آدم عوضی! [قسمت نودوهفت]
نعمت بینایی، پدرم را مجدد به سر کارش برنگرداند بلکه او را به لذتهای که نبرده بود و یا از آنها غافل شده بود، سوق داد. انگار داشت از زندگیاش انتقام میگرفت. کسی که از دختر بودن به پسر شدن تغییر جنسیت میدهد مطمئناً از دختر بودن بدش نمیآید بلکه آنقدر دختر را دوست دارد که میخواهد پسر شود تا از هرچه دختر که روی زمین هست کام بگیرد! این نکته را نباید فراموش میکردم که پدرم چه بود و چه شد. او بهواقع مردی هوسران بود، مردی، بسیار زن دوست. حتی فکر میکنم اگر هیچگاه همسر نداشت به خاطر این بود که دستش از کام گرفتن از زنان بیشتر کوتاه میشد. هرچه باشد همسر، یعنی تعهد. حتی اگر تعهدی هم در کار نباشد حضور یک نفر که شب و روز آدم را پر میکند عملاً اختیار عمل را نیز از هر مردی میگیرد. با همهی اینها من باور دارم که تمام مردان باید همسر داشته باشند ولی نیاز جنسیشان را تماماً یک همسر برآورده نمیکند. او تمام طول شب با دختران طبقهی دهم همبستر بود. اینکه چقدر از عهدهی این کار برمیآمد فقط به بنیهی بدنیاش مربوط میشد. من فکر میکردم رابطهی جنسی برای او شبیه بازی بیلیارد با شلنگ است اما اینگونه نبود او خیلی خوب از پس آنان برآمد ولی خوشحال به نظر نمیرسید انگار بیشتر داشت عقدههایش را میگشود و تلافی روزهای ازدسترفته را میکرد. از بس مشغول این کار بود که در میان شلوغی و سرخوشی متوجه حضور من نشد. او هیچگاه متوجه حضور من نبود!
این بار هم نظارهگرش بودم و در انجام اقدامی مردد بودم تا خوشیهایش را به زهرمار تبدیل کنم. سری قبل، نابینا بود اما اکنون بینا. در هر دو صورت، او کور بود و مرا نمیدید. آخرسر، دست از پا خطا نکردم به خانه برگشتم. تا صبح کنار پنجره به یاد روزهای گذشته در تنهایی و اندیشه و ابهام فرورفتم و نخوابیدم و با شکمگرسنه و عصبی، دهها نخ سیگار آتش زدم آنقدر کشیدم که چندین بار هم استفراغ کردم.
کشف ارتباط آن عکس با پدرم میتوانست آیندهی مرا روشن و یا تاریک کند اما پیش از همهی اینها فهمیدن اینکه پدرم چرا حرف درستوحسابی نمیزند باعث میشد بیشتر ازش متنفر شوم و احساس کنم همهچیزم وابسته به راز آن عکس است. عکسی که باعث شد آن زن چاق را به قتل برسانم. عکسی که اکنون در دست آن دختر توموری است. عکسی که مادر اوست. آیا پدرم مادر آن دختر را میشناخت؟ آیا مادر او مشتری پدرم بود؟ چطور باید یک زن زیبای هندی که همسر سفیر بود باید مشتری یک پیر خرفت گدا مسلک باشد؟ آن زن چاق چه میدانست و نگفت؟ و هزاران پرسش دیگر که گویی بازهم در پس ابهام قرار است بیپاسخ بماند.
تمام زخمهای دلم، دوباره گشوده شد. شبیه تاول چرکینی که بعد از مدتی بهبودی، دوباره عود میکند تا بلای جانت شود. بدتر از همهی اینها دوست نداشتم پدرم به آن دختر توموری نزدیک شود. او را موجودی فاسد میدیدم موجودی که میتواند همهچیز را خراب کند.
جنگیدن بس بود. باورها هرروز به شکلی تغییر جهت میدهند نه من اصلاحگر پدرم باید باشم و نه او. اصلاً چه مهم است که در گذشته چه کرده و اکنون چه میکند؟ او یک انسان کامل و مستقل است هر لذتی که دوست دارد حق دارد پیاش برود. به من چه!
باید این بار من میرفتم باید کامم را تلخ میکردم. سراغ دستبند دیجیتالی رمز ارزم رفتم اما پیدایش نکردم تمام خانه را به همریختم اثری از آن نبود. تهماندهی تمام داراییام در آن بود. وای! چه میکنم به دنبال چه میگردم اصلاً چرا فکر میکنم چنین دستبندی برایم باقیمانده؟ وقتیکه آدمهای شهردار به کارگاه جعبهسازیام هجوم بردند و همهچیز را نابود کردند و ما را به حبس انداختند، دستبند کجا بود!؟
ذهنم به چندین ماه قبل بازگشت اصلاً به خاطر ندارم کی و کجا آن را از دستم بازکردهاند. تمام داراییام دود شد رفت!
خندهام گرفت و با خودم گفتم، من چه احمق بودم که میخواستم وقتی از زندان خلاصی بیابم با پولی که دارم از خجالت محبتهای زندانبان دربیایم. بیچاره زندانبان.
یک آن یادم آمد که زندانبانی وجود نداشت. ربات هم که جبران محبت نمیفهمد یعنی چه!
اکنون صفر صفر بودم. هیچچیزی نداشتم نیمی از اندوختهام خرج آن دختر توموری شد و نیم دیگری هم مفقود! اینجا هم جای ماندن نبود. پدرم بههیچوجه به من نیازی نداشت. کسی که از پس خوابیدن با چندین فاحشه دربیاید از پس درآوردن پول و یکلقمهنان برای پُر کردن کمرش هم برمیآید.
بنابراین این بار با تمام دلسردی و بدون هیچ نگرانی باید میرفتم. از پدرم، از این محلهی زاغهنشین، از گذشتهام و از دوقلوها و مادرشان و از دختران طبقهی دهم باید بدون هیچ خداحافظیی، فرار میکردم.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز