آدم عوضی! [قسمت پنجاهونه]
چشمفروشها، انگار که جواهرفروش بودند. بااینکه چشم، حیاتیترین عضو بدن نیست اما به شکل بسیار عجیبی خواهان داشت و بسیار گرانقیمت بود. شاید عرضه کم بود و تقاضا زیاد! شاید تعداد کورها و یا افرادی مسّنی که چشمهایشان به دلیل پیری کمسو میشد افزایشیافته بود و یا به این دلیل که بیشتر مردم با بیماریهای چشمی که هنوز ریشهکن نشده بودند، دستوپنجه نرم میکردند؛ یا شاید داشتن چشمهای زیباتر وسوسهبرانگیز بود و یا شاید هم مردم، بخصوص زنان فکر میکردند با چشم جدید، زیباتر دیده میشوند و یا دنیا را زیباتر و متفاوتتر میبینند. مردم، حقدارند، دنیا ما را از دریچهی چشم میبیند و دنیا هم از دریچهی چشم دیده میشود اما فرقی نمیکند چه چشمی. مهم دیدن است نه وسیلهی دیدن! چهبسا مردمانی را دیدم که چشمهای پرفروغ، زاغ و درشتی داشتند اما خوب نمیدیدند!
فروشگاههای چشمفروشی نیز ویترین جذابی از شیشه داشتند و البته با کرکرههایی از جنس کربن فشرده و قفلهای دیجیتالی که اگر قرار بود رمز آنها را بشکنی باید ماهها با یک ابرکامپیوتر پای آن، وقت هدر میدادی. همهجا دوربین کارشده بود و بهشدت ورود و خروج مشتریان از درب فروشگاه توسط فروشنده کنترل میشد تا نکند کسی جعبههایی مخصوصی که کُرهّی چشمهای رنگارنگ و زیبا در آن میدرخشیدند را به سرقت ببرد. من تمام بدن آن زن چاق، بهجز چشمها، قلب و یکی از کلیههایش که از شدت ضربات چاقو از بین رفت را فروختم ۱۰۰۰ روپین؛ درحالیکه یک جفت چشم بهتنهایی ۲۰۰۰ روپین قیمت داشت. ازاینرو اگر به چشمانش آسیبی نمیرساندم درآمد بیشتری نصیبم میشد که البته این رقم به کیفیت تیزبینی و نداشتن بیماری چشمی هم مرتبط بود. نمیدانم که پیش از مرگ، وضعیت چشمانش در چه حالتی بود؟ ولی از یک زن چهل و اندی سال انتظار میرفت چشمهای سالمی داشته باشد.
چشم کودکان نوجوانان فروش بیشتری داشت چون هنوز عضلههایشان دستنخورده باقیمانده بود، رنگ زیباتری داشت و بر اثر عدم استفاده طی عمر دراز، تیزبینی خاصی داشت. همیشه به این جملهی تبلیغاتی:"پشت چشمان جدید پنهان شوید!" فکر میکردم چقدر میتوانست معنا داشته باشد. البته پدرم که وقتی چشمانش از حدقه درآمد ظاهراً بهتر و بیشتر پشت چشم نداشتهاش پنهانشده بود چون نمیشد ذهنش را از نگاهش خواند. شبیه عروسک بیچشمی که اصلاً نمیشود با آن ارتباط برقرار کرد. این موضوع خیلی عذابم میداد. گاهی به سرم میزد که حتماً بیناییاش را به او بازگردانم. نه به خاطر دلسوزی بلکه نمیخواستم بیشتر عمرم را با کسی بگذرانم که نمیفهمم در نگاهش چه احساسی وجود دارد.
دیدن، فروشگاههای چشمفروشی هم برای من وسوسهبرانگیز بود چون اگر یک یا چند جعبه از آن چشمان را به سرقت میبردم پول خوبی گیرم میآمد و از طرفی شاید هم میشد یکی از آنها را به کاسهی چشمان تهی از چشم پدرم پیوند بدهم. بههرحال یک اتفاق دو سر بُرد بود. وقتی محو چشمها میشدم در چیزی که میدیدم شگفتزده میشدم. بهواقع چشم، زیباترین بخش بدن است حتی اگر حیاتیترین نباشد. اصلاً شاید برای بسیاری حیاتیترین، یعنی زیباترین! مگر غیرازاین است که مردم دوست دارند زیبا دیده شوند؟
چشم، شبیه یک تصویر کیهانی است سیاهی وسط آن نیز دقیقاً بهمانند یک سیاهچاله است. شاید هم ازاینجهت است که چشم، آدمی را با یک نظر به درون خود میکِشد. وقتی به این فکر میکردم، چشمانش آن دختر عریان پشت ویترین آن فروشگاه در نظرم ظاهر میشد. بهواقع بیشتر از اندامهایش، چشمان پُرشرارهای او بود که دیوانهام کرده بود و بهخوبی مرا به درون خود کشید. حتماً اگر چشم زیبایی نداشت زیبایی بدنش نیز در نظرم خوار و حقیر میشد. حس کردم عاشق نگاههای پر خواهش او شدم. حتی نگاه آخرش که وقتی داشت از روبروی من میبردنش. شاید میلی نداشت و بنا به اقتضای نیاز تن به خودفروشی میداد. هیچجایی، شبیه چشمانش را توی هیچ فروشگاهی ندیدم. شاید هم این تصوری بیجا بود ولی راستهی چشمفروشان پُر از چشمهایی بود که به دلم نمینشست بااینکه بسیاری از آنها بهشدت زیبا بودند. شاید این چشمها تا روی صورت کار گذاشته نشود زیباییاش به نظر نمیاید. همچنان که صورت بیچشم پدرم، او را زشتتر کرده بود، چشم بدون صورت هم یک کُرهی زل زده به یک نقطه است که نه پلکی دارد و نه مژگانی و نه به لبخندی آغشته است و نه به خواهشی.
چشم، زیباست اما نه بهتنهایی؛ ولی آدمی بهتنهایی زشت است بدون چشم!
ادامه دارد..
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز