هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت صد و هشت]

تمام طول شب تا صبح درد دل کرد و گریست. انگار با گفتنش اندکی دلش آرام می‌شد و کارش را قابل توجیه می‌کرد. برای کسی که اعتقادات مذهبی دارد انجام یک گناه سنگین نیازمند توجیه بیشتری است. روزگاری که من قاتل بودم، سعی داشتم آن را از او پنهان کنم اما آن زن، اکنون با شهامت بسیار از جنایتی که مرتکب شده سخن به میان می‌آورد انگار ابایی نداشت و از این‌که در مقام مذهب و قانون برای ارزش‌هایش جنگیده به خود می‌بالد و خود را گناهکار خطاب نمی‌کرد. نمی‌دانم ارزش ناموس چقدر است که برای از دست نرفتنش مجبوری سر فرزندانت را ببری؟ چون هیچ‌وقت ناموس نداشتم. مادر و دختر با این کار اکنون بیش از پیش، خودشان را آسیب‌پذیرتر و بی‌پناه کرده بودند. زیستن در محله‌ی زاغه‌نشین بدون یک مرد ولو بی‌عرضه، یعنی بدبختی بیشتر.

مابین حرف‌هایش از این‌که من چقدر پسر خوبی از آب درآمدم و چه پدر شریفی دارم غبطه می‌خورد. شاید نمی‌دانست ما چه اعجوبه‌هایی هستیم.

می‌گفت، تو بی‌مادر بزرگ شدی و این‌گونه موفقی. اما پسران من هر روز تر و خشکشان می‌کردم و با تمام وجودم تربیتشان کردم این شد حال و روزشان. آنان بی تربیت بودند و حقشان بود. مهم نیست بعدش چه می‌شود مهم این است که کسی که تربیت نپذیرد باید تاوانش را پس دهد.

تمام اندیشه‌های نوشته شده در باب تربیت فرزند که در کتاب‌های زندان خوانده بودم یک آن به یادم آمد، خواستم بگویم شما بی‌تربیتید، نه فرزندتان!

ما آدم‌ها، در بدو تولد، لوح خامی هستیم که زیر بمباران اطلاعات تحمیلی، جبر زمان و مکان و اجبارهای بی‌شمار والدین، به دنبال خویشتن می‌گردیم؛ این یعنی در آغاز، "شخصیت من" وجود دارد اما "محدودیت من" هنوز خلق نشد و باید خود را در کوره‌ی اجبارهای جهان بیندازیم تا بگوییم پخته شده‌ایم! تا مبدل به "منِ محدود" شویم. "منِ باتربیت" ازاین‌رو یک فرد بزرگ‌سال، یک آدم پر از عقده و پر از محدودیت است! ما نیز برای کودکانمان محدودیت می‌تراشیم به هوای این‌که داریم از آنان مراقبت می‌کنیم و با این پندار که جهان او باید شبیه جهان ما باشد. درحالی‌که محدودیت با تربیت دو فلسفه‌ی جداست. با محدودیت‌، نه‌تنها آن طفل تجربیات ما را به به شکل ماندگار به ارث نمی‌برد بلکه کاری می‌کنیم که خودش هم تجربه نکند!

ما کودک تشنه‌ی یادگیری را در حصاری می‌اندازیم تا بقای احمقانه‌اش را رقم بزنیم. یعنی داریم یک فرزند احمق‌تر از خودمان خلق می‌کنیم. در این‌حال یا محدودیت‌هایمان را به او می‌آموزیم و یا راه رسیدن به شکستن حصار محدودیت را برایش سخت‌تر می‌کنیم. بجای آن‌که والدین بخواهند چیزی را آویزه‌ی گوش بچه کنند بهتر است خود دنباله‌رو خصوصیات کودکی باشند. زیرا کودک، از لذت سیر نمی‌شود. در لحظه است؛ خواسته‌اش را به تأخیر نمی‌اندازد. دنبال کشف و کنجکاوی است و شدیداً علاقه‌مند به دانستن. اصرار زیادی دارد تا همه‌چیز را خودش تجربه و احساس کند و به عواقب احتمالی رفتارش توجهی ندارد. هیچ تمایلی به رعایت قواعد سیاسی و اجتماعی، عرف، مذهب، قانون، تعقل و… ندارد. همه‌ی این‌ها یعنی کودک، جهان بیکران و نامحدودی است که باید ابتدا خودمان کشفش کنیم و ازش چیز یاد بگیریم! ما بزرگ‌ترین حصار برای کودکانمان هستیم به خیال این‌که داریم تربیتش می‌کنیم. تربیت یعنی آموزش دادن، اما کاری که والدین می‌کنند مدیریت است یعنی رام کردن اسب وحشی! تربیت کار معلمی است که آموزش می‌دهد تا کودک با دنیای پیرامونش آشناتر شود نه آنکه امرونهی‌اش کند تا از شناخت کافی دست بردارد! کودک بی‌تربیت کسی نیست که آداب اجباری ما را تقلید می‌کند بلکه کسی است که شناخت ندارد! شیوه‌ی تربیت کردن‌های ما همان مدیریت کردن است یعنی کاری که با یک اسب وحشی می‌کنیم تا رام و آرام شود. این یعنی نه‌تنها ما کودکی خود را از بین برده‌ایم بلکه داریم کودکی فرزندانمان را از بین می‌بریم والدین در این‌حال خودخواه‌ترین موجود به نظر می‌رسند که دقیقاً جزو والدین سمی می‌توان ازشان یادکرد. برای آن‌که یک فردیت قدرتمند باشیم باید برگردیم و دنباله‌رو خصوصیات کودکی باشیم. باید شبیه کودک باشیم و از لذت یادگیری و کنجکاوی سیر نشویم و بدون توجه به قید مکان و زمان و سیم‌خاردارهای سیاسی، اجتماعی و شرعی و قانونی به دنبال ساخت من نامحدود باشیم. اگر "منِ نامحدود" شدیم فرزندمان هم من واقعی خواهد شد در غیراین‌صورت، یک آدم ترسو، محافظه‌کار و پابند به هزاران قید و شرط می‌شود که در بهترین حالت او باید راه طولانی‌تری را طی کند تا شبیه خودمان نشود! بگذارید کودکتان زمین بخورد، سرش بشکند، بگذارید همه‌چیز را تجربه کند. بد و خوب ازنظر ما بد و خوب است گاهی بد ما برای او چیز خوبی است و برعکس؛ چون جهان هر انسانی متفاوت از دیگری است. نباید برای او خط‌ونشان کشید. او رهاست در آسمان آبی بی‌انتها، حصارکشی، فقط بال‌هایش را می‌بندند. اگر کودک همان بار اولی که زمین خورد بلند نمی‌شد زندگی هرگز جریان پیدا نمی‌کرد!

اما گفتن از فرزند و فلسفه‌ی تربیت، آن هم در این شرایط هیچ چیزی را دست نمی‌کرد بجز آن‌که بیشتر خشمش را ملتهب می‌کرد، غلط یا درست او تصمیمی گرفته بود که دست مقدسش به خون آغشته شده و این خون با نصیحت و دعا شسته نمی‌شود حتی اگر قرار باشد قانون تقاص آن دو را از او بگیرد.

تازه فهمیدم چرا ظهر که دیدمش، در لاک فرو رفته بود؟ نگو داشت نقشه‌ی انتقام می‌کشید. اوج بیرحمی و قساوت است که فرزندی را که سالها پروراندی به یک خطا از روی زمین برداری. با این وصف من در جایگاهی نبودم که او را سرزنش کنم چون خودم نیز قاتل بودم با این تفاوت که کسی از راز جنایت من اطلاعی پیدا نکرد. لااقل او برای ناموسش دست به جنایت زد من برای چی!؟ برای مادری که نداشتم؟ برای غروری که لگدمال شد؟ یا برای این‌که دیدم پدرم دارد لذت می‌برد!؟

او می‌گفت کار درست را کرده. فرزند ناخلف و متجاوز را باید از بین برد. اما غافل بود که وقتی سعی می‌کنیم اشتباهی را از بین ببریم، اشتباه دیگری را رقم می‌زنیم. با این‌که از کاری که کرده بود دفاع می‌کرد و خود را موجه می‌دانست اما چشم‌هایش از اشک مادرانه و اشک ندامت، تهی نمی‌شد.

سپس مفصل داستان را از زبان دخترش بازگو کرد. گفت، اینجا جای زندگی نیست. او همیشه این را می‌گفت اما باز درست همین‌جا زندگی می‌کرد! گفت، وقتی دخترم این اتفاق را بازگو کرد دنیا در چشمم سیاه شد. برای وعده‌ی ناهار سوپ آغشته به داروی بیهوشی به آنان دادم و سپس سرشان را بریدم.

بیهوشی! این واژه‌ی تکراری برای جنایت. پشت هر جنایتی یک جور بیهوشی است. درست شبیه کاری که من می‌کردم با این تفاوت که بیهوش کردن‌های من تنفسی بود اما مال او، خوراکی!

یاد دوستان دوقلویم افتادم. از روزهای مدرسه، با آب‌هویجی که نمی‌خوردم و به آنان می‌دادم و آنان را دوقلوهای کج‌ومعوج صدا می‌زدم. از روزهای که حسرتم را می‌خوردند یا حسرتشان را می‌خوردم. دلم یک آن چنان برایشان تنگ شد که بالاخره اشکی از گوشه‌ی چشمم تردید را رها کرد و افتاد. از شوخ و شنگی مادرشان چیزی جز رنج و غم باقی نمانده بود و از اعتقاداتش، فقط یک نتیجه‌ی وحشتناک به جا ماند. حرکت او بی شباهت به حرکت من نبود کشتن برای یک باور مقدسانه حداقل به ظن خودمان.

گفت، می‌توانم چیزی از شما بخواهم؟

من و پدرم همزمان گفتیم، با کمال میل.

خواهشش را معطل این پرسش کرد و با کمی من‌من کردن پرسید، با جنازه‌ها چه کنیم؟

یک آن ترسیدم که عمداً این را پرسید تا بداند ما با جنازه‌ی آن زن چاق چه کردیم! اما این‌گونه نبود او مستاصل بود و پس از شنیدن  سکوت عمیق ما، خودش پاسخ خودش را داد و گفت، باید فردا جنازه‌ها را خاک کنم. شبیه همسرم.

تازه فهمیدم که همسرش را دفن کرده. البته هیچ‌گاه فرصتی پیش نیامد تا بپرسم دفن شد یا دولت جنازه را برد؟ او همیشه طرفدار دفن جسد در خاک بود حتی زمانی‌که کشته شدگان درگیری با ماموران شهردار کشته شدند به توصیه او به خاک سپرده شدند و اولین گورستان شهدا در محله زاغه نشین را بدور از چشم دولت ساخت آیا اکنون می‌توانست فرزندانش را بعنوان شهدا در آن قبرستان کوچک دفن کند؟ آنها نه برای دفاع از مظلوم بلکه برای تجاوز به دختری که می‌گفت مظلوم است کشته شده بودند.

ادامه داد، بعدش خودم را به پلیس معرفی می‌کنم. نمی‌دانم شاید هم اگر زودتر این‌کار را بکنم دولت بیاید و جنازه‌ها را از خاک بیرون بکشد. هرچند مهم نیست اما من با این دنیایشان کار داشتم آن دنیایشان دیگر دست خداست ولی ما زنده و مرده همچنان خانواده‌ایم. آنان پسران من هستند که با خون دل بزرگشان کردم. خودم هم مردم اگر توانستید آنجا دفنم کنید تا کنارهم باشیم شاید آن دنیا گناهان همه‌ی ما بخشیده شود. البته خودم را بالاخره تحویل پلیس می‌دهم اما نه به این زودی. خواهشی که از شما دارم این است که در هر شرایطی، مراقب دخترم باشید!

او اگر فقط اندکی به عواقب کارش فکر می‌کرد می‌دانست، بره را دست گرگ نمی‌دهند. پسران خودش به دخترش رحم نکردند چه انتظاری داشت که من و پدرم به دخترش دست‌درازی نکنیم آن هم درست زمانی که اثری از حضور خودش نیست!؟ شاید اگر سنگ روی این اتفاق می‌گذاشت و کاری نمی‌کرد، مجبور نبود چنین خواهش احمقانه‌ای از ما داشته باشد؟ اما چه می‌شود کرد اگر آدم‌ها از عواقب کاری که می‌کنند اطلاع درستی داشتند، هیچ کاری نمی‌کردند!

 دمدمای صبح بود که عزم رفتن کرد. همراهی‌اش کردیم و به واحد روبرو رفتیم تا در خاکسپاری اجساد کمکش کنیم که دیدیم اثری از جنازه‌ها نیست!

ادامه دارد..


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x