آدم عوضی! [قسمت نود و سه]
عشق متولد شد. درست در گوشهای که انتظارش را نمیکشی. در کنج ضمیر ناخودآگاهی که به دنبال پاکی است. عشق، آهنگ دلانگیز روح است در تکراری بیمثال. عشق، حقیقتی است با لحظههای سرشار از خیال. عشق، واسط بین زمان و آسمان است برای وصال از گذشته تا حال. عشق، فراتر از مکان است. عشق، بازی دل و تنگنایی است برای دلتنگی. عشق، یک نوع احساس نیست، عشق خود احساس است. احساسی ناب که در شکوه هیچ واژهای نمیتوان آن را بر زبان راند. عشق همین است که همهچیز است و هیچچیزی نیست. عشق، آدمی را کور میکند نه بعد از عاشق شدن بلکه پیش از آن. آنقدر که معشوق بود و نمیدیدمش.
من عاشق طعمهام شدم. شبیه صیادی که نه از صید دل میکَند تا او را برهاند و دام از پای او بردارد و نه او را به کامش میبلعد، صیادی که دلتنگ و عاشقانه فقط صید در دام افتادهاش را نظارهگرست. هرچند او طعمهای رهاشده بود که حتی زخم بر پایش به دست صیاد بهبودیافته بود اما من، دلدادهاش شدم.
او آمده بود تا این بار مرا با نگاه و آغوش بیمثالش، صید کند. کرورکرور واژههای طنازانهی حضورش، سراسر وجودم را در آغوش گرفت. او شبیه دفتر شعری پر از غزلیات عاشقانه بود که مرا به درون خود میکشید تا رقصان و موزون به گردش دربیایم.
آن دختر، مهتابی بود در تمام سیاهیهای شب و روزم. مهتابی که عظمت نور را در آغوش داشت تا تمام نقاط تاریک ذهنم را بهروشنی آغشته کند. احساسی شگرف و بیمانند چنان در وجودم شعله کشید که در آن مدت کوتاه سراپایم را مبدل به خاکستری کرد که بر روی لباسش باقی ماند. خاکستری به عطر او.
چقدر زیبا بود!
چقدر آغوش بازش، دلتنگیام را افزود.
چشم از نگاهش برنمیداشتم. بهراستی اگر چشم هم نبود دل از دلش برنمیداشتم. حیف نبود من چشمان او را ناآگاهانه بیرون میآوردم؟ خدا را شکر میکردم که مسبب چنین فاجعهای نشده بودم. او را به این حد زیبا ندیده بودم با اینکه مدتها زیر نظر داشتمش. حتی در بیمارستان تا ریکاوری کامل روی سرش بودم. اما انگار در آن زمان چون بودم که در یک بنبست اخلاقی گرفتارشده، بنابراین او را به زیبایی تمام ندیده بودم. شاید هم خود را نزدیک به او نمیدانستم. خوب میدانستم چیزهای زیبا برای گدایان و مجرمان ممنوعه است. ولی اکنون آنقدر نزدیک بود که نزدیکتر از نبضم به نظر میرسید. چنان به خودم فشردمش که میخواستم بخشی از وجودش شوم. انصافاً او نیز همینگونه بود. در آغوش کشیدنهایمان دقایقی طول کشید آنقدر که دیوان شعری ازنظرم را گذراندم. او مرا میدید و این زیباترین هدیه از زیباترین شخصی بود که خیالش هم دستنیافتنی به نظر میرسید. او مرا ناجی خود میدید. من کسی بودم که باعث شدم اکنون در آغوشم نفس بکشد وگرنه باید در بازار سیاه توسط مردم یا در کارخانهي مثله شدن متوفیان، به دست دولت، هر گوشهای از بدنش بهجایی پیوند میخورد. او اکنون یکپارچه، آدم بود در یک جسم واحد و در یک روح واحد. تمام هویت یک انسان هم یعنی همین. یعنی بدون درد و بیماری، تماماً روح و جسمش واحد باشد و احساس و رفتار و کردارش تحت اختیار این یکپارچه بودن باشد. او یک خانم کامل و زیبا بود که تمام بندبند وجودش از آن خودش است. وقتی اندکی از آغوش هم فاصله گرفتیم دیدم که هر دو خیس از باران اشک شوق یا اشک دلتنگی شده بودم انگار هر دو همدیگر را قرنها میشناختیم و فرسنگها از هم دور بودیم.
تمام شوق زندگیام شد. من در بهترین حالت ممکن دیده میشدم. توسط کسی که نجاتش دادم و اکنون آمده تا مرا از این بنبست تلخ تنهایی نجات دهد. دستانش چنان گرم و پرمهر بود که وقتی در دست گرفتم احساس کردم پاهایم روی زمین نیست نمیدانم او نیز چنین احساسی داشت یا نه اما لبخند شیرینی تمامصورتش را عسل کرد.
اگر هزاران خطا و گناه کرده باشم، پاداش یک خوبی را در جایی دریافت کردم باید سالها شکرگزار آن میشدم. فضایی بهشدت احساسی شکل گرفت. آنچنانکه پدرم نیز به گریه افتاد.
ما عضو یک خانواده بودیم با اینکه هرکسی از جایی آمده بود. چقدر حرف داشتم تا شب و روز با او بگویم، که پیشدستی کرد و موهایش را تکانی داد و گفت، بهاندازهی تمام تارهای سرم اگر به تو عشق بورزم ذرهای از محبتی که کردی را فراموش نخواهم کرد. این را که گفت، بغضم این بار به شکل ترحمآمیزی ترکید و بیشتر گریستم. گفت، آمدهام تا ناجیِ ناجیام شوم. این زیباترین جملهای است که بین دو انسان میتواند گفته شود.
ادامه دارد..
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز