هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت پنجاه‌‌وهشت]

به خاطر این‌که کمتر منزل باشم و چشمم توی چشم کنجکاو و پرسشگر مادر دوقلوها نیفتد، روزها با سرقت اعضای بدن و فروختنش در آن خیابان می‌گذراندم و شب‌ها مست تا دیروقت خودارضایی می‌کردم آن‌قدر زیاد که تمام نم بدنم می‌خشکید. حسی که سیرمونی نداشت. یک عطش حریص که تماماً یادآور آن عشق ازدست‌رفته‌ی من بود، با این‌که او را هیچ‌وقت نداشتم و هرگز تجربه نکرده بودم اما همیشه فکر می‌کردم او طعم دیگری دارد، که در کس دیگری نیست. خود را هزاران بار با او در بستر تجسم می‌کردم. اگر می‌بود چنین کنم یا چنان کنم از خیالات شیرینی بودند که دست‌بردار ذهنم نمی‌شدند. خیالاتی که انگار هرگز قصد کهنه شدن نداشتند. گاهی نیز از این‌که او بود چنین لذت گذرایی را در من شدت بخشید قدردانش بودم ولو آن‌که به‌تنهایی انجام می‌شد. گاهی نیز که از فرط انجام این کار، درد عجیبی سراغم می‌آمد او را لعنت می‌کردم که کاش نمی‌دیدمش. این دو احساس دقیقاً قبل و بعد از خودارضایی به من دست می‌داد. حال می‌کردم حال بدون عشق. حالی که تهی از عاطفه و احساس بود. حالی که سراسر تخلیه‌ی غریزه بود از هورمون‌هایی که در کنار کابوس‌های شبانه نمی‌گذاشت شب‌ها بخوابم. حالی که برای فرار از قساوت قلبم بود. گناهی، برای فراموش کردن گناهی دیگر! اما حتی این حال ناتمام هم انگار قرار نبود ذره‌ای از استرس و نگرانی و کابوس‌های ناخوشایندم را بکاهد.. بخصوص آن‌که ترس و دلهره‌ای تازه به تمام خوشی‌های ظاهری و ناخوشی‌های باطنی زندگی‌ام افزوده شد و آن شک و پیگیری مدام مادر دوقلوها از مفقودی آن زن چاق بود. حتی فشردن آن کاکتوس که بیشترش شکسته شده بود و دیگر خارهایش به‌خوبی در دستم فرونمی‌رفت. شاید پوستم کلفت شده بود. به نقطه‌ای رسیده بودم که برای اینکه بخوابم باید نخوابم! تا شاید مغزم از فرط خستگی و بی‌خوابی، هرجایی که کم آورد از کار بیفتد و بدون اندیشیدن به چیزی و یا بدون کابوس،‌ بتواند بی‌اختیار، پلک روی چشمانم بگذارد.

حس می‌کردم مادر دوقلوها همه‌چیز را از نگاهم فهمیده. گاهی آرزو می‌کردم کاش شبیه پدرم چشم نداشتم تا این راز را هیچ‌کس از نگاهم نخواند. اما پدر اصلاً مضطرب به نظر نمی‌رسید و از این‌که این بار ناخوشایند را تنهایی به دوش می‌کشیدم غمگین بودم. احساسی به من می‌گفت او با این موضوع کنار آمده به خاطر همین به حال‌وروزش غبطه می‌خوردم. نمی‌دانم شاید او قسی‌القلب‌تر از من است. شاید هم چون چشم نداشت، آن قتل فجیعی که مرتکب شدم را ندید کافی بود یک‌بار ببیند و بعد چشم‌هایش را از دست بدهد آن زمان کابوس‌ها سراغ او هم می‌رفتند. کابوس که در چشم نیست در ذهن است. ذهن آشفته به رنگ خون.

توی هر حرفه‌ای که مشغول باشی بعد از مدتی روش‌های دزدی از آن را نیز خیلی خوب خواهی آموخت! و بدتر آنکه وقتی‌ به ناپاک‌ترین کار دنیا آلوده شوی و راهی برای پاک کردنش نداشته باشی حس می‌کنی که دیگر آب از سرت گذشته؛ چه یک وجب چه صد وجب!

سرقت‌های پراکنده، وقت چندانی نمی‌گرفت با این وصف پول تقریباً خوبی درمی‌آوردم و خرج زندگی به راه بود. اگر آن کابوس‌ها از ذهنم شسته می‌شد و یا اگر آن اتفاق نمی‌افتاد، زندگی مهیجی را می‌توانستم تجربه کنم. اما جز هیجان سرقت هیچ شوری در زندگی‌ام نبود. یک بی‌طعمی محض! با این وصف خودم را بسیار سرزنش کردم که چرا مدت بسیار زیادی حمالی می‌کردم در سرما و گرما. گرسنه و تشنه مثل سگ، جان کندم تا برای زنده ماندن خودم و پدرم تلاش کنم. آن‌قدر قانع و پرتلاش بودم که با اندک دستمزدی که می‌گرفتم راضی نبودم و دلم نمی‌آمد چیزی برای خودم بخرم. حتی یک ساندویچ ساده!

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x