آدم عوضی! [قسمت صد و دو]
بیش از دو ماه تحت مراقبت درمانی خانمی بودم که دوستدختر مو فرفری بود. او متخصص، تغذیه، سلامت روان و ورزش بود البته بیشتر اپراتور این موارد بود زیرا همهی این کنترلها توسط هوش مصنوعی انجام میشد. در یک محیط ایزوله و زیر دستگاههایی که هرگز ندیده بودم تمام وضعیت سلامت و بهبودیام کنترل و تقویت میشد. تخریب روح و روانم و جسم ازدسترفتهام از زندگی اسفبار و تحمل حبس انفرادی چنان از من یک ویرانه ساخته بود که اگر به دادم نمیرسیدند در زمان کوتاهی برای همیشه مبدل به خاک میشدم. همهچیز بهخوبی هرچهتمامتر پیش میرفت و تمام این مدت من از دختر مو فرفری دور بودم بهجز روزهایی که برای دیدن وضعیت و پیشرفت بهبودیام به عیادتم میآمد. او آدمحسابی بود و دوروبرش هم آدمهای حسابی بیشتری دیده میشد برعکس آدم عوضی که پیرامونشان هم آدمهای عوضی است. دوستدختر مو فرفری، کارش را خیلی خوب بلد بود. من مدت هفتاد روز در شرایطی بسیار خاص، تولدی دوباره داشتم. او از یک جوان رنجور، یک مرد قدرتمند ساخت. عضلههای برآمده، چهرهی شاداب، ظاهر و هیکلم را به زیبایی خود رساند. اندامی که هر مردی آرزویش را دارد. طی این مدت، ورزشهای بدنسازی، تغذیهی حرفهای و مکملهای غذایی، چنان سلولهای مردهام را دوباره زنده کرد که آدم را به یاد ابراهیم پیامبر و داستان زنده کردن پرندگان کشتهشده میانداخت. این محیط فضایی برای بازآموزی و بازسازی تن و افکار بود اگرچه بهدوراز مردم بودن، هر محیطی یک زندان است اما چه زندانی از این شیرینتر که بهدوراز تمام نگرانیها و سگدو زدنها و بدون از هرگونه خشم و فقر و زجر در محیطی آرام و بسیار دلانگیز به اوج هنر زیبایی بدن و روان رسید؟ شکوفایی من بار دیگر داشت رقم میخورد این بار به شکلی بسیار ناب که هرگز در طول عمرم تجربهاش نکرده بودم. بجای سالها تلاش ورزشکاران، من در مدت کم به بهترین شرایط جسمیام رسیدم آنهم به کمک فناوری هوش مصنوعی که این روزها هم میتوانست نابودم کند هم میتوانست یک قهرمان ازم بسازد. زیرپوستم آب افتاده بود و شبیه روزهای نوجوانی شاداب و شنگول و با طراوت به نظر میرسیدم. لباسهای نو، پوششی جذاب به من داده بود و موهای بلندم، که اکنون آن را از پشت میبستم از من چهرهای سینمایی ساخته بود.
آن نقطهی بازپروری من یک محل بینظیر بود که گویی از زمین و زمان جدا بود. کمی دورتر از خانهی دختر مو فرفری.
روزها پس از آزمایشهای خاص و یک غذای اختصاصی، تنی به آب میزدم و ورزش سنگینی را شروع میکردم، بعد در فضای سبز بیرون از محیط، قدم میزدم، باز چندین مکمل و آمپولهای ساخت هوش مصنوعی را به من تزریق میکرد و شبها رأس یک ساعت بخصوص به خواب میرفتم. لحظهای که یک دقیقهاش هم کموزیاد نمیشد. دوستدختر مو فرفری میگفت، بالاتر از هر غذا و هر ورزش و هر مکملی، خواب است که آدم را از نو میسازد.
نمیدانم چقدر حق با او بود اما شیرینتر و عمیقترین خوابهای تمام عمرم را در این محیط تجربه کردم آنقدر آرامبخش بود که وقتی بیدار میشدم انگار تازه از مادر زاده شدهام.
یک روز دختر مو فرفری، کیک گرفته بود و جشن تولدی برای دوستش برپا کرد. دوستش جملهی جالبی را گفت که: هرروزی که بیدار میشوم آن روز، روز تولد من است؛ اما تو نمیتوانی هرروز در جشن تولدم شرکت کنی. به همین خاطر هرسال، روی یکی از این روزها توافق میکنیم!
رابطهی آن دو زن، بسیار نزدیک و محبتآمیز بود. چیزی فراتر از یک رفیق به نظر میرسیدند. من در شادیهایشان همیشه سهیم بودم. او بهخوبی تمام ازم نگهداری کرد و تمام مدت خود را وقف من کرده بود. چه بده بستانی بین آن دو زن بود که اینگونه به من خدمت میکرد در آن زمان برایم مشخص نبود؟ شاید پای پول زیادی در میان بود. شاید هم دین سنگینی به گردن داشت و میخواست با کمک به من، جبران محبتهای دوستش را بکند.
حرفهای دوستدختر مو فرفری، در مورد خواب، راست بود، میگفت، بدن هرگز نمیخوابد، قلب، شب و روز نمیشناسد این مغز است که به خواب میرود. مغز همیشه نیازمند خواب است. تنها عضو بدن که خواب لازم است مغز است. مغز، دروازههای ورودی مثل چشم و گوش و دهان را میبندد تا در تاریکی شب به خواب برود این خواب برای بیرون کردن هزاران سلول مرده لازم است. اگر مغز نخوابد، هیچ موجودی قادر به حیات نخواهد بود. این یعنی خواب، خودِ زندگی است!
با حرفهایش موافق بودم اما باورم چیزی دیگری را میگفت من تمام عمرم یا کم خوابیدم، یا بیکیفیت خوابیدم و یا بهناچار صبح زود از خواب بیدار شدم و تمام این سالها، همیشه رنجور بودم. اما اکنونکه طبق برنامهی دقیق به خواب میروم چنان کیفیتی در ذهن و بدن و زندگیام احساس میکنم که هرگز نظیر نداشت. به یاد شبهای گذشته میافتادم که خواب بیکیفیتی داشتم و یا صبح زود از خواب بلند میشدم، هنوز رگههای خون در پشت پلکهایم متورم بود انگار که مشتی شن و ماسه در چشمانم ریخته باشند. بهواقع شاید آدم بتواند با یک ساعت خواب، مدت زیادی بیدار بماند بهزور سیگار و قهوه و... اما مغز قادر نیست سلولهای مرده را ظرف یک ساعت از بدن خارج کند. این شن و ماسهای که صبحها وقت بیداری در چشمانمان حس میکنیم همان از بین بردن خط تخلیهی سلولهای مرده است.
مغز، واقعاً که بیخواب است، هیچ آدمی را در خود نگه نمیدارد. آدم، خواب است! شبیه هر موجود دیگری.
ادامه دارد..
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز