هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت صد]

جنگ، زمانی فرسایشی می‌شود که هیچ‌کدام از طرفین، شکست را نپذیرند. این یعنی کش‌دار شدن یک منازعه‌ی احمقانه فقط برای این‌که هیچ‌کدام به سهم خود قانع نیستند کافی است توافق کنند که اینجا برای من و آنجا برای تو، آنگاه جنگ تمام می‌شود. اما این را نمی‌گویند تا لحظه‌ای که نه اینجا برای این بماند و نه آنجا برای آن!

درهرصورت جنگ، آدم‌ها را هل می‌دهد تا سریع‌تر به فناوری روز دست پیدا بکنند. تا وقتی جنگ نشود، عجله‌ای برای پیشرفت نیست!

اما چه جنگ به پیروزی برسد چه نه درهرصورت ثروتمندان، غنی‌تر می‌شوند، اما فقر به همان شکل اولیه‌ی خود باقی می‌ماند و حتی بدتر هم می‌شود، چون نداشتن‌ها همیشه بیش از داشتن‌ها به چشم می‌آیند! داشتم به این چیزها فکر می‌کردم که او از رهبر هند سخن گفت. مرد سیاه ریش‌سفید.

مرد سیاه ریش‌سفید، کسی بود که بر طبل ادامه‌ی جنگ می‌کوبید او به‌عنوان فرمانده‌ی جنگ می‌خواست تا وقتی چین را اساسی گوشمالی ندهد دست از نبرد نکشد اما فراموش کرده بود که وقتی سعی می‌کنی گوش کسی را بپیچانی، خودت هم با او پیچ‌ می‌خوری!

تصویر مرد سیاه ریش‌سفید، ذهنم را در هم آشفت. دقایق بسیاری بود که آن دختر حرف می‌زد و نمی‌شنیدم. به‌واقع تناقض در اسم و این چهره‌ی مرد سیاه باریش سفید آن‌قدر فاحش است که حتماً هم صلح می‌خواهد هم جنگ. اما خودش نمی‌داند چطور؟ در عوض مردم فقط آن تصمیمی را می‌پذیرند که این مرد ناگزیر به انتخاب آن است. ولی من یقین دارم که آن مرد در تناقضات آشکاری گرفتارشده و هرچه کند تصمیم خودش نیست. شاید هم اشتباه می‌کنم و ظاهر آدم‌ها، همان باطن تن‌ها نیست!

مرد سیاه ریش‌سفید. چهره‌ی ترسناکی باید باشد. با این‌که ریش، مرد را ملایم و مهربان نشان می‌دهد اما ترکیبش باپوست سیاه چیز دیگری است. ذهنم رفت به سراغ جنگ.

چین و هند و اکثر کشورهای جهان آن‌قدر توان نظامی داشتند که طی یک جنگ هیچ‌کدام به‌غلط کردن نیفتند ازاین‌رو با فرسایشی شدن جنگ، فقط شدت و حدت مبارزه از بین می‌رود. تا گاهی مثل سگ و گربه به‌جا هم بیفتند و باز جدا شوند.

همین فرسایشی شدن باعث شد تا بسیاری از مهاجران هندی به خانه‌هایشان بازگردند. شهر کم‌کم داشت از حضور هندیان خلوت می‌شد. هرچند برخی برای‌ خودشان کسب‌وکاری راه انداخته بودند یا از ترس کشته شدن و یا به دلیل دل‌بستگی‌های عاطفی تمایلی به بازگشت نداشتند.

دختر توموری از آن دسته بود. می‌گفت. وطن، جهان من است و مرز ندارد، هرچند اینجا والدینم را از دست دادم ولی به نظرم فرقی نمی‌کرد کجا بمیرم درهرصورت یک روز می‌میریم. اصلاً خوب شد که جنگ شد تا پایم را به سرزمین جدیدی بگذارم. شاید همیشه یک اهرم فشار لازم است تا آدم سرزمین‌های تازه را ببیند.

این را که گفت خاطرم جمع شد که حتی در صورت صلح، او رفتنی نیست.

با حرکت دستش روی چشمان بازم که به جلو خیره بود حواسم را از مرد سیاه ریش‌سفید، از جنگ چین و هند و بازگشت مهاجران پرت کرد و گفت، اصلاً شنیدی چی گفتم؟

گفتم، بله، ببخش، یعنی نه!

- پرسیدم دوست داری بروی هند!؟

- نه چون تو دوست نداری.

- تو از کجا می‌دانی؟

-نمی‌دانم همین‌جوری گفتم شاید به خاطر همین حرف‌هایی که زدی.

سپس نگاهی عمیق کرد و در سکوتی سیاه‌تر از شب نگاهش را ازم گرفت. با کف دستش زد روی فرمان خودرویی که خودش داشت می‌رفت گفت، تنها چیزی که از این جنگ، دلم را خیلی سوزاند از بین رفتن تاج‌محل بود. شنیدم اخیراً بمب‌گذاری کردند و الان مبدل به تله‌ای از خاک شده، می‌دانی که کجاست؟

گفتم، بله دقیقاً. من عاشق تاریخم. آخی حیف شد.

که گفت، شاید هم مهم نیست. هر چیزی که خراب شود روزی بهتر از آن را می‌شود ساخت.

گفتم، شاید. شاید هم هیچ‌وقت مثل آن را نشود ساخت. مگر این‌که چیز جدیدی باشد.

گفت، راستی چی صدات کنم؟

غمی در صورتم نقش‌بست، گفتم، نمی‌دانم هر چیزی که راحتی؟

-ناجی من چطور است؟

-نه زیادی سنگین است.

-آدم‌حسابی چطور؟

- من؟ من آدم‌حسابی نیستم. برعکس آدم عوضی‌ام.

نیم‌نگاهی با لبخند به من کرد و گفت، تو دیگر زیادی مأخوذبه‌حیایی. خب به نظرم اسم اصلیت را صدا بزنم بهتر است و خودمانی‌تر.-نه به من بگو پسر.

- پسر؟

- حس بهتری دارم به این کلمه.

- جالب بود. بسیار خُب پسر؛ رسیدیم. این هم خانه‌ی من. خوش آمدی.

ادامه دارد..


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x