آدم عوضی! [قسمت نودونه]
عشق من یا همان دختر توموری، همینکه از سر کار برمیگشت، مرا در همان کوچهای که میخواستم بیهوشش کنم دید، با این تفاوت که این بار او بود که با زیبایی و لبخندش میخواست مرا مست و بیهوش خود کند. آنچنان گل از گلش شگفت که حد نداشت. صورتش نمیتوانست حجم زیادی از لبخند و تعجبِ کش آمدهاش را جمعوجور کند، لبخند و چشمان گِرد شدهای که بر زیباییاش میافزود. با آغوش گرم دیگری مرا در خود پذیرفت. انتظار دیدنم را نداشت، قرار بود بعد از پیشنهادی که داده بود ما فکرهایمان را بکنیم و مجدد به خانهی ما مراجعه کند تا نتیجه را جویا شود. اما اکنون من خیلی زودتر از موعد در برابرش ایستاده بودم. باورش نمیشد که چطور محل کارش را یافتم. که گفتم دقیقاً آن شب شبیه همین امشب که ازاینجا رد میشدم دیدم که روی برفهای کف خیابان افتادی و از حال رفتی. درحالیکه جای دیگری را داشتم نشانش میدادم گفتم، درست همینجا. بغلت کردم و تا اولین خودرویی که در خیابان با شتاب میرفت دویدم و ازآنجا به بعد که رفتیم بیمارستان و....
با شعف بسیاری گفت، چه جالب! واقعاً همین است که نمیشود اسم این اتفاقات را فقط اتفاق گذاشت! اینکه در یکشب برفی من اینجا از حال بروم یک جوان مهربان شبیه تو که توی این دوره اصلاً پیدا نمیشود گذری رد شود و تا انتها، پای سلامت من بایستد اصلاً دور از تصور است.
دستم را گرفت بهسوی خودرویاش کشاند و گفت حتماً که کلی حرف برای هم داریم. زود باش سوار شو.
بدون هیچ تعللی، سوار بر خودرویاش شدیم و بهسوی خانهاش به راه افتاد.
این دختر، تمام تصاویر و باورهایی که از زنان داشتم را از ذهنم میشست. او شبیه هیچکس نبود. اطلاعات عمومی بالایی داشت. آدم باسواد، باشعور و بافهمی به نظر میرسید. کم هستند زنانی که این حد از زیبایی را داشته باشند اما بجای استفاده از زیباییشان از نبوغ شخصی و فکریشان استفاده کنند. آخر هر زن نازیبایی که دیده بودم درسخوان بود و به درس و مدرکش مینازید و هر زن زیبایی، بهنوعی از زیباییاش بهره میبرد یکی با مدل شدن، یکی با همبستر شدن و یکی هم با تبلیغاتی که همیشه شکل جنسیاش بیشتر از چیزی خودنمایی میکرد. حتی او شبیه آن دختر عریان پشت ویترین آن فروشگاه نبود با اینکه قبلاً او را عشقم محسوب میکردم اما هرگز دستم به او نرسید. احساس من به آن دختر عریان یکجور بود و احساسم به این دختر توموری جوری دیگر. من اکنون در چند سانتی یک زنی هستم که توانسته بودم وجودش را از آن خود کنم. خودم را کاملاً به دستش سپردم. دوست داشتم مرا ببرد به ناکجاآباد. با این خودرویاش ببرد بهجایی که هیچکس نباشد جز من و خودش.
او زیبای بیدار بود نه زیبای خفته. یک آدم مستقل، توانمند و چشمگیر.
از خیابانهای پرزرقوبرق با سرعت بسیار عبور کردیم. هیچگاه تاکنون شهر را به این شکل ندیده بودم. شب بود و پاهایم بهشدت درد میکرد تماممسیر رسیدنم را از محلهی زاغهنشین تا محل کار عشقم، پیاده گز کرده بودم و ساعتها منتظر آمدنش از محل کار بودم. شهر، شبها روی زشتش را زیر نقاب چراغها و نور و تاریکی خیلی خوب پنهان میکند. این بار نخستی نبود که با او در یک خودرو نشسته بودم ولی پر از شور و شعف بودم. در طول مسیر از افکار مشوشم فهمید که شرایط روحی مساعدی ندارم که گفت، ممنونم که دعوتم را پذیرفتی. دوست دارم کمی از خودت برایم بگویی. راه طولانیی در پیش داریم خانهی من بیرون از شهر است، تا آنجا کلی حرف میتوانیم ردوبدل کنیم.
آن شب که در بیمارستان روی سر او بودم نیازمندترین موجود روی این کرهی خاکی بود ولی اکنون من نیازمندترینم. با اینکه یک اتفاق ما را به هم رساند و در ازای محبتم، داشتم محبت دریافت میکردم اما احساس کردم چقدر از او پایینترم.
از این احساسات خودکمبینی بارها در زندگیام حس کرده بودم اما این شکل دیگری بود. خودروی خودران داشت پیش میرفت اما هر دو تماموقت روبرو را نگاه میکردیم. به مسیری که داشت از زیر خودرو رد میشد.
ازش پرسیدم، بیمادر شدن دردناک است؟
با تعجبی ناراحت پاسخ داد: این چه حرفی است؟ مادر، همهچیز است.
گفتم، میدانستی که من مادر ندارم!؟
-نه، از دنیا رفته؟
-فکر کردم پدرم راجع به این موضوع، همهچیز را به تو گفته.
-نه. نگفته.
-من زادهی لقاح مصنوعیام.
-چی!؟ واقعاً!؟
-بله.
- وای باورم نمیشود.
-چرا، باور کن.
-یعنی پدرت هیچوقت زن نگرفته؟
-نه.
-پس خوششانس بودی که به دنیا آمدی وگرنه شبیه ارتش جنینهای یخزده میافتادی توی چنگ دولت.
-چه اهمیتی دارد؟ گاهی متولد نشدن بهتر از تولد دردناک است.
-نه، نه. این حرف را نزن. تصور کن اگر نبودی من مرده بودم. تو باید به دنیا میآمدی تا ناجی جان من و خیلیهای دیگر شوی. من عقیده دارم تولد هیچ انسانی بیدلیل نیست یا برای خلق یک اتفاق به دنیا میآید یا برای تماشای یک اتفاق.
-شاید.
-تو آدم بسیار خاصی هستی. خاصترین کسی که توی تمام عمرم دیدم. با اینکه مهر مادر ندیدی ولی محبت مادرانهای توی وجودت هست که توی هیچ آدمی ندیدم.
سکوت کردم و داشت با تعریف و تمجید و دلداری مرا به عرش میبرد و مسافت یکساعته تا منزل را به گفتگوی گرمی آغشته کرد.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز