آدم عوضی! [قسمت نود و شش]
همه چیز این دنیا همان چیزی نیست که میبینیم یا میشنویم. آنقدر دستهای پشت پرده و رمز و راز در آن هست که بعید می دانم حتی درکی که از خودمان داریم واقعی باشد! میترسم تمام آنچه فکر میکنم هستم، تماماً نشأت گرفته از تعریف و نقد دیگران باشد که در ذهنم نقش بسته. این آدمی که از خودم میبینم آدمی است که دیگران به من القا کردهاند و این جهان هم همینطور. لعنت به مرز خیال و واقعیت که نازکتر از یک تار موست. دیگر از این بدتر چه هست که تا مدتها همکلام یک زندانبان باشی و آخرش بهدرستی نفهمی که او ربات بود یا انسان!؟ چقدر دردناک است که سر در تاریکی ابهامات و ناشناختهها بکنی و آخرش هم سر درنیاوری. این تونل ذهن همیشه رو به سیاهی مطلق میرود. این زخم انگار همیشه با من است که حقیقت آن عکس چیست!؟
دختر توموری تا پاسی از شب کنارمان بود و زمانی که داشت خداحافظی میکرد، اهالی کوچه مدام دوروبر خودرویاش میپلکیدند خودرویی پارک شده در دم در، که همهچیزش برای اهالی بخصوص کودکان و حتی برای این بافت فقیر تازگی داشت. از این خودروها را فقط آدمهای شهردار داشتند با این تفاوت که اهالی اکنون میتوانستند بدنهی آن را لمس کنند. او رفت تا ما راحتتر به پیشنهادش فکر کنیم.
مادر دوقلوها تمامقد در کنار ما ایستاده بود و پس از خداحافظی آن دختر، با لبخند گفت، بالاخره شانس در خانهی شما را زد. پوزخندی زدم و حرفش را به این معنا که به تو مربوط نیست، تایید کردم.
پدرم انگارنهانگار، به زخمی که در ذهنم بازشده بود هیچ توجهی نداشت. من هم خیره به او بودم که شروع کردن به صحبت از حسنات و وجنات آن دختر و داستان جراحی چشمش را موبهمو گفت، گاهی حواسم به آن عکس پرت میشد و رشتهی کلامش را از دست میدادم همین شد که چیز چندانی دستگیرم نشد فقط لابهلای حرفهایش فهمیدم وقتی آن دختر نشانی خانهی ما را یافته بود مادر دوقلوها خیلی سربسته، از راز کمک من به آن دختر اطلاع یافته و به او گفته که من در زندان هستم و پیشنهاد داده بود تا برای چشمان پدر نابینایم فکری بکند. زیرا بدون فرزند و با صورت بدون چشم، عملاً از گرسنگی و بیخرجی خواهد مرد. آن دختر توموری نیز از سر ترحم بود یا هر چیزی دیگر، ترتیب جراحی چشمان پدرم را داده بود. طی مدتی که پدرم بستری بود هم هزینههای زندگی او را پرداخت کرده بود تا حداقل بتواند در یافتن من به او کمک کند. اما چه کمکی؟ پدرم تنها جملهای که بعد از بینا شدن به آن دختر در مورد وضعیت من گفت این بود:"او در زندان است اما نمیدانم کجا!؟" این را پیشتر مادر دوقلوها گفته بود و کمک و خبر تازهای نبود. از پدرم بیش از این هم انتظار نمیرفت چه بینا باشد و چه نابینا.
جای شکرش باقی بود بههرحال ممکن بود براثر گرسنگی بمیرد. یک مرد کور، مراقبت میخواهد حتی اگر به تاریکی دنیا، عادت کرده باشد. با این دو چشم جدید میتوانست به شغل خیاطیاش هم ادامه دهد و نان بخور نمیری داشته باشد. اما به این داستان هم شک کردم اصلاً به هر چیزی که در پیرامونم بود مشکوک بودم.
مابین حرفهایش که داشت با آبوتاب تعریف میکرد پریدم و راجع به آن عکس ازش توضیح خواستم. جایی برای حاشا نبود پدرم باید توضیح میداد که راز آن عکس زن هندی چیست!؟ انگار تمام زندگی من حول محور این عکس عجیبوغریب، میچرخید. با اینکه مطمئن بودم که ارتباطی بین این عکس و پدرم و آن دختر توموری هست اما وقتی سرش داد زدم که همهچیز را رک و راست بگوید خیلی راحت، انکار کرد و گفت، شباهتها را دستکم نگیر! مگر ندیدی که تمام چینیها شبیه هماند. هندیان هم این گونهاند. چرا فکر میکنی هر گردی، گردوست!؟
بعد نگاهش را ازم گرفت. سکوت عمیقی کرد و یک نخ سیگار آتش زد.
هیچ حوصله و توانی برای بحث کردن در خود ندیدم، احساس کردم الان وقتش نیست که ادامه دهم. امروز بهاندازهی کافی با شگفتیهای مزخرف روبرو شدم، رفتم دراز بکشم که دیدم پدرم سراسیمه از خانه خارج شد، کنجکاو بودم که این وقت شب کجا میرود شاید شدیداً از من دلخور شده؟ شاید واقعاً حق با اوست هر گردی گردو نیست. آهسته در پیاش رفتم و دیدم در انتهای راهرو سوار آسانسور شد.
مقصد، طبقهی دهم!
ادامه دارد..
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز