آدم عوضی! [قسمت صد و هفت]
دو جنازه در کمال ناباوری به طرز وحشیانهای سربریده شده و تمام کف سالن غرق خون بود. چهرههای آرام با چشمان باز و دورافتاده از بدن چنان وحشتآفرین بود که انگار هرگز چنین چیزی ندیده بودم؛ با اینکه پیشتر تجربهی اینجور صحنهها را داشتم اما از روزی که زندان رفتم و بعد به لطف دختر مو فرفری به شکوفایی رسیده بودم انگار تاب دیدن چنین چیزهایی را نداشتم. نازکدل و زودرنج شده بودم و این صحنه آنقدر برایم تازگی داشت و تهوعآور بود که همانجا چندین بار بالا آوردم.
آن زن چه کرده بود با خود؟
با ورود من به خانهی او، بدن خشکشدهی تماشاگران اندکی شل شد و راحتتر سرک میکشیدند تا این اوضاع را از نزدیک ببینند. بسیاری میدیدند و بالا میآوردند و برخی ندیده میرفتند تا اندک غذای ته معده را هدر ندهند و شاهد رنج بیشتری نباشند بههرحال دیدن جنایت، یکلحظه است اما بازتاب خاطرهی آن تا پایان عمر، دست از ذهن آدمی برنمیدارد.
اکنون خون و استفراغ چنان درهمآمیخته شده بود و چنان فضا را حالبههمزن کرده که جای ماندن نبود. هرچند دقیقاً نمیدانستم الان باید چکار کنیم؟ به پلیس اطلاع دهیم؟ دولت را خبردار کنیم بیایند جنازهها را ببرند؟ یا دنبال علت و چیستی این ماجرا باشیم؟ چیزی به ذهنم نمیرسید جز آنکه دخترک گریان بر روی جنازهی بیجان مادرش را از پشت بلند کردم و او را به داخل خانهی خودمان بردم. بعد با کمک پدرم پیکر سنگین مادرش را کشانکشان تا توی خانه کشیدیم. مردم را پراکنده کردم. لااقل بهرسم همسایهداری که با آنان داشتیم این کمترین کاری بود که میشد کرد. مردم آنقدر درگیر بدبختیهای خودشان بودند که بیشتر از این نمیخواستند خود را درگیر این مسئله کنند؛ فقط صرفاً بهواسطهی کنجکاوی حضور داشتند و پس از ارضای این حس، خیلی زود پراکنده شدند.
دقایقی بسیار طول کشید تا گریهی دخترش بند آمد اما همچنان از ترس زبان بسته بود. مادرش را بهزور پاشیدن آب روی صورتش بههوش آوردیم گویی که زمان و مکان را ازدستداده بود. دنبال دخترش میگشت وقتی او را دید در نگاهی ترحمآمیز و البته آغشته به اندکی نفرت، خاطرش جمع شد و کنجی نشست. همگی منتظر بودیم تا دلیل این جنایتش را بازگو کند.
لب فروبسته بود و صدای نفسهایش هم خسخس میکرد دقیقاً شبیه یک گراز وحشی که سیرشده از شکارش. جز چند لیوان آب خالی چیزی نبود تا پدرم به او بدهد و با عطوفت بسیار و فراهم آوردن جای گرمونرم، کمی حالش را سر جایش بیاورد.
مشخصاً او قاتل بود. قاتل دو پسرش. دوقلوهایی که همسنوسال من بودند. اما چرا مادری به آن مهربانی و با تمام اعتقادات مذهبیاش اینگونه دستش به خون فرزندانش آلوده شود؟ چرا آن دو را کشت اما دخترش را نه!؟ آنان چه خطایی ازشان سرزده بود؟ نکند دیوانه شده؟ هزاران پرسش بیپاسخ چنان در سکوت و نظارهگری ما موج میزد که نیازی به پرسش نبود. سپس بیآنکه چیزی بپرسیم شروع کرد به گریستن.
تا پاسی از شب، در یک دورهمی تلخ و سکوتی مرگبار نشسته بودیم. که بالاخره گرهی دلش را گشود. همزمان، گریستن دختر شروع شد. بغضی از گریستن آنان گلویم را میفشرد و اشکهایم دلدل میکردند که فروبریزند یا نه.
بالاخره لب گشود و تعریف کرد که برادران دوقلو به خواهرشان تجاوز کردند و حقشان را کف دستشان گذاشته. این را زمانی متوجه شده که دخترش ماجرا را به او گفته بود. دخترش با شنیدن این، سرش را چنان به زیر انداخت که انگار به تار مویی بسته بود تا قطع شود.
میگفت برای من مهم نیست جگرگوشهام باشد یا غریبه. هرکس که به ناموسم نزدیک شود میکشمش. و درحالیکه این را میگفت باز خشونتی وصفناپذیر از چهرهاش بیرون میزد. انگار میخواست به ما هم گوشزد کند که دست از پا خطا نکنیم وگرنه سرنوشت مشابهی در انتظارمان هست شبیه آن لحظهای که ساطور در دست، فریاد میزد و به مخاطبین نامعلوم این را میگفت.
عجیب بود که سرنوشت دوقلوها به این نقطهی تلخ ختم شد. کی فکرش را میکرد؟ چرا باید دوقلوها به تنها خواهرشان تجاوز کنند آنهم درست زمانی که چندطبقه بالاتر مملو از زنان فاحشهای است که سیرمونی ندارند؟
این را که ازش پرسیدم، دقایقی در فکر فرورفت. انگار از کردهی خویش پشیمان بود و خود را اکنون مقصر میدانست. اساساً ماهیت هر خشم کنترل نشدهای همین است، چون دقیقاً یک آدم بالغ شبیه یک کودک، بدون توجه به عواقب کار حرکتی میکند که از نتیجهاش بیاطلاع است. گفت، همین زنان فاحشهی طبقهی بالا گند زدند به این ساختمان و این جوانان را هوایی کردهاند. هر الاغ نری را میبینی آلتش را دستش گرفته. حالم به هم میخورد از این ساختمان که شبیه یک زن فاحشه شده!
البته باز پاسخ مرا نداد. حتی اگر آنان هوایی شده بودند رابطه با غریبه، بهتر از خواهرشان بود. هرچه باشد از یک خون و یک خانواده بودند، اگرچه غریزهی جنسی، غریزهی جنسی است و فرق چندانی نمیکند که طرف مقابل کیست، بخصوص آن هنگام که راهی برای تخلیهی حجم انبوهی از هورمونها نباشد. حرکت دوقلوها چندان دور از انتظار نبود اما اینکه بالاتر از سرشان، ۱۶ زن آمادهی سکس باشند و گیر بدهی به خواهرت، چیز قابلدرکی نبود. قتل ناموسی، قاتل ناموسی و مقتول ناموسی و خود ناموس، همگی در یک نقطه قرار داشتند. این آنقدر تضاد داشت که مشخص نبود ناموس برای چه کسی ناموس بود؟
دخترش از شرم زیاد، با شنیدن هر جملهای، بیشتر در چاه وجودش فرومیرفت که اگر زمین دهان باز میکرد در آن فرومیرفت. شاید داشت فکر میکرد که اشتباه کرده که ماجرای تجاوز برادرانش را به مادرش گفته. قطعاً او نیز از عواقب کار ناآگاه بود هرچند تجاوز، تجاوز است و البته تجاوز نزدیکترین کس، دردناکتر است. اما شاید اگر لب فرومیبست برادرانشان اکنون سر به بدن داشتند. درد قتل کمتر از درد بیناموسی نیست! شاید میاندیشید مگر چیزی ازش کم شده!؟ اگر نمیگفت میتوانست با فرار از خانه و یا گفتن حقیقت به شکل دیگری، کاری کند که آنان را نبیند تا این جنایت تلخ به این شکل رقم نخورد. عجیب است که خواهر، این موجود ماده، برای برادر حرام است. حداقل به ظن این زن و بسیاری از مردم! شاید اگر من هم برادرش بودم یک روز چنین کاری میکردم. شهوت، قابوس نانوشته است. به سر آدم بزند، مادر خودش را هم نمیشناسد. با این وصف، آن دختر آنقدر اندامهای برجسته و تحریکبرانگیز داشت که دلی را مجذوب خود کند هرچند این بدن زن نیست که مرد را گرفتار خود میکند بلکه، خواست و نیاز مرد به رابطه است که او را محرک میبیند! دقیقاً بهمانند من که الان هیچ احساس و میل جنسی در خود نمیبینم و تمام برجستگیهای این دختر یکچیز معمولی است درست شبیه لحظهی دیدن رابطهی دختر مو فرفری و دوستدخترش!
حس میکردم این دختر فقط این را در ذهن داشت که کاش چیزی نمیگفت، مگر چه اتفاقی افتاده بود، میتوانست دم نزد و حتی از این کار لذت ببرد. او که دیر یا زود، بالاخره تن به رابطهی جنسی میداد حال چه فرقی میکرد شریک جنسیاش برادرش باشد یا غریبه؟ قطرات اشک مرتب بدون آنکه بند بیاید روی رانهایش که از دامنش بیرون زده بود فرومیریخت و خیسیاش آن را براق نشان میداد.
میخواستم بگویم، کاش نمیگفتی، که زبانم را گاز گرفتم. با شناختی که از مادرش داشتم و این جنایتی که مرتکب شده بود، هیچ حرف خلاف واقعی نمیشد زد. این خانواده عملاً ازهمپاشیده بودند. پدرشان خیلی قبلتر از دنیا رفت و اکنون دو برادرش. حال دو زن تنها و شریک جرم در برابر ما قرارگرفته بودند که هیچچیز برتری نداشتند. خانوادهای که در گذشته، آرزو میکردم در آن بهدنیا آمده باشم ولی در نقطهای قرار داشتند که هرگز نمیخواستم چنین باشد. آدم وقتی بدبختی دیگران را میبیند، خودبهخود احساس خوشبختی میکند. نگاه مهربانانهای به پدرم میانداختم و چنان با او در مهماننوازی سهیم بودم که انگار گلوبلبلیم! او نیز مدام با گفتن پسر عزیزم، به گفتگوی من و آن زن ورود میکرد و هم پرسش مرا تائید میکرد هم پاسخ آن زن را. خوب میدانستیم پشت این خوشبختی تظاهری ما، هزاران بدبختی نهفته است.
مادر دوقلوها که اکنون دیگر مادرشان نیست چون دوقلویی باقی نمانده، با صدای گرفته و البته پشیمان گفت، نمیدانم شاید مقصر خودمم. هیچگاه اجازه نمیدادم تحت هیچ شرایطی آنان به آن طبقهی شیطانی بروند. البته من که از نیت کثیفشان بیخبر بودم فکر میکردم شبیه تو آدمحسابی میشوند و پی زندگیشان میروند چه میدانستم به دخترم دستدرازی میکنند؟ درحالیکه در نگاههای پرسشگر ما خیره شد پرسید آخر آدم به خواهر خودش تجاوز میکند؟ پاسخی نداشتم و نگاهم را ازش گرفتم. پاسخ در دلم بود؛ حس کردم اگر من خواهر داشتم بینصیب از تجاوز من و پدرم نمیماند.
با کف دستش چندین بار روی صورتش زد و گفت، باید از این ساختمان خیلی زودتر میرفتیم. اینجا مملو از نحسی است! و بعد ادامه داد، اگر آنقدر فشار بهاشان واردشده بود خب میرفتند پی فاحشهها؛ من که چنین بلایی بر سرشان نمیآوردم.
البته مشخص بود که اینگونه نبود آن پسران آنقدر مامانی بودند که بدون اذن مادر به کاری که نهی میشدند دست نمیزدند. شاید این زن، گفته بود به طبقهي بالا نزدیک نشوید اما نگفته بود که به خواهرتان نزدیک نشوید!
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز