هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت صد و نه]

من هم شبیه مادر دوقلوها شده بودم هر بار می‌گفتم اینجا جای ماندن نیست اما بازهم اینجا باقی می‌ماندم. این ساختمان هر جور آدم و هرگونه اتفاقی در خود داشت. اصلاً خبرهای عجیب‌وغریب و هولناک، بخش جدایی‌ناپذیری از ویرانی این ساختمان است. نه‌فقط این ساختمان بلکه کل این منطقه‌ی زاغه‌نشین همین‌گونه است.

خبری از جنازه‌ها نبود، حتی سرهای بریده را هم برده بودند. مطمئناً کار دولت نیست چون اگر بود این زن را به جرم جنایت با خود می‌بردند. شاید کار مشتریان فاحشه‌ها باشد. شاید هم کار ساکنین این زاغه آپارتمان؛ شاید هم کار حیوانی چیزی باشد؟ اما هیچ رد پایی که باید جنازه‌ی خونینی را با خود برده باشد دیده نمی‌شد.

در این گمانه‌زنی‌های مبهم بودیم که مادر اجساد مفقود شده، فریاد زد کار شیطان است. آن‌ها را برد تا من تا آخر عمرم با عذاب خاک نکردن فرزندانم بسوزم.

بردن جنازه‌ها قطعاً اگر کار آدم‌ها باشد، منفعتی می‌توانست برایشان داشته باشد. می‌توانستند آن‌ها را در آن خیابان بفروشند. همین‌که به این مسئله فکر کردم دلم لرزید. یعنی کسی هم شبیه من در آن خیابان جسد فروخته!؟

با ترس کمی این‌سو و آن‌سو را جستیم اما خبری نبود. به‌واقع اجساد محوشده بودند حتی رد خونی هم به‌سوی طبقات یا بیرون از ساختمان دیده نمی‌شد.

مادر دوقلوها روی کف راهرو نشست و محکم می‌زد توی سر خودش. لب‌هایش کبود و خشک بود و گریه‌اش نمی‌آمد اما شیون می‌کرد و با صدای محزونش می‌گفت، پس

فرزندانم؟ حالا من چه خاکی بر سرم بریزم؟ نکند زنده شدند و رفتند!؟ نکند دیوانه شدم!؟

کسی پاسخی نداشت همه‌ی ما به‌اندازه‌ی او در مفقود شدن صبح تا شب اجساد متحیر بودیم. جنازه‌هایی که با چشم خودمان دیدیم اما اکنون از چشم‌هایمان پنهان‌شده‌اند. جستجو بی‌فایده بود. بیشتر مردم در خواب سحرگاهی بودند و ما مرتب بیخود بی‌جهت جاهای تکراری را که ده‌ها بار گشته بودم بازمی‌جستیم. این از همان حماقت‌های آدمی است که با اطمینان از اینکه جایی را برای یافتن چیزی گشته و نیافته اما باز راضی نمی‌شود و مدام می‌خواهد به خود بقبولاند که اشتباه کرده. آنجا هست و ندیده!

به هرکسی داشتیم شک می‌کردیم حتی به خودمان. به پدرم به مادر دوقلوها به همسایگان. حتی به خودم. شاید من با دیدن جسد دو پسر قصد فروختن آنان را در آن خیابان کرده باشم. این روزها هیچ‌چیزی برجایش نیست. این افکار درهم‌برهم من هم با دیدن این‌همه اتفاقات، کاری کرده که درست نمی‌دانم الان چه کسی هستم؟

ما همگی تمام مدت روبروی هم بودیم مطمئناً کار ماها نیست. این حرف‌ها را چندین بار به هم گفتیم تا هرگونه شائبه و تردیدی را از هم دور کنیم و همدیگر را باور داشته باشیم!

کجای این حادثه ازقلم‌افتاده؟ کجای این ساختمان را نگشته‌ایم؟ موبه‌مو تمام جزئیات حادثه مرور کردیم و باز گوشه به گوشه راهرو، خانه‌ی مادر دوقلوها، داخل کوچه، طبقات بالای همکف ساختمان و حتی خانه‌ی خودمان را گشتیم اما بی‌فایده بود.

مادر دوقلوها گفت، این ساختمان جن دارد. آن زن چاق هم اگر یادتان باشد یکهویی ناپدید شد و هیچ‌کس هم خبری ازش نگرفت و هیچ‌وقت هم برنگشت. باز تکرار کرد اینجا جای ماندن نیست! و ادامه داد، مطمئنم آن‌هایی که جسد فرزندانم را برده‌اند همان‌هایی هستند که آن زن چاق را ناپدید کرده‌اند وگرنه آن همسایه‌ی بی‌آزار و بی‌‌کس و کار چرا باید غیب شود؟ او که جایی را نداشت.

چیزی در قلبم فروریخت. نکند این هم کار من است؟ نکند این زن چیزهایی می‌داند؟ وقتی این حرف‌ها را زد و در نگاه من خیره شد و منتظر پاسخ ماند، چنان ترسیده بودم که به‌زحمت وانمود کردم که نمی‌دانم. با این‌که او مشخصاً در ملاءعام قاتل دو فرزندش بود اما من که یک زن پنهانی را کشته بودم بیشتر از او می‌ترسیدم. که خودش هم دراین‌باره کمک کرد و گفت، اگر آسانسور نبود می‌گفتم آن‌ها را انداخته‌اند کف سیاه‌چاله. شبیه تمام کودکانی که سقوط می‌کردند به آنجا. اما آسانسور هست و آنجا نیز نمی‌توانند باشد. یک آن جرقه‌ای در ذهنم نقش‌بست که اصلاً ارتباطی به مفقود شدن اجساد نداشت. آسانسور از طبقه‌ی همکف بود تا طبقه‌ی دهم. پس انتهای سیاه‌چاله به کجا می‌رسید؟ چرا تاکنون به این اندازه به آن فکر نکرده بودم؟ شاید هیچ‌وقت لازم نبود!

 سیاه‌چاله، جای خالی آسانسور، انتهایش به قعر تاریک زیرزمین می‌رسید؛ آن‌چنان‌که وقتی کسی به آن سقوط می‌کرد دیگر امکان بازگردانی‌اش ممکن نبود. یعنی این ساختمان طبقات زیرین هم دارد و این فکرم با صدای بلندی مطرح کردم که پدرم گفت، بله که دارد. تا جایی که می‌دانم باید داشته باشد.۱۰ طبقه ساختمان نمی‌شود که بدون پارکینگ باشد. البته من ندیدم اما شنیدیم دوطبقه پارکینگ هم زیر همکف هست اما آن انبوه‌سازی که این ساختمان‌ها را ساخته قصدش ساخت پارکینگ نبود وگرنه برایش رمپ هم می‌گذاشت. شاید می‌خواسته آن را هم سالن ورزشی کند یا باشگاهی چیزی وگرنه برایش ورودی پارکینگ هم می‌گذاشت. ورودی راهروی طبقات پایین هم با خرواری بتن رهاشده‌ مسدود شده. تنها ورودی این طبقات زیرین خود فضای سیاه‌چاله بود که آن‌هم با اتاقک متحرک آسانسور از دسترس خارج است. اما این چه ربطی به ناپدید شدن اجساد دارد؟

گفتم، هممم، هیچی. ربطی ندارد. فقط نمی‌دانم چرا این‌همه سال به این مسئله فکر نکرده بودم.

پدرم لبخند زد، گفت چون اهمیتی نداشت!

ادامه داستان در فصل چهار...


5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x