آدم عوضی! [قسمت صد و پنج]
ما آدمها را از همانجایی که در آخرین لحظه ترک کردیم بهخاطر داریم؛ بعد از گذشت اینهمه مدت، هنوز هم تصور میکردم پدرم در طبقهی دهم زاغه آپارتمان با ۱۶ دختر حشرونشر میکند. آخرین تصویری که از او به یاد دارم همین بود. پس از صرف یک شام سبک، روی تخت رؤیاییام دراز کشیدم و درحالیکه به سقف منقش خیره شده بودم غرق تمام خاطرات گذشته شدم. از کامیابیها و ناکامیهایم رونمایی میکردم، از آخرین تصویری که از آدمها، کوچهها و خیابانها داشتم، که صدای قهقههای به گوشم رسید. کنجکاو شدم و آهسته از اتاق بیرون رفتم. پس از عبور از راهرویی که بیشباهت به راهروی هتلهای بزرگ نبود به سمت پذیرایی رفتم و دیدم دختر مو فرفری و دوستش، عریان رویهم افتادهاند و سرخوش و مست در حال کام گرفتن از همدیگرند. این بار نخستی بود که دو زن را در یک رابطهی جنسی میدیدم. مردی نبود که از آنان کام بگیرد. آنان همزمان از هم کام میگرفتند. اینکه در این کار چقدر توانا بودند؟ به خندههای مستانهشان بازمیگشت. ابتدا فکر کردم بگوبخند دارند اما چنان در هم فرورفته بودند که تشخیص بدنهایشان سخت مینمود. روی مبل راحتی بزرگی ولو شده بودند و گاهی با تغییر موقعیت، تصاویری شبیه مجسمههای عریان یونانی و رومی را در ذهن متبادر میکرد. انگار من خلقشده بودم تا خلوتهای دیگران را فقط ببینم. در کنجی پنهان شدم تا بهدقت رفتارشان را نظاره کنم ناگهان گلدان شیشهای چسبیده به دیوار به زمین افتاد و چنان خُرد شد که خلوت آنان را با ترس بسیار به هم زد. متوجه من شدند، اما دختر مو فرفری بیآنکه از وضعیتی که در آن قرار داشتند معذب باشد و یا دستوپایش را گم کند، به رویام نیاورد و با لبخند گفت، فکر کردیم خوابی. میخواهی به ما ملحق شوی؟
عمیقاً دوست داشتم اما هیچ احساسی در من نبود. خجالتزده گفتم نه ببخشید، مزاحم شدم و نشستم تا مشغول جمعکردن گلدان شیشهای شوم که گفت، دست نزن. تو برو بخواب. به مستخدم میگویم آنجا را تمیز کند و سپس باهم درهم فرورفتند. مطمئناً اگر میلی در من بود عقدهگشایی میکردم و کشورگشایی!
تا صبح درگیر حس و حالم بودم حتی بهزور تلاش کردم خودم را با چیزی که دیده بودم تحریک کنم تا لااقل احساسی به من دست دهد و در خلوتم خود ارضایی کنم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. اعصابم چنان خردشده بود که نمیدانستم با این وضع چگونه کنار بیایم.
صبح، همگی سر صرف صبحانه حاضر شدیم. تا صبح نخوابیده بودم و از اینکه آنان را در آن وضعیت دیدم و نتوانستم بهاشان ملحق شوم احساس حقارت میکردم. دختر مو فرفری گفت، لازم شد چیزی را به تو بگویم. ببخش اگر دیشب گفتم به ما ملحق شو، منظورم این نبود که کاری بکنیم. اگر میآمدی مینشستیم پای حرف زدن.
گفتم، این چه حرفی است شما ببخشید بد موقع ظاهر شدم. فکر کردم غریبهای در خانه است.
خندید و گفت، مهم نیست. البته یکچیز دیگر هم هست که باید بدانی. من و دوستم سه سال است که ازدواج کردیم.
همینکه این را گفت، انگار سطل آب یخ روی بدنم ریختند. تف گلویم خشک شد و لبخند بیجانی زدم و خواستم چیزی بگویم که زبانم قاصر شد.
چی فکر میکردم چی شد! بسان آدمی که از بلندی سقوط کند سرگیجهی عجیبی به من دست داد. اینجا هم آرزوهای من داشت نقش بر آب میشد حتی توی اوج رفاه، آن امیدی که باید باشد نیست.
ادامه داد و گفت، ما دو نفر، اساساً به هیچ مردی میل جنسی نداریم.
تازه فهمیدم چرا دوستش تمام مدتی که کنارم بود میلی به من نداشت. در همین حین، اندکی جسور شدم و گفتم من هم به زنان میل ندارم! با اینکه این حرف دلم نبود، ولی نمیدانم برای همراهی کردن با بیمیلی دو طرف این را گفتم یا برای اذعان به مشکلی که برایم پیشآمده؟
با چشمانی چندان متعجب گفت، یعنی تو هم...
که پرسشش را ناتمام گذاشتم، گفتم، نه همجنسگرا نیستم.
این بار هر دو همزمان گفتند، پس...؟
چیزی برای جانبداری باقی نمانده بود. در پاسخ گفتم، من خیلی هم عاشق جنس مخالفم ولی از روزی که از زندان آزاد شدم، هیچ احساسی در خودم نمیبینیم.
دوستدختر مو فرفری با خندهی شیطنتآمیزی گفت، وای، ما را بگو که فکر میکردیم خجالت کشیدی و وقتی رفتی توی اتاقت، از دیدن رابطهی ما، خود ارضایی میکنی. آخر شنیدم مردان خیلی حافظهی خوبی دارند و با تصویر بیشتر از واقعیت حال میکنند.
اما دختر مو فرفری ناراحت به نظر میرسید و در پی علت مشکل بود. پرسید، یعنی هیچ احساسی نداری؟
گفتم، هیچ.
پرسید، پس چرا این مدت چیزی...؟ که سریع حرفش را خورد و گفت، اینقدر آدم شریف و باحیایی هستی که از مشکل به این بزرگی نگفتی. مطمئناً اگر بحث به اینجا نمیکشید، لب باز نمیکردی.
چیزی برای گفتن نداشتم. بغضی تلخ عین استخوان جلوی گلویم را گرفته بود. همگی در سکوت فرورفتیم.
میدانستم که دختر توموری دیگر کسی نیست که عشقم باشد و بخواهم روزی به وصال آغوش او برسم. کارم تمامشده بود. بهواقع مرد، بدون میل جنسی، مرد نیست و زندگی بدون این میل، دیوانگی است. اصلاً میل جنسی گند زده به زندگی. کاش از ابتدا نبود. تا دنبال ارضا و داشتن و نداشتنش نمیرفتیم.
اما آنان که زیرچشمی مرا میپاییدند با تفکری که شبیه عشوه به نظر میرسید مشغول خوردن صبحانه بودند و لقمههای کوچکی را خیلی آرام از گوشهی لبهایی که از شدت بوسههای دیشب ورآمده بود به درون دهانشان میگذاشتند.
دختر مو فرفری، یک قُلپ از آب پرتغالش را نوشید و در نگاههای لرزانم که دست از غذا کشیده بودم گفت، نگران نباش، حلش میکنیم. صبحانهات را بخور.
شاید میشد حلش کرد اما مشکل اصلی چیز دیگری بود. من عاشق زنی شده بودم که خود عاشق زن دیگری است حتی با فرض حل شدن مشکل جنسیام، من بازهم یک آدم تنهام. یک آدم بیعشق. یک سقوط سنگین به قعر سیاهترین چاه جهان.
شعری از کتابهای زندان بر ذهنم فرود آمد، شعری که بارها و بارها آن را خوانده بودم و از بَر بودم، با این مضمون:
من سقوط را دیدم
وقتیکه برگی فروریخت بر زمین
وقتی چینی خانهمان بر زمین افتاد و شکست.
سقوط را دیدم، هم اینسو، هم آنسو
وقت ریزش آفتاب سوزان
وقت پرواز ناشیانهی قو
وقت تاراج آشیان پرستو.
سقوط را دیدم
وقتی پیرمردی زمین خورد و بهزحمت بلند شد
وقتی قطرهی آخـــر باران با لبهی تیز ناودان
سرود وداع میخواند و بر کف کوچه ریخت.
×××
سقوط را دیدم؛ بهسادگی، بهآرامی، هرلحظه.
تا آنكه در آنسوی افتادنها، شکستنها و خُرد شدنها،
چیزی را دیدم كه در وجود من غریب بود و ناپیدا.
من، نسیم را دیدم، که از راه رسید...
آندم كه دستی بر تن مخملی گندمهای سبز میکشید
آندم كه غبار نشسته بر آینهی آسمان را میشست بیتردید.
آندم که بر دریا موجسواری میکرد
آری،
نسیم را دیدم، نسیمی كه از عشق وزیدن گرفت؛
... و من عاشق شدم.
پیش آمد و مرا برداشت و نوشت: گفت: مكتوب است.
مرا پرواز آموخت و گفت: مرسوم است.
تن سردم را با پرتو آفتاب گرم کرد و گفت: خوب است.
×××
راست میگفت، خوب بود ...
تا آنكه روزی این نسیم از من گذشت،
مرا نوشته بود، پاك شدم
مرا آسمانی كرد، خاك شدم
مرا پرواز آموخت و بیبال شدم
در نبودش، من اکنون با ریزش آفتاب، سرخ میشدم
×××
عشق ، مرا پیر كرد و زمین انداخت..
عشق، مرا شیشه كرد و از من شكستن ساخت!
و دانستم:
كه چه سخت شد، آدمی با عشق سقوط كند...
ادامه دارد..
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز