آدم عوضی! [قسمت نود و پنج]
نمیدانم آدمها تصمیم میگیرند که بر سر راه همدیگر سبز شوند یا سرنوشت کاری میکند که اینگونه به نظر برسد. درهرصورت من به شکل عجیبی از مخمصه نجاتیافته بودم. باید روزگار جدیدی را میساختم آنهم با آدم جدیدی که بر سر راهم سبز شد که تواناییهای بیشماری داشت.
پدرم مدام او را عروس قشنگم صدا میزد مشخص بود که یک زن زیبا و خوب، روی تمام فلسفهها و باورهایی که آدمی تا پیشازاین دارد پا میگذارد. او دیگر در مقام کسی نبود که زنستیز به نظر برسد. چشمهای بینایی داشت که به لطف تلاش آن دختر به قاب خالی صورتش زدهشده بود و با همین چشمها میتوانست آن دختر هندی زیبا، متخصص، مهربان و بسیار همدل را از نزدیک ببیند آنهم با وضوح کامل.
هرچند دیگر نمیشد خُردهای به پدر گرفت، بههرحال هر روزی که بر عمر آدمی میگذرد نسبت به دیروزش میتواند رفتار متفاوتی داشته باشد. این خاصیت آدمهای پر از تناقض است.
در همین افکار بودم که دختر توموری انگار فکر مرا خواند، ترسیدم که گفت، مشخص است که پدر، مرد باتجربهای است به نظرم آدمها وقتی بزرگ میشوند پختهتر میشوند و اشتباه نمیکنند.
نیمنگاهی به چشمانش جدید و البته غریب پدرم انداختم. چشمهایش بیگانه بود انگار روح دیگری پشت آن قایم شده. گفتم، اتفاقاً برعکس، ما هرچقدر بزرگتر میشویم اشتباهاتمان هم بزرگتر میشود.
-پس تجربه اینجا چه نقشی دارد!؟
- تو تجربهی چیزهایی را داری که یکبار با آن روبرو شدهای، در هر سنی که باشی چیزهای جدیدی را تجربه خواهی کرد که تا پیشازاین با آن روبرو نشدهای.
-ولی یک پیرمرد یا پیرزن اشتباهات یک جوان را مرتکب نمیشود!
-این درست است و همچنان که آنها در عوض اشتباهاتی را مرتکب میشوند که یک جوان مرتکب نمیشود!
-چطور!؟
-همیشه حماقتها و تصمیمات ناآگاهانه در اندیشه و رفتار و گفتار ما وجود دارند منتها در هر سنی به شکلی ظاهر میشوند. فقط ارزشهای ذهنی هستند که طبق منافع شخصی ما دائماً در حال تغییرند. وقتی به 40 سالگی رسیدیم به حماقتهای سادهی خود در چهل سال پیش میخندیم، آنگاهکه مسنتر میشویم میفهمیم که زندگی، همان 40 سال حماقت ساده بود!
خندهی مستانهای کرد و گفت چه نگاه جالبی داری. فیلسوفانه حرف میزنی.
کمی خجالت کشیدم اما در پاسخش گفتم، تنهایی و تنگنای زندان، آدم را فیلسوف میکند.
گفت، و البته کتاب.
گفتم، بله و مطالعهی کتابها، راستی ممنونم که خلوت تنهاییام را با کتابهایی که فرستادی پر کردی. واقعاً اگر نبود کم میآوردم.
گفت، قابل تو را نداشت. این حداقل کاری بود که در ازای فداکاری تو انجام دادم. من وضع زندگی و مالی تو را دارم میبینم. اینکه از کجا و چطور چنان رقم بالایی برای جراحیام تأمین کردی چندان مهم نیست اما اینکه سعی کردی آن را برای کسی که نمیشناسی خرج کنی، کلی میارزد. فقط میخواستم ببینم چطور شد که مرا پیدا کردی و بردی بیمارستان؟ خودم اصلاً چیزی یادم نیست.
دستانم یک آن یخ زد. پرسشهای زیادی داشت که میخواست از تکتک آنها سر دربیاورد. او شبیه دستگاه دروغسنجی بود که نمیشد راحت حرف دروغی را در مقابل چشمانش تیزبینش زد. او مغز رئیس زندان و رباتها را از دور هک و کنترل کرده بود من که دیگر چیزی نبودم. ماندم بودم که بگویم تو طعمهی من بودی و میخواستم چشمانت را دربیاورم که از هوش رفتی اما سکوت عمیقی کردم و با قورت دادن تف گلویم به نقطهی خیره شدم تا به چشمانش زُل نزنم. لحظاتی سکوت کردم در این اندیشه بودم که چه راستی را باید گفت که چه دروغی را پنهان کرد؟ و چه دروغی را باید گفت که راست پنداشته شود!؟ جای راست و دروغ بسیار زیاد عوض میشود. هستند آنهایی که برای اثبات راستی، یا بهدروغ متوسل میشوند یا راست چیز کوچکی را میگویند تا دروغ بزرگتری را پنهان کنند. در این هنگام سخت است فهمیدن اینکه آیا او راستگوست یا دروغگو؟ درواقع نگاه او به دروغی که میگوید راست است و راستی که تو میشنوی دروغ است. چه اهمیتی دارد راست یا دروغ!؟ گاه آنچه گفته میشود نفعی دوطرفه دارد. تا بهظاهر آسیب کمتری بروز کند. در این حال راست به درست مبدل میشود و باید دید چه چیزی درست است ولو (راست باشد یا دروغ!) زیرا گاه شنونده دوست دارد دروغ بشنود، برای آنها، زندگی بدون فریب دشوار است و پذیرفتن حقیقتِ تلخ، تلختر از آن است. باور کن بسیارند آنهایی که راست نمیگویند جز آنکه ببینند مصلحت چگونه اقتضا میکند.
که نفس عمیقی کشیدم و گفتم، خواست خدا بود.
این پاسخ، مبهمترین پاسخ و درعینحال شفافترین پاسخ است. برای کسی که احساس کند چقدر آدم رئوفی هستی چنین پاسخی یعنی ختم تمام ابهامات. لطف خدا، یعنی پاسخی ایمانی و نه عقلی. این پاسخ نه دروغ بود و نه راست.
لبخندش تا بناگوشش کشیده شد و به زیبایی صورتش بیشتر میافزود. اما به نظر قانع نشد ولی نمیتوانست واکنشی نشان دهد. اصلاً ایمان یعنی همینکه عقل قانع نشود تا دل، فریب بخورد!
اگرچه او به چشمان پدرم بینایی داده بود، مرا از حبس رهانده بود بنابراین میشد راستش را میگفتم و خلاص. میشد وانمود که سربهسر شدیم و دینی به هم نداریم. اما نمیخواستم او را از دست بدهم. او چشمهای زلالی بود که آمده تا زندگی خشک و لمیزرع من بجوشد. من عاشق او شدم. عشق، خودخواهی میآورد مهم نیست او چه میپندارد؟ مهم این است که او را تحت هیچ شرایطی از دست ندهم. حقیقت تلخ، آزاردهنده است آدم را از همه دور میکند. البته با توضیحاتی که پیشتر داده بود فهمیدم از ابزارهای فناوری قادر به هک مغز و محاسبات عصبی است وگرنه رودررو یک آدم ساده است شبیه تمام آدمهای این کرهی خاکی.
گفت، بههرحال قدر این فداکاری و ایثارت را هرگز نمیتوانم جبران کنم. ولی پیشنهادی دارم. اگر تو و پدر جان قبول کنید میخواهم بیاید با من زندگی کنید. من تنهام. حدود ده سالی میشود که در این شهر ساکنم. ارزش شما بیشتر از زندگی در این زاغه آپارتمان است.
بدون مکث برای دریافت پاسخ پیشنهادش، گوشهای از گذشتهاش را با چشمانی نمناک گشود. گفت، پدرم سفیر هند بود و همراه مادرم به اینجا آمدیم. با شروع جنگ و اتمام دورهی سفارت پدر، دیگر به هند بازنگشتیم. مدتی بعد والدینم بر سر اختلافات زیاد از هم جدا شدند. بعدازآن پدرم براثر کهولت سن درگذشت.
پدرم گفت، خوش به سعادتش. مرگ براثر کهولت سن زیباترین مرگ است!
لبخندی زد و ادامه داد، اما مادرم پیش از مرگ پدر، توسط قاچاقچیان انسان ربوده شد و هرگز اثری ازش پیدا نکردیم. احتمالاً بدنش را مثله کردند و فروختند. گاهی فکر میکنم پدرم این کار را کرد. چون او بهشدت از جدایی همسرش دلخور بود.
این را که گفت دلم هُری فروریخت. گفتم متأسف و متأثر شدم.
گفت، متشکرم. ببخشید ناراحتتان کردم. خواستم بگویم که تنها هستم و شرایط برای زندگی شما فراهم است. من پولدارم میتوانم کل پولی که هزینه کردی را به تو بازگردانم. اما دلم پیش شماست. شما نزدیکتر از خانوادهام هستید. کاری که تو کردی هیچکس برای عزیزترین کسش هم نمیکند. ازاینرو اگر با پیشنهادم موافقید میخواهم بیاید ازاینجا برویم و باهم زندگی کنیم.
اشک از گونههایش سرازیر شد و در کمال ناامیدی، عکسی از مادرش را با موبایلش نشان داد. عکسی که چشمهای مرا از حدقه درآورد. بدنم خشک شد بهنحویکه فقط توانستم بهزحمت سرم را برگردانم و در نگاههای لرزان پدرم لحظاتی خیره شوم او دستپاچه به نظر میرسید اما سعی کرد به روی خودش نیاورد.
این عکس همان عکسی بود که آن را لای دفتر حسابکتاب پدرم دیده بودم!
ادامه دارد..
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز