آدم عوضی! [قسمت صد و شش]
آن زمان مفهوم عمیق این شعر را درک نمیکردم، فقط چون خوشم آمده بود حفظش کرده بودم. اما دقیقاً هر چیزی که ملکهی ذهن آدم شود همان هم نصیبش خواهد شد چه بخواهد چه نخواهد! چه ازش متنفر باشد چه عمیقاً دوستش داشته باشد. از بس آن شعر روی حس و حالم اثر گذاشت که انگار سرایندهی آن خودمم. اما چه فحوای آن را میفهمیدم، چه نه، تغییری در احوالم نداشت جز اندکی تسکین از اینکه کسی که آن شعر را گفته، درد مشابهی را تجربه کرده.
همهچیز این دنیا عوضی است. دولت عوضی، پدر عوضی، بدنهای عوضی، شهردار عوضی، فاحشههای عوضی طبقهی دهم، زندانبان عوضی، مرد سیاه ریشسفید عوضی، دختر توموری عوضی و این دوست عوضیتر از خودش و خود من. بااینحال، جهان، در حال گرداندن اینهمه عوضی است که فکر میکنند جهان را خودشان میگردانند! باز آشفتگی روحم گریبانگر زندگیام شد. هیچ رنجی برای من تمامی نداشت. فکر میکردم فقط آنان که بدنهای پیوندی دارند عوضیاند اما هیچکس خودِ خودش نبود. هرکسی به شکلی عوضی بود. دلسرد شده بودم و تمامروز خود را در اتاقم زندانی کردم.
روز بعد از دختر مو فرفری خواهش کردم مرا به خانهی پدریام ببرد یعنی بازگشت به همان نقطهی سیاه زندگیام. اگرچه میل چندانی نبود اما میخواستم از این شکست اخیر فاصله بگیرم. او پذیرفت با این شرط که بازهم به نزدش برگردم برای کمک به پروژهی تعیین تکلیف جنینهای یخزده. هرچند بهواقع هنوز هم نمیدانستم دقیقاً چه کمکی از من ساخته بود!؟
مرا در آستانهی کوچه پیاده کرد و به محل کارش رفت. این بار هم پدرم مرا نشناخت سری قبل ازبسکه تحلیل رفته بودم این سری ازبسکه ورزیده شده بودم. او اما لاغرتر به نظر میرسید شاید به خاطر شهوترانیهای زیادش بود و شاید هم به خاطر گرسنگی بیشتر. با این وصف دلتنگش بودم ولی جز تلاقی نگاههایمان، واژهای برای ابراز دلتنگی ردوبدل نشد. بهجز آنکه در بدو ورود مادر دوقلوها مرا دید و خوشوبش کرد که البته به سردی هرچهتمامتر بود از چیزی ظاهراً غمگین بود. خیلی در فکر و حال خودش بود. تا ساعاتی نزد پدرم بودم اما بیشتر از او، حال آشفتهی مادر دوقلوها، ذهنم را مغشوش کرد. او زن بشاشی بود تاکنون به این اندازه، غمگین ندیده بودمش. از خانه بیرون زدم تا کمی با او حرف بزنم بهطور ناخواستهای حس مسئولیت داشتم نسبت به دگرگونی حالش. شاید از اینکه پدرم را تنها رها کردم دلخور است. شاید هنوز از آمدوشد مردان شهوتران به واسطهی وجود آسانسور، از من گلهمند بود. بههرحال چندان تحویلم نگرفت. بازهم قریحهی کنجکاوی دستبردارم نبود. نزد مادر دوقلوها رفتم که دم در زاغه آپارتمان روی سکوی سنگی نشسته بود. کمی باب شوخی را باز کردم تا راحتتر درد دلش را بگوید. ولی هیچ لبخندی به رویاش ننشست و چندان رمقی نداشت. بیشتر از آنکه او حرف بزند من حرف زدم. وقتی جویای حال دوقلوها شدم سرگرمههایش بیشتر در هم فرو رفت. اما باز لب باز نکرد.
فقط این خانواده در نظرم عوضی نبودند. بنابراین آنان را از بهتر از خودم و بهتر از تمام آدمهای عوضی دوروبرم میدانستم. میخواستم گره از قلبش بگشایم که بیفایده بود. تا ساعاتی کنارش نشسته بودم و چنان در فکر فرورفته بود که هیچ جرثقیلی قادر نبود او را از اعماق چاه اندیشهاش بیرون بکشد.
با تکه چوبی که در دست داشتم مشغول خطخطی کردن زمین خاکی و بازی با مورچهی آواره شده بودم که از گروهش جامانده بود.
ماندنم در کنارش بیهوده بود. او را در عمق چاه سیاه ذهنش تنها گذاشتم و به خانه برگشتم. عبور و مرور مشتاقان فحشا دم غروب به اوج خود رسید و صدای گامهایشان لرزه بر همهجا میانداخت. اما هیچ اهمیتی نداشت. ساعاتی از شب نگذشته بود که صدای جیغ و شیونی گوشخراش، تمام ساختمان را در برگرفت. سراسیمه بیرون پریدم و مادر دوقلوها را دیدم که دستانش غرق خون بود و با احوال هیستریکی میخندید و به شکل ترسناک و غیرقابلکنترلی اینسو و آنسو میکرد و همزمان میخندید و میگریست و جیغ میکشید. مادر دوقلوها آنقدر ترسناک بود که هرگز چنین چهرهای ازش ندیده بودم. دخترش هم بیرون از خانه، گوشهای نشسته بود و دستانش را روی صورتش گرفته بود و میلرزید. آن دخترک چنان خانهنشین بود که بسیار کم او را میدیدم. بزرگشده بود آنقدر که حس کردم سالهاست او را ندیدهام.
مادرش فریاد میزد، آخ! خیالم راحت شد، دلم آرام شد.
عدهای از همسایگان به لطف آسانسور، خود را به طبقهی همکف رساندند و نظارهگر بودند، کسی جرئت نزدیک شدن به او را نداشت، حتی برخی مشتریان فاحشهها با دیدن این صحنه داخل ساختمان نشدند و سریع پا به فرار گذاشتند. ساتوری خونین در دستانش بود و مرتب داخل خانهاش میرفت و حیران بیرون میآمد. میگفت، میکشم. میکشم هرکسی باشد. سپس رو به دخترش کرد و گفت، نترس، دخترم نترس. و بعد با فریاد میگفت، میگویم نترس نمیفهمی!؟ این را با چنان لحنی میگفت که هزاران ترس بر دل او میانداخت. هیچکس خبر نداشت که دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ پدرم نیز، مات و مبهوت، تماشاگر صحنهای بود که انگار تاکنون هرگز ندیده. آن زن آنقدر رفت و آمد دقیقاً در آستانهی در، درحالیکه لباسهایش غرق خون بود و دستانش هنوز خون تازه به خود داشت، از حال رفت و روی زمین افتاد. در همین حین دخترش روی پیکر مادرش رفت و شروع کرد به شیون و زاری.
آن مادری که شبیه راهبهها بود، اکنون بهمانند یک خونآشام به نظر میرسید. حتی با اینکه روی زمین افتاده بود ولی چهرهی غضبناک و سرووضع خونینش، هرگونه معصومیتی را از او میشست. صورتش شبیه یک جسد بیروح، بدون لبخند و خشمناک بود اما از گوشهی چشمانش اشکی فروریخت تا نشان دهد زن، زن است.
پدرم، هم چشمانش و هم دهانش به یک اندازه باز بود؛ نمیدانستم دقیقاً مردم مبهوت را ببینم، واکنش دخترش را ببینم و یا پدرم را. خشکم زده بود. حتی نتوانستم قدمی پیش بگذارم. فضایی که همه در آنچنان مات و مبهوت بودند که قابل وصف نیست.
ابتدا خواستم جلو بروم تا آن زن را از زمین بلند کنم اما منصرف شدم انگار شوک عصبیام از بین رفت و در حرکتی غیرقابل انتخاب، به سمت داخل خانهاش، رفتم و با صحنهای بسیار فجیع مواجه شدم که زانو خالی کردم و روی زمین نشستم.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز