آدم عوضی! [قسمت صد و سه]
انگار مغزم عاری شده از نیاز جنسی. این به نظرم چیز بدی نیست اگر این میل واقعاً در انسان نباشد بهتر زندگی نمیکند!؟
میل جنسی حیوانات برای تولیدمثل است ما که میتوانیم اینگونه نباشیم. مگر خود من حاصل لقاح مصنوعی نیستیم؟ پس بدون داشتن رابطه هم میشود تولیدمثل کرد. اگر رابطهی جنسی نوعی محبت را در بین آدمیان خلق میکند. پایهی ساخت اینهمه خانه و آشیانه برای همبستری برای ساختهشده شاید اگر این رابطه نبود شکل زندگی به گونهی زیباتری رقم میخورد. هرچه هست تمام بدبختی آدمی روی شهوت است. از غیرت و تعصب و نبرد گرفته تا خشونت و...
معمولاً در مشغلههای کاری و فکری آدم به این نقطه میرسد که رابطهی جنسی چندان اهمیتی ندارد. اما انگار من در اوج آرامش هم به این نقطه رسیده بودم. یعنی چه بلایی در زندان به سرم آورده بودند؟ نکند دیگر مرد نیستم!؟ حتماً که مردانگی را ازم گرفتهاند آخر مگر میشود هفتهها با یک زن که طی این مدت، در یک خلوت به سر ببری اما هیچ میلی اتفاق نیفتد؛ من از مردانگی افتادهام آن زن چطور؟ دوستدختر مو فرفری، بجای اینکه پوشیده باشد تماماً لخت و عریان بود. بهجز حریر سفیدی که روی برجستگی سینههای حجیم و برآمدهاش را گرفته بود و شبیه دستمالی بود که از پشت آن را بسته باشد و یک دامن سفید تنگ و بسیار کوتاه که زیرش حتی شورت هم نمیپوشید و هرگاه آزمایشی ازم میگرفت یا چیزی را به من میخوراند یا حرکتی را نشانم میداد تمام اندام خصوصیاش پیدا بود. اما هیچگاه هیچ احساسی به هیچ کجای بدنش نداشتم و در نظرم شبیه تمام قسمتهای بدنش دیده میشد، اگر کنجکاوی دیدن هم داشتم لابد به خاطر ذهنیتهای گذشته بود که آدم همیشه دوست دارد زیر چیزی که پوشیده است را ببیند. او ورزشکار بود و بدنی بسیار ورزیده داشت. مطمئناً در سکس حرف اول را خواهد زد. هرچند در این مدت همراهی، هیچ خطایی از هیچکداممان سر نزد.
شاید او متعهد به کسی بود، اما ممکن نیست یک زن با چنین پوششی که بیشترش عریانی است در هنگام خلوت دونفره با یک مرد جوان، میلی نداشته باشد. شاید هم چون من عاشق دختر مو فرفری هستم ناخواسته به او متعهد بودم، که البته بعید میدانستم چنین تعهدی در من باشد. اما ظاهراً هیچکدام از اینها دلیلش نبود. من بيمیل بودم نهفقط الان، بلکه از مدتها پیش. شک ندارم، بیمیلی، بزرگترین تعهد است!
دختر مو فرفری، مشخصاً هزینهی سنگینی برایم کرده بود تا به این نقطهی آرمانی برسم. از آخرین روزی که قرار بود به عیادتم بیاید، دو هفته گذشته بود. عذرخواهی کرد که نتوانسته بود طبق معمول هر هفته به دیدنم بیاید. دلیلش را یک سناریو خاص عنوان کرد که قرار بود جزئیاتش را بهزودی در اختیارم بگذارد. اما مهمتر از همهی اینها، از دیدن من جا خورد، من بهواقع تغییر کرده بودم. درست شبیه یک آدمحسابی. وقتی مرا عریان در حال پوشیدن لباسهایم دید، گفت، عالی شدی، پسر. عالی!
شاید هم تظاهر میکرد تا مدتی که نبود را با حرف دیگری عوض کند. ولی نگاهش شیطنت خاصی داشت و لوندی عجیبی را بر تمام بدنم انداخت. شاید وقت وصال است! اما به شکلی عجیبی، اصلاً هوس همبستر شدن با هیچ زنی را نداشتم حتی او، و عجیبتر آنکه به خود ارضایی هم فکر نمیکردم نمیدانم چرا اینگونه شدهام؟ از آن شبی که دختران طبقه بالای ساختمان را دیدم و هیچ احساسی جنسی به من دست نداد تا به امروز به همین شکل بودم. هرچه به مردانگی بدن ورزیده و سرحالم در آینه نظر میانداختم ولی هیچ میل و احساس مردانهای در من هویدا نبود.
دختر مو فرفری، مرا در آغوش کشید و گفت، حسابی یک آدم دیگری شدی. زیباتر و جذابتر از قبل. خب وقتش رسیده برویم منزل. کلی برنامه داریم که باید باهم انجام دهیم.
این را که گفت، چیزی در دلم ذوب شد اما بدنم واکنشی نشان نداد. میخواستم بگویم من هنوز به مراقبت بیشتری احتیاج دارم احساس میکنم میل جنسیام از بین رفته، که خجالت کشیدم و لب فروبستم.
داشتم از دوستش خداحافظی میکردم که گفت، نیازی به خداحافظی نیست، ایشان هم تشریف میآورند.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز