسیاری به این آرامگاه فکر کرده بودند. چون بهشدت محافظت میشد. بدون شناسایی، عبور از دهها نیروی محافظ اصلاً مقدور نبود. فقط از لای نردههای سفید، توانستم شکل دیگری از مردن را ببینم. مردن باعزت. در سردر آرامگاه، ضمن تأکید بر قانون خریدوفروش اجساد، تأکید کرده بود که این آرامگاه مشاهیر است و جهت ارج نهادن به تاریخ و فرهنگ شهر از این قانون مستثنا است و با خاطیان برخورد شدید خواهد شد.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز