آدم عوضی! [قسمت صد و یک]
وقتی زندگی قشر بسیار مرفه را میبینی، زندگی کردنهای ما، شبیه گه خوردن است!
خانهاش در یک منطقهی اشرافی محصورشده بود، پر از ویلاهایی بهمانند قصرهای مجلل در فضای سبز و باغهای اختصاصی که ورود هر جنبندهای بهجز مرفهین به آن قدغن بود. بهواقع که آنان همیشه در بهشتند. هزاران گناه هم بکنند هرگز از این بهشت رانده نمیشوند. اصلاً گناهانشان در میان حجم انبوهی از خوشیها و لذتهای بیشمار دیده نمیشود. اما فقیر و حتی قشر بهظاهر متوسط، با سرخوشیهای روزمره و گناهان احمقانه سرگرماند.
هرچقدر فقرا را میدیدم که با چه سگدو زدنی زندگی میکنند، میگفتم دنیا چقدر بیرحم است. اما اکنونکه این عظمت ثروت و آسایش را میبینم میفهمم که دنیا، خیلی رحیم است!
من محو تماشای زیباییهای بیحدوحصری شدم که حتی در خیالم ندیده بودم. تا چیزی را ندیده باشی بعدها نه خوابش را میبینی و نه خیالاتی شدنش را! وقتی در یک شگفتی لذیذ هستی میخواهی همهی لذتها را تواماً داشته باشی از این رو میخواستم نهایت ابراز احساساتم را برای تکمیل لذت بکار گیرم.
باید او را با یک نام بامسما صدا میزدم. دختر توموری اسمی بود که در ذهن داشتم پس قطعاً اگر این نام را ازم بشنود دلگیر خواهد شد. یاد روز نخستی که او را تعقیب کردم افتادم. بارزترین چیزی که خیلی از دور به چشم میآمد موهای فرفریاش بود. پس اگر به این نام صدایش بزنم هم غم تکرار تومور داشتنش از بین میرود و هم حس بهتری به خودم خواهد داد. گفتم، دختر مو فرفری، میدانستی که عاشقتم؟
با خندهی مستانه و البته بیآنکه ذرهای آن را جدی بگیرد، گفت، نگوووو.
سپس بدون ادامهی این بحث گفت، پولداری چیز خوشی است. بگذار خاطرهای از پدرم برایت بگویم.
پدرم میگفت روزگاری که خودروها بنزینی بودند، در دوران نوجوانی، توی هند پدرم اولین خودرو را برایم خرید. باید طنابی هم به یک گاو وصل میکردم تا آن را پیش ببرد، ازبسکه نا نداشت سریع برود. البته خود گاو هم سرعت چندانی نداشت اما پشتیبان خوبی بود اگرچه کافی نبود. باید خیلی آسوده از سقف مجاز سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعت، عبور میکردم، پس خودرو دیگری خریدم که ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت برایش، مثل آب خوردن بود. اصلاً بنزین را مثل آب میخورد آنهم سرپا، بدون آنکه دلش درد بگیرد تخت گاز میرفت. اما کجا؟ هیچ کجا. چون اصلاً بیشتر از این سرعت خلاف است. پس کجا؟ هرجایی که هیچ بنیبشر و بنی حیوانی نبود. چنین جایی هست!؟ اگر به چنگ پلیس گرفتار نمیشدی حتماً در دام دوربینهای مداربسته که اصلاً باز فکر نمیکنند به دام میافتادی. یا چالهای در وسط جاده از غیب ظاهر میشد که تبدیل میشود به قعر جهنم. یا آنکه یک جانور، خودش را میانداخت جلو تا ماشینت سینه سپر کند و خواهر و مادر آن جانور و ماشین بهیکبارِ به باد رود. نه نمیشود با سرعت بیشتر از ۱۲۰ تا رفت چون خلاف است. اما اگر خلاف است چرا این سرعت را خودروها دارند؟ معلوم نیست! چرا مردم را متوقع میکنند و بعد جلویش را میگیرند؟ اصلاً چرا هست که جلوی هست بودنش را میگیرند؟ اگر خودرو ناامن است و توانایی سرعتبالا را ندارد چرا چنین سرعتی را به درجههایش اضافه میکنند؟ اگر راننده هنوز سرعت مطمئنهاش کمتر از این میزان است چرا خودرویی میخرد که بیشتر از این میزان سرعت دارد؟ یا چرا درجهی شیر اطمینان آن راننده را بالا نمیبرند!؟ اگر جادهها کشش سرعت بالاتر از ۱۲۰ را ندارد چرا جاده را درست نمیکنند؟ اگر این سرعت و بالاتر از این برای پیستهای اتومبیلرانی است پس این خودروها در جادهها و کوچه و خیابان چه میکنند؟ فقط یک پاسخ هست. وقتی پولش را داری نه نگران نابودی خودرو باش، نه جریمهی پلیس و نه نگران مردم و حیواناتی که ممکن است زیر خودرو بروند. اصلاً حتی مهم نیست با افزایش سرعت، هدر رفت هیچچیزی مهم نیست! تمام چیزهای این دنیا برای عامهی مردم ممنوعه است با اینکه در دسترس است! ولی برای ثروتمندان هیچچیزی ممنوعه نیست حتی اگر در دسترس نباشد! آن زمان بود که تصمیم گرفتم ثروتمند شوم.
دختر مو فرفری سپس ادامه داد: پولداری اتفاق بی تکراری در این دنیاست. خود پولداری بزرگترین نعمت است که میتواند تمام نعمتهای جهان را به ارمغان بیاورد. تو هم پولداری را چشیدی که توانستی مبلغ زیادی برایم خرج کنی تا بهبود یابم. اما پول، آدمها عوض میکند اصلاً پول است که باعث خلق آدم عوضی میشود. همچنان که گدایی، شرافت آدم را از بین میبرد، پول هم همینطور است. تو ولی جزو هیچکدام نیستی و این بسیار تحسینبرانگیز است.
به خاطر آنکه چیزی گفته باشم شروع کردم به یادآوری خاطرات. گفتم، یک روز از راستهی یک خیابان میگذشتم؛ مرد معلولی را دیدم که پاهایش به شکل عجیبی سیاه و متورم شده بود. نشسته بود و ناله میکرد، یک دستش را بالا نگهداشته بود تا مردم به او کمک کنند. دلم بدجوری سوخت، جلو رفتم و مبلغی کمکش کردم. اندکی دعای خیر کرد و دوباره به کارش ادامه داد. در فاصلهی اندکی از او، معلول دیگری را دیدم که دست نداشت ولی با پاهایش نقاشی میکشید. کمی به نحوهی کار کردنش خیره شدم و در دل تحسینش کردم نقاشیهایش با مداد و شیوهی قلم به پا گرفتنش! خلاقانه و زیبا بود اما چیزی ازش نخریدم و احساس کردم اگر کمکی بکنم ممکن است به او بربخورد. بنابراین به راهم ادامه دادم. داشتم با خود میگفتم، معلولیت به بدن نیست بلکه به ذهن است. ذهن که معلول باشد آدم به گدایی میافتد و شرافتش را کف خیابان میگذارد. ولی یکی که ذهنش معلول نیست، با رنج و آگاهی به دنبال هنر میرود. این دو نفر، تقریباً یک شرایط مشابه داشتند ولی اولی گدایی میکرد و دومی هنرش را میفروخت و جالب اینکه من به گدا پول دادم و به آن هنرمند نه. فهمیدم پولی که به گدا میدهیم در ازای ترحمی است که به ما میفروشد! فهمیدم من هم معلولیت ذهنی دارم!
گفت، ولی تو معلولیت ذهنی نداری. بهترین تصمیم را گرفتی. نمیدانم شاید هم زیادی دلسوزی. مطمئناً من اگر جای تو بودم نه به یک دختر توموری کمک میکردم نه به آن گدا. به خاطر همین میگویم تو خیلی بزرگوار و دریادلی.
گفتم، لطف داری. تعریف را بگذار کنار لطفاً.
لبهایش را جمع کرد گفت، بله حتماً. ولی خیلی نحیف و رنجور شدی. امشب را استراحت کن. فردا ترتیب کارهای بهبودیات را میدهم من با یک خانم که متخصص تغذیه و سلامت است دوستم. کاری میکند سه سوت بیایی سر فرم.
اتاقم را نشانم داد و با شببهخیر گرمی از هم جدا شدیم.
برای اولین بار در اتاقخوابی بسیار وسیع و زیبایی بودم که چشمانداز پشت شیشههای بلند پنجره، رو به فضای سبز و درختان بسیار خوش رشدی بود که، با چراغهای بیشمار رنگآمیزی شده بودند. روی تختی بسیار خاص با طراحی بینظیر ولو شدم. همهچیز اینجا، شبیه بسیار از چیزهایی که این روزها دیدهام، برای بار نخست بود که میدیدم. میخواستم از این فضای بسیار زیبا، نهایت لذت را ببرم اما از فرط خستگی، بیهوش افتادم.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز